جونگکوک تمام احساسش رو توی چشمهاش ریخت و گفت:«میدونم که بد کردم، اما این وسط چیزهایی هم هست که باید درموردشون حرف بزنیم»
«توی این عقرب سَرا من هرلحظه از همه نیش خوردم، نَمُردم! ولی قرار هم نیست که دوباره گَزیده بشم»
زخمهای جیمین همچنان تازه بودن و جونگکوک راه سختی درپیش داشت پس نفسی گرفت و گفت: «درسته طناب رابطه ما خیلی وقته که پاره شده، اما لاشه این احساسات هنوز باقی مونده. این وسط غروره که داره جولون میده و هرچی که احساسات کمرنگ میشه غرور پررنگ تر میشه! میدونم که ذره ذره از یادت رفتم و ذره ذره قلبت از سنگ پر شده... همه اینا دست به دست هم داده تا بخوام حرف بزنم... من با تموم وجودم میخوام که حرفامو بشنوی. میخوام ساعتها با گریه کنارت بشینم تا با چشمهات پشیمونی رو توی چشمهام ببینی. اما تو دل شکستهای و میدونم که فقط چشمهات و میبندی و ترکم میکنی. بازم من میمونم و جای خالیت با این سوال که «اگه برای همیشه از دستت بدم چی؟» توی ذهنم که رژه میره»
جیمین بغض سنگینی که از گلوش بالا میومد تا اشک بشه و روی صورتش بشینه رو با نفسهای عمیق قورت داد. دست به سینه به میز تکیه داد و نیمرخش سمت جونگکوک قرار گرفته بود.
صدای زنگ موبایل جیمین جو سنگین اتاق رو شکست و با چشم دنبالش گشت. روی سکوی سیمانی کنار صندلی جونگکوک قرار داشت که موقع ورود و بستن جونگکوک به صندلی موبایلش رو اونجا گذاشته بود. جونگکوک نگاهش رو به صفحه موبایل جیمین دوخت.
جیمین با تصور اینکه جیک تا الان از ماجرا باخبر شده و معاون مین تماس گرفته تا گزارش بگیره توجهی به زنگ موبایلش نکرد. کلافه بود و وقت مناسبی برای جواب پس دادن بنظر نمیرسید.
چشمهاش رو به دیوار رو به رو دوخته بود و درونش جنگ بهپا بود. درد قلبش به قفسه سینهاش چنگ میزد و هرچه زودتر باید خودش رو به قرصهاش میرسوند. مغزش دستور رفتن میداد اما پاهاش یاری نمیکردن. با صدایی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه جواب داد:« میدونی بعضی از حرکات تو بدن انسان انعکاسی هستن.... یعنی بدونِ اینکه دستور به مغز ارسال بشه بدن واکنش میده، مثل وقتی که دستت رو بعد از برخورد با یه جسم داغ میکشی، یا اینکه در برابر چیزی که به سمت چشمت پرتاب میشه پلکهاتو میبندی.... اینکه نمیخوام به حرفات گوش بدم واکنش بدنمه جئون جونگکوک، توقع نداری دربرابر آتیشی که داره به سمت دستم نزدیک میشه وایسم و بزارم پوست و گوشتمو بسوزونه! یکبار سوزوندی منو که هنوزم آدم سابق نشدم پس دیگه این اجازه رو بهت نمیدم»
بغض توی گلوش هرلحظه بزرگتر میشد، انگار که راه نفس کشیدنش رو بسته بود، ریههاش به دنبال اکسیژن توی هوای اتاقک نمزده تقلا میکردن، با صدایی که از بغض و استیصال میلرزید گفت:«حتی نمیخوای حرفهامو بشنوی؟»
تپشهای قلبش شاید به هزار ضربه در ثانیه میرسیدن، صورتش رو به سمت جونگکوک چرخوند که حالا قطرههای اشک از چشمهاش بیرون میریختن و به سردی جواب داد:«تو امنترین پناهگاه من بودی، اما جوری اون پناهگاه رو روی سرم آوار کردی که حتی هنوزم قلبم گیج و سرگردونه. هرچیزی که دیرتر از زمانش برسه هیچ معنایی نداره. بعد از مرگ گلها به چه درد میخورن؟ سنگ قبر که چیزی از دلتنگی نمیدونه! دیگه برای همه چیز دیره...» با مکث نگاهی که حالا سردی جاش رو به دلخوری بزرگ و سیاهی داده بود که نفس جونگکوک رو بند میآورد، گرفت. گلایههایی که سمتش پرتاب میشدن اون رو به دره عمیق و بیانتهایی هُل میدادن که انگار سقوطش پایانی نداشت...
«امیدوارم کار بچهگانه دیگهای انجام ندی جئون. همین الانشم کلی برام دردسر کردی. پس برو و به زندگیت ادامه بده اما دفعه بعد اگه گذرت به اینجا بیوفته قول نمیدم که سالم بیرون بری!» جیمین به قصد خارج شدن از اتاق تمام توانش رو توی پاهاش جمع کرد و خاطراتی که روی شونههاش سنگینی میکردن رو با خودش بیرون آورد اما آرزو میکرد که کاش میتونست این خاطرات رو توی همون اتاق، کنار همون صندلی لعنتی، جلوی چشمهای همون آدمی که مسبب همهشون بود خاک کنه اما دریغ....
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...