part 29🥀

390 95 11
                                    

از پنجره نگاهی به بیرون انداخت، مدتی بود که یک ماشین مشکی با شیشه‌های دودی جایی نزدیک به خونه اوضاع رو زیر نظر داشت. از لورن شنیده بود که چه اتفاقی پیش اومده و جیمین چند نفر رو برای محافظت از اونها فرستاده. خودش رو بابت تصمیم عجولانه و خودسرانه‌اش سرزنش میکرد. باید برای بهبود اوضاع کاری انجام میداد اما قدرتی نداشت. بارها تصمیم گرفته بود تا خودش رو به تایلر تسلیم کنه اما حتی اطمینان نداشت که اینطور همه چیز به پایان خواهد رسید یا نه.
شماره جیمین رو از موبایل لورن برداشته بود اما برای تماس گرفتن باهاش تردید داشت. مطمئن بود، رفتاری که انتظارش رو داره باهاش نمیشه و سردرگم فقط منتظر خبری از سمت جین بود.
رفت و آمد‌هاش محدود به شرکت بود و سعی میکرد بیشتر وقتش رو توی خونه بگذرونه تا مراقب لورن و دانبی باشه.
دست‌هاش رو توی جیب‌های شلوار ورزشیش فرو برده بود و متفکر به بیرون نگاه میکرد. با تقه‌ای که به در خورد به سمت در برگشت و لورن رو توی چهارچوب در دید. بعد از اینکه نیمه شب، جیمین اون رو به خونه آورده بود با گریه وارد خونه شد و قلب جونگ‌کوک لحظه‌ای از هجوم فکر‌های بد تپیدن رو فراموش کرد. بعد از آروم گرفتن تعریف کرد چه اوضاعی پیش اومده و با عصبانیت دانبی مواجه شده بود. جونگ‌کوک برای رفع سوتفاهم به خواهرش توضیح داد که نقطه شروع این دردسر خودش بوده و اجازه نداد که جیمین، بیگناه سرزنش بشه.
لورن قدمی به جلو برداشت و گفت:«از جیمین خبر داری؟ موبایلش خاموشه...» جونگ‌کوک نفس غمگینش رو بیرون داد و گفت:«چطور ازش خبر داشته باشم؟ اون حتی نمیخواد منو ببینه!»
«منظورم اینه... از جین هیونگ یا تهیونگ هیونگ چیزی نشنیدی؟»
جونگ‌کوک از اسمی که بعد از جین شنیده بود اطمینان نداشت. مردمک‌های درشت شده از تعجبش رو به لورن دوخت و گفت:«چی؟ جین هیونگ یا کی؟»
لورن متعجب از اینکه چه حرف اشتباهی زده گفت:«تهیونگ هیونگ؟»
جونگ‌کوک قدمی به سمت لورن برداشت، ناباوری از نگاهش بیرون میریخت. پرسید:«مگه... مگه تهیونگ با جیمین ... در ارتباطه؟»
لورن از بیخبریِ جونگ‌کوک از ارتباط دوباره شکل گرفته جیمین و تهیونگ متعجب بود. زبونش رو روی لب پایینش کشید و گیج گفت:«چطور نمیدونی؟ اونا باهم آشتی کردن... خیلی وقته! تا وقتی اونجا بودم چندباری بهمون سر زد...»
جونگ‌کوک پلک بست و نفس کلافه‌ای کشید. نمیتونست قبول کنه که تهیونگ مدتهاست جیمین رو پیدا کرده اما حرفی از این موضوع نزده، درست توی شرایطی که جونگ‌کوک مستاصل و درمونده بود. اما نمیتونست اون رو سر نش کنه چون احتمالا دلیلش قابل حدس زدن بود...
نیمی از او میل به بخشیده شدن و بودن با جیمین داشت، نیم دیگرش میخواست درست همون لحظه بمیره! درنتیجه نه زندگی میکرد و نه میمرد و این تداوم مضحک بنظر میرسید.
حالا که فهمید همه جیمین رو داشتن اما از او دوری میکرد، دوباره دلتنگی از گلوش بالا اومد و راه نفسش رو گرفت. حکایتش، حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقی نداشت. از زمانی که دوست داشتن جیمین توی رگهاش جریان گرفت، جورِ دیگه‌ای زنده بود، اما دیر شده بود و این حقیقت به صورتش سیلی میزد.
هردوی اونها یک‌نفر رو تنها گذاشته بودن، اول جیمین اون رو و بعد، اون خودش رو. بعد از رفتن جیمین برای اولین بار مفهوم دیر شدن رو فهمیده بود، درست همون روزی که هیچ‌جای این شهر ردی ازش نبود.
خشمگین بود از اینکه تهیونگ بدون اشاره کردن به ملاقات جیمین اون رو درمونده رها کرده بود؟  یا غمگین بود از اینکه تنها جایگاه ترمیم نشده، جایگاه خودش توی زندگی جیمین بود؟!
مدتی بود که لورن اتاق رو ترک کرده بود تا جونگ‌کوک رو با افکارش تنها بگذاره. خودش رو به سمت صندلی کشوند. نشست و از بطری کریستال توی لیوانی ریخت. مایع تلخ رو مزه مزه کرد، صورتش از تلخی جمع شد و بازدم خسته‌تش رو بیرون فرستاد . بارها و بارها با خودش جنگیده بود برای چیزی که بارها و بارها پذیرفته بود، برای زخمی که به مرور دردش بیشتر میشد! برای تمام ردپاهای به‌جا مونده از کسی که شاید حتی از شنیدن اسم جونگ‌کوک هم نفرت داشت و این طبیعت آدم بود، نبود؟!
نگاهش به لبخند عکس روی میز افتاد. مثل رگه‌های نور که از بین درخت‌ها میتابند زیبا بود، کافی و زیبا... نه اونقدر تاریک و نه اونقدر سوزان...
انگشت شصت دست آزادش رو روی لبخند جیمین کشید و با بغض لبخند زد. درمان این دردی که به جونش انداخته بود، خودش بود و بس!
احساس بی‌مصرف بودن میکرد. نه تنها شرایط رو درست نکرده بود بلکه همه چیز رو خرابتر از قبل کرده بود و امیدوار بود که روزی توان بیرون اومدن از این باتلاق رو داشته باشه.

Antidote (2)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin