دستهاش رو به دیواره کوتاه بالکن تکیه داد و حائل تن خستهاش کرد. از دیشب پلک روی هم نگذاشته بود و مغزش از هجوم فکرهای مختلف زخمی بود.
این بار درد از مغزش شروع شده بود گمان میکرد که شاید قلبش از بین رفته بود!
دیگه نتونست کلمه «طاقت بیار» رو با خودش زمزمه کنه چون یادش اومد که تقریبا در نَبَرد های قبلی مرده...
دنبالش میگشتن تا چه دردی رو ازش دوا کنن؟! چطور باید به اونها میگفت که شبهای تنهاییش چقدر تاریک بود، روز و روزگارش چطور مُرد و پیکر رویا باختهاش توی کدوم دَره یا پَستو رها شد، پرت شد، لگد شد ...
سیگاری از پاکت بیرون آورد، روی لبهای یخزدهاش گذاشت و فندک زد. دم تلخ و عمیقی از سیگار گرفت و به بازدمش و دودی که توی هوا بیرون فرستاد خیره شد.
شونههاش زیر بار حرفهای سنگین خسته بود، اونقدر که میتونست سالها بخوابه و بویِ جنازهای بلند نشه!
برای گذشتن از این زمستون چقدر باید صبور میبود؟! با این ریشههای سرمازده، بهار به چه کارش میومد؟!(دوسال قبل)
با صدای کشیده شدن قفل در کمی توی جاش جابه جا شد. از چند روز پیش که جونگکوک رو دیده و انگار که باهاش اتمام حجت کرده بود دیگه اتفاقی نیوفتاده بود.
چشمهای خمار و تبزدهاش رو به در دوخت که قامت جونگهیون مشخص شد. دمای بدنش بالا بود و تن مریض و سرماخوردهاش به دارو احتیاج داشت.
باید بلند میشد و از این مهلکه فرار میکرد، اما چیزی مدام درونش فرومیریخت و تمام اجزای روحش رو سست میکرد! انگار تک تک استخونهای وجودش شکسته بود و توان جنبیدن نداشت...
حالا میدونست درد یعنی چی! درد به معنی کتک خوردن در حد بیهوشی نبود. بریدن پا بخاطر یه تیکه شیشه نبود. درد یعنی چیزی که دل آدم رو میشکنه و انسان چارهای نداره جز اینکه باهاش بمیره بدون اینکه بتونه چیزی به زبون بیاره...
با اخمهای گره خورده و چشمهایی که جز سیاهی مطلق هیچی رو نشون نمیدادن درحالی که میلهای به دست داشت، به سمتش اومد. جیمین زانوهاش رو توی بغلش جمع کرد و و لرز تنش رو مخفی کرد.
جونگهیون بالای سرش ایستاد و گفت:«به نفعته هرچی میدونی بگی!» جیمین نگاه سوالی بهش انداخت و جواب داد:«درمورد؟» «فکر میکنم کوک بهت گفته که پدرت لورن و مخفی کرده، پس حالا دهنت و باز کن و بگو که ممکنه کجا باشه» «نمیدونم» روی زمین کنارش زانو زد و با گرفتن موهاش و کشیدن اونها سرش رو که روی زانوهاش گذاشته بود بالا آورد. با نفرت توی چشمهاش خیره شد و از بین دندونهای بهم فشرده گفت:«ببین پسر جون، من جونگکوک نیستم که لیلی به لالات بزارم تا شاید خواستی حرف بزنی. من اینقدر اینجا میزنمت که مُردن برات آرزو بشه. تا حالا هم کوک اصرار داشت که بدون آسیب دیدن کسی کار و جلو ببریم اما حالا کار و سپرده به من و رفته. پس من و تو اینجا تنهاییم...» بعد نگاه چندش آوری به لبهای جیمبن انداخت، پوزخندش رنگ گرفت و ادامه داد:«و ممکنه کارهای دیگهای هم ازم بربیاد، منم به اندازه داداشم راضی کنندهام» جیمین با فک منقبض گفت:«خفه شو، هر دوتون کثافتین، من ازتون نمیترسم»
جونگهیون عصبی جیمین رو به عقب هل داد که تن سستش به دیوار پشت سر برخورد کرد.
کمی عقبتر ایستاد و با تاسف نمایشی گفت:«نچ نچ نچ! حیفِ داداشم که اینقدر ناز نازی باهات برخورد کرد، اگه از همون روز اول تو چنگ من افتاده بودی حالا اینطوری بُلبُل زبونی نمیکردی پسر جون!» بعد میله دستش رو بالا برد و با عصبانیت اون رو به پهلوی جیمین زد که درد تا مغز استخونش رو سوزوند. صدای نالهاش توی گلوش خفه شد، سوت ممتدی توی گوشهاش شنیده میشد و تصویر جونگهیون رو تار میدید.
میله رو حائل بدنش کرد و بهش تکیه داد. به جیمین که روی زمین افتاده بود و از درد توی خودش جمع شده بود خیره شد و گفت:«اوپس، دردت گرفت؟ این تازه دست گرمی بود پسرِ جیک! تو باید ذره ذره جلوی چشمام جون بدی... البته پدرتم فکر نکنم اهمیتی بهت بده، چند روزه که عکسلت و فرستادیم براش ولی به کِتفِش هم نبوده، هیچ حرکتی نزده»
تکیهاش رو از میله برداشت با کفش به بازوی چپ جیمین فشاری وارد کرد که باعث شد به پشت روی زمین برگرده. نگاهی به صورت تبدار و رنگپریدهاش انداخت و ادامه داد:«دلم برات میسوزه، جونت نه برای پدرت مهمه نه پارتنر قلابیت.... چه زندگی رقت انگیزی داری تو پسرِ جیک!» اما هیچ صدایی از جیمین بیرون نیومد. هر کلمه ای که از زبون جونگهیون خارج میشد به اندازه میلهای که پهلوش زده بود درد داشت و چطور میشد درد شکستن قلب رو فریاد زد؟!
فقط پلکهای سرخ و متورمش رو بسته بود و صدای شکنجهگرش رو از ته چاه میشنید. میخواست دست روی نقطه ضعفهاش بزاره و از «دوست داشته نشدن» جیمین برای آزرده کردن روحش استفاده کنه. و موفق هم بود! نبود؟!
پایههای امید به زندگی جیمین رو موریانه خورده بود و انتظار میکشید روزی نوبت خودش بشه! قطعا لحظه قشنگی بود خداحافظی با دنیایی که هیچکدوم از لحظههای شادش سهم اون نبود...
جونگهیون که جوابی از جیمین نشنید بی حوصله به سمت در عقب گرد کرد. قبل از خروج نیم رخش رو به سمت جسم بیحرکت جیمین روی زمین چرخوند و گفت:«بهتره دفعه بعدی که میام آمادگی حرکت دادن زبونت و داشته باشی. حوصله حرف زدن ندارم، بیشتر دلم میخواد شنونده باشم پس سعی نکن دفعه بعد حوصلهامو سر ببری که برات گرون تموم میشه» و از اتاق خارج شد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Antidote (2)
Fanficفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...