part 33🥀

448 107 24
                                    

جین تقه‌ای به در زد و به آرومی اسمش رو زمزمه کرد:«جیمین؟» جوابی نشنید پس دستگیره در رو پایین کشید و با قفل بودن در نفس خسته‌اش رو بیرون فرستاد. نیم نگاهی به جونگ‌کوک انداخت که حالا یکی از پاهاش رو دراز کرده بود و دیگری رو توی شکمش جمع و ساعد دستش رو به اون تکیه داده بود. با سری که به عقب خم شده بود و چشم‌های نافذش خیره جین رو نگاه میکرد. جین دوباره تقه‌ای به در زد:«جیم؟ باید صحبت کنیم عزیزم لطفا در و باز کن» گره کمرنگی بین ابروهای جونگ‌کوک از عزیزم خطاب شدن جیمین افتاد اما هیچ نگفت.
بعد از ثانیه‌هایی که کش دار میگذشتند جیمین تن خسته و رنجیده‌اش رو از پشت در بالا کشید. پشت دستش رو به صورتش کشید که حالا از اشک خشک شده بود. کلید رو توی قفل چرخوند، به سمت تخت راه کشید و با حائل کردن دست‌هاش لبه تخت نشست.
جین با شنیدن صدای باز شدن قفل دستگیره رو به پایین کشید، دم عمیقی گرفت و وارد شد. جیمین نگاهش رو به کف زمین دوخته بود و هاله غم اطرافش قلب جین رو سنگین کرد.
بعد از بستن در قدمی به جلو برداشت و دست‌هاش رو داخل جیب‌های شلوارش برد. نگاهش خیره جیمینی بود که صورت رنگ‌پریده و چشم‌های دلفریبی که ازشون فقط دوتا گوی قرمز باقی مونده بود. لب جوید و با شرمندگی گفت:«میخواستم بهت بگم... اما باید صبر میکردم تا شرایطت بهتر بشه...»
جیمین همچنان سکوت کرده بود چون ذهنش پر از فریاد و شلوغی بود و هیچ کلمه‌ای به زبونش نمیومد. جین ادامه داد:«میدونم که شوکه شدی از دیدنش اینجا، اما اون نیومده تا بهت آسیب بزنه... شما دو نفر باید صحبت کنین..»
جیمین بدون جدا کردن نگاهش از زمین با صدایی که به شدت گرفته بود گفت:« باید؟ خوبه... به جای منم تصمیم گرفتی!»
«من هیچ تصمیمی نگرفتم جیمین. فقط حرفای اونو شنیدم و به این نتیجه رسیدم که یکبار برای همیشه تو هم حرفاشو بشنوی... شاید از این درگیری احساسی رها بشی...»
جیمین نگاه سرخش رو از پاهای جین بالا کشید و بدون انعطاف بهش زل زد:«من با احساسم درگیر نیستم... نمیخوام ببینمش. میفهمی؟»
جین میدونست که راه سختی برای قانع کردن جیمین در پیش داره پس صندلی‌ای رو به روی اون کشید و با فاصله نشست. پا روی پا انداخت و کمی به جلو مایل شد:«با احساست درگیر نیستی؟ میخوای بگی منی که حتی از حالت چشمهات میفهمم چی توی سرت میگذره اشتباه میکنم؟» جیمین مردمک‌های لرزونش رو از جین جدا کرد و به گوشه اتاق دوخت که جین ادامه داد:«به این فکر کن یکی پشت در اتاق گیر افتاده و کمک میخواد. تو تنها کسی هستی که میتونه نجاتش بده اما تو هیچ راهی نداری و حتی نمیتونی در و بشکنی، چیکار میکنی؟» نگاه سخت شده‌اش رو از نقطه نامعلوم نگرفت و لب زد:«در و میشکنم...» «نمیشکنه...» «از کسی کمک میخوام!» «هیچکس اون اطراف نیست! » دستش رو کلافه توی موهاش کشید و گفت:«چی میخوای بگی جین؟ پس باید چیکار کنم؟!» «اونی که تو اتاقه گذشته توعه. مدام داره به هر راهی میزنه تا خودش رو بهت یاداوری کنه... تو نمیتونی کاری بکنی جز اینکه به صداش گوش بدی و عذاب بکشی... پس رهاش کن»
پوزخند جیمین رنگ گرفت و نگاهش و کلافه اطراف اتاق چرخوند:«گذشته‌ای که اینهمه ازش آسیب دیدم و چطور رها کنم؟ باورم نمیشه که فراموش کردی چی به من گذشت!»
«گذشته برای اینه که ازش درس بگیری نه اونقدر روی دوشت حملش کنی که درنهایت از لبه پرتگاه ناامیدی بیوفتی پایین! نمیخوام خودت و غرق مسائلی کنی که حل نشدن برات... احتمال بده که با شنیدن، خیلی چیزا برات حل بشن و به آرامش برسی...»
جیمین عصبی از جا بلند شد، به سمت پنجره رفت و دست‌هاش رو به کمرش زد:«دیگه برام چیزی مهم نیست جین! من برای تموم احتمالات زندگیم خسته‌ام... فقط بگو از اینجا بره، وگرنه من میرم»
جین کلافه سرش رو پایین انداخت و پلک روی هم فشرد:«نمیتونه از اینجا بیرون بره جیمین. آدمای تایلر همونقدر که دنبال توعن دنبال اونم هستن. روز اول باید بین رفتن پیش خواهرش و اینجا موندن یکی و انتخاب میکرد که اصرار داشت اینجا بمونه و ازت مراقبت کنه.... من و تهیونگ موافق نبودیم اما نتونستیم قانعش کنیم که وقتش نیست...»
جیمین خنده هیستریکی کرد و به سمت جین برگشت:«از من مراقبت کنه؟» سرش رو به دوطرف تکون داد:«همین که به من آسیب نزنه کافیه... و هنوز باورم نمیشه که تو به اعتمادم ضربه زدی و اجازه دادی اینجا باشه!»
جین از جا بلند شد و رو به روی جیمین ایستاد، نگاه جدیش رو بهش داد و گفت:«تا حالا کاری کردم که به ضرر تو باشه؟» جیمین خاموش نگاهش کرد:«تا حالا اجبارت کردم برای انجام کاری؟» سرش رو به نشونه نفی تکون داد که جین ادامه داد:«پس بزار یه مدت همینجا بمونه، تو نه مجبوری به حرفاش گوش بدی نه مجبوری ببخشیش، فعلا اینجا باشه تا بتونم یه فکری براش بردارم... » جیمین برای مخالفت دهن باز کرد که جین با استیصال گفت:«خواهش میکنم جیمین... فقط یه مدت کوتاه...»
جیمین چشم‌هاش رو از نگاه جین جدا نکرد. گره کوری بین ابروهاش افتاده بود و قدرت تصمیم‌گیریش رو از دست داده بود. توان تحمل جونگ‌کوک در جایی نزدیک به خودش رو نداشت و از طرفی نمیتونست جین رو بیشتر از این توی دردسر بندازه تا بخواد جونگ‌کوک رو از اینجا ببره. از طرفی شاید بهتر بود با بی‌تفاوتی نسبت به حضور جونگ‌کوک به اون بفهمونه که مدتهاست براش با یک رهگذر عادی فرقی نداره. نباید روی این موضوع حساسیت نشون میداد تا اون متوجه عمق شکافی که روی احساس جیمین افتاده نشه.
انگشت اشاره‌اش رو به نشونه تهدید بالا گرفت:«دور و بر من بپلکه براش گرون تموم میشه جین... اینو بهش بگو! فقط برای یه مدت کوتاه حضورش و تحمل میکنم!» لبخند کم‌جونی از کوتاه اومدن جیمین زد و ته دلش از دروغی که گفته بود عذاب وجدان بالا اومد. انتقال دادن جونگ‌کوک به جای دیگه کار سختی نبود اما راضی شدن جونگ‌کوک برای رفتن تقریبا غیرممکن بود و میخواست اون دونفر رو کنار همدیگه نگه‌داره تا شاید بتونن مشکل ریشه‌دار و عمق گرفته‌اشون رو حل کنن.
جین حرف‌های جونگ‌کوک رو شنیده بود، از اینکه چرا جیمین رو رها کرده بود و چطور هیچ سراغی ازش نگرفت تا جلوی عقده گشایی برادرش رو بگیره...
با دیدن رنج کشیدن طولانی مدت جیمین، از عشقی که هنوز توی دلش بود اما خاک مرده روی اون پاشیده و محکم روی اون رو لگد کرده بود تا دیگه هوس جوونه زدن نداشته باشه، دلش میخواست که حداقل جیمین حقیقت رو بدونه تا شاید کمی دلش آروم بگیره...
جیمین حق به آرامش رسیدن و شاد زندگی کردن رو داشت رها از هر تفکری که با هر تلنگر نیش به قلب دردمندش بزنه.
حالا جیمین کوتاه اومده بود تا مدتی حضور جونگ‌کوک رو تحمل کنه و امیدوار بود که جونگ‌کوک بتونه از این فرصت استفاده کنه وگرنه دیگه اجازه نمیداد که اطراف جیمین باقی بمونه. احتمال داد و بیداد و ناسزا شنیدن میداد اما جیمین حتی در بدترین شرایط هم صداش رو از حدی بالاتر نمیبرد. کارد به استخونش رسیده بود اما به جین و درخواستش احترام گذاشته بود و این باعث میشد که جین دلش بخواد اون رو محکم بغل کنه، اونقدر محکم که تمام تیکه‌های شکسته وجودش رو بهم بچسبونه و لبخند بدون غمش رو ببینه درحالی که از چشم‌های قشنگش فقط دوتا خط حلالی باقی موندن.
جونگ‌کوک اشتباه کرده بود و حالا تاوان میداد. اما چیزی که جین رو راضی میکرد تا بهش اجازه نزدیک شدن به جیمین رو بده جسارت و پافشاریش برای موندن پای اشتباهش بود. اینکه همه چیز رو قبول داشت و حالا برای احیای احساسی اومده بود که روزگاری خودش تبر به دست، اون رو از ریشه زده بود.

Antidote (2)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin