از حرفی که معاون مین زده بود همه به جز جیمین با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهشون رو به معاون دوخته بودن. جیمین اما کاملا خونسرد و ریلکس نشسته بود، لب پایینش رو به دهن کشید و بعد گفت:« من هیچ ادعای مالکیتی برای اون جایگاه ندارم. اینهمه وقت تلاش نکردم خودم رو از جانشینی که قرار بود به زور بهم تحمیل بشه عقب بکشم که حالا بخوام برای رسیدن بهش مشتاق باشم... قرارمون سرجاشه، الان من به طور طبیعی به عنوان پسر ارشد جیک رئیس بعدی مافیا هستم پس قراردادهای کنارهگیری رو امضا میکنم و شما توی مراسم به عنوان رئیس بعدی معرفی میشین... اما مدتی باید اختیارات به دست من باشن تا این اوضاع رو درست کنم...»
جین خودش رو لبه کاناپه جلو کشید و گفت:«چی؟ جیمین تو چیکار میخوای بکنی؟» جیمین نیم نگاهی به جین انداخت و به آرومی گفت:«صحبت میکنیم جین... » و با مکث نگاهش رو کوتاه به زمین انداخت، دوباره بالا آورد و به چشمهای معاون دوخت:«یک سری تصمیمات گرفتم... اما در نهایت هر اتفاقی که افتاد، بعد از من لطفا از لورن حمایت کنین. درسته اون الان کنار خانوادشه و همیشه هم خواهد بود اما در آینده هر اتفاقی ممکنه بیوفته پس لطفا از دور مراقبش باشین...»
معاون سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت:«بابت لورن نگرانی نداشته باش. قطعا حمایتش خواهم کرد... اما حرفات بوی ناامیدی میدن... مگه قراره تو نباشی که اون رو به من میسپری؟»
گره کوری بین ابروهای جونگکوک افتاد و قبل از اینکه جیمین جوابی بده گفت:«نه همچین قراری نیست. اون خودش تا همیشه از خواهرش مراقبت میکنه. این فقط یه احتماله که جیمین ازش صحبت میکنه. محاله اجازه بدیم اتفاقی بیوفته»
جمین لبهاش رو برای لبخند محوی که درحال رنگ گرفتن بود کنترل کرد و به هم فشرد. لحظهای آرزو کرد که ای کاش میتونست دل غمگین و تشنه محبتی که از سمت جونگکوک نسیبش میشه رو به دور از چشم همه گوشه این خونه رها کنه و بره. با صدای تهیونگ که گلویی صاف کرد به خودش اومد:«نقشهای داری جیمین؟»
همه نگاه کنجکاوشون رو به جیمین دوختن و جونگکوک تلاش کرد دلهرهای که به گلوش چنگ میزد رو قورت بده. جیمین لب خیسوند، نگاهش رو از تهیونگ گرفت و جواب داد:«کیم تاعه وون...» معاون مین با شنیدن اسمی آشنا چشم ریز کرد که جیمین ادامه داد:«شما اون مرد رو میشناسین معاون مین درسته؟»
معاون جرعه دیگهای از قهوهاش رو قورت داد:«مگه میشه این مرد رو کسی نشناسه؟... معاون سابق تایلر... چی توی سرته جیمین؟»
از جا بلند شد. قدمهاش رو مطمئن به سمت پنجره برداشت که نگاه همه رو دنبال خودش کشید. نگاهش که به سفیدی باغ افتاد یک قدمی پنجره ایستاد. دستهاش رو روی کمرش توی هم قفل کرد و بدون اینکه نگاهش رو از باغ برداره جواب داد:«یه قرار ملاقت... باید هرطور که شده منو بهش وصل کنی معاون...» نگاه گیج تهیونگ، جونگکوک و جین بین هم چرخید و از حرفهایی که رد و بدل میشد هیچ اطلاعی نداشتن. اما جیمین محکم حرف میزد، درست شبیه به کسی که به راهی که انتخاب کرده هیچ شکی نداره.
این صدای مصمم که موقع بیان مهمترین تصمیم، حتی کوچیکترین لرزشی نداشت نشون از سالهایی بود که روی تیغه باریک دیواری راه رفته بود. سقوط از این ارتفاع همونقدر غیر ممکن بود که موندن و ادامه دادن. یک حس معلق موندن بین چیزی که شروع و پایانی نداشت. این دنیا باهاش چیکار کرده بود که درونش اینطور غمگین به تساوی رسیده بود. حالا درست وسط ماجراهایی قرار داشت که باعث تنفرش بودن. اما سوالی که هربار از ذهنش گذر میکرد و به طرز بیرحمانهای هیچ جوابی براش وجود نداشت، این بود که تا کی روزگار به تیز کردن چاقوش قرار بود ادامه بده؟! و تا کی نیمههای اون رو توی کفههایی ترازوی خودش میگذاشت؟! نیم تاریکی که الان بود و نیم روشنی که روزگاری بهش افتخار میکرد... حالا نمیتونست به یقین بگه کسی که با چتر از خونه بیرون میرفت به آسمون خوشبینه یا نه! یا کسی که ارتفاع یک پرتگاه رو تخمین میزنه به آسمون بدبینه یا زمین؟!
معاون پا روی پا انداخت:«میدونی که اون آدم امنی نیست؟!» «میدونم... اما انگار تنها راهیه که میتونه مارو به هدف برسونه! من خیلی فکر کردم پس اینکارو انجام میدم...»
معاون مین سری به نشونه مثبت تکون داد:«باشه... سعی میکنم تا قرار ملاقاتی براتون هماهنگ کنم... اما اینو بدون که به کیم تاعه وون نمیشه اعتماد کرد... هیچ تضمینی وجود نداره که بتونی باهاش به توافق برسی»
جیمین روشو از پنجره گرفت و به سمت نگاههای منتظر اونها چرخید. با پوزخند معناداری که روی لبهاش شکل گرفت و برقی که سیاهی چشمهاش رو جذابتر میکرد خون توی رگهای جونگکوک یخ بست و با مردمکهای متعجب خیره بود.
«نگران نباشین معاون... دیروز چانیول بهم خبرای خوبی داده... منم روشهای خودم رو دارم...» جیمین این رو گفت، به سمت جای خالیش روی کاناپه برگشت و به آرومی نشست. نگاه شیفته و حسرت زده جونگکوک رو دنبال خودش کشید. جونگکوک دلش میخواست همین لحظه که چشمهای پسرش پر بودن از اضطراب اما کلامش قاطعانه روی زبونش میچرخید رو محکم بغل بگیره و بهش اطمینان بده که تحت هر شرایطی کنارشه اما افسوس که همه چیز فقط از ذهنش میگذشت. احساس میکرد که زخم این نزدیکی و در عینحال دوری در انزوا روح اون را آهسته میخورد و میتراشید اما امید زخمهارو وادار میکرد به بهبودی و جونگکوک به امید بغل گرفتن تن جیمین نفس میکشید و ادامه میداد.
معاون مین سری تکون داد که تهیونگ از جا بلند شد و با گفتن:«شما مسافر بودین و خستهاین، بهتره استراحت کنین. من اتاقتون رو نشون میدم... لطفا دنبال من بیاین.» به سمت پلهها رفت. معاون با عذرخواهی از جا بلند شد و دنبال تهیونگ که چمدونش رو روی زمین میکشید راه افتاد.
جونگکوک کلافه موهاش رو به سمت بالا هول و منتظر جین بود تا اولین سوال رو بپرسه و بتونه توضیح جیمین رو بشنوه. زیاد طول نکشید که جین به سمت جیمین چرخید و پرسید:«منتظرم توضیحت رو بشنوم... برای چی باید مسئولیت اینکارو به عهده بگیری وقتی میتونی اون قراردادهای کوفتی رو امضا کنی و کنار بکشی، همینجا بمونی تا مین یونگی همه چیز رو حل کنه؟»
جیمین پا روی پا انداخت و گفت:«بنظرت من شبیه آدماییم که منتظر نجات دهنده میمونن؟» «نه جیمین! هیچوقت نبودی اما این یکبار مگه آسمون به زمین میاد اگه فقط صبور باشی تا همه چیز حل بشه؟»
جیمین پوزخند محوی زد، انگشت شصتش رو گوشه لبش کشید و گفت:«هنوز اونقدر پیر نشدم که مسئولیتامو بندازم گردن بقیه جین»
جین گوشه پلکش عصبی پرید و جواب داد:«محض رضای خدا جیمین... چی داری میگی؟ اون بیرون پر از آدماییه که به خونت تشنهان و تو دنبال قرار ملاقات با معاون اون روباه پیری؟»
«معاون سابقش..» «هر خری که تو میگی... چطور میخوای به این آدم اعتماد کنی؟ اصلا چی باعث شد همچین فکری به سرت بزنه؟»
جونگکوک که تو اون لحظه فقط شنونده بود و عصبی پای چپش رو تکون میداد و زبونش رو به داخل لپش فشار میداد گفت:«چطور انتظار داری معاون سابق این آدم با تو همکاری کنه؟»
جیمین نیم نگاهی به جونگکوک انداخت:«چون میخوام از یه کینه قدیمی استفاده کنم...» جین چشمهاشو ریز کرد و پرسید:«کینه قدیمی؟»
«درسته، سالها پیش پسر تایلر و دختر کیم تاعه وون که معاونش، مورد اعتمادترین و نزدیک ترین فردش بود، به اصرار تایلر باهم ازدواج کردن. اونا اصلا شبیه زوج نبودن، همیشه بحث داشتن و خبراشون دهن به دهن میچرخید. بعد از یکسال که اختلاف داشتن پسر تایلر با چندتا گلوله دختر تاعه وون رو به بهونه خیانتش به قتل رسوند. اما بعدا گندش دراومد که فقط وسط یه دعوا کنترلش رو از دست داده و دختره رو کشته... بعد از اون روابط تایلر و تاعه وون بهم خورد و تاعه وون قسم خورده بود که پسر تایلر رو میکشه و تایلر رو که از پسرش کاملا حمایت کرده بود و خون دخترش رو پایمال کرده، از قدرت پایین میکشه و خودش همه چیز رو بدست میگیره.... مدتی توی سکوت زیرآبی میرفت و افرادی رو دور خودش جمع کرده بود که توی چندمین حملهاش به تایلر شکست خورد اما تایلر بهواسطه چندین سال خدمت صادقانه تاعه وون جونش رو بخشید و اون رو نکشت... بعد ازاین که تحقیق کردم، بهنظر میرسه تاعه وون سالهاست که یه کارمند ساده توی اداره پست هست اما انگار همچنان زیر پوستی کارهایی علیه تایلر انجام میده... پس اگه این احتمال درست باشه...»
جونگکوک با حرص از جا بلند شد، به سمت پنجره رفت و دستهاش رو به کمرش زد:«یعنی فقط بر اساس یه احتمال داری جون خودت رو به خطر میندازی؟!»
جیمین یک ضرب از جا بلند شد، به سمت جونگکوک رفت و با یک قدم فاصله ازش ایستاد. با عصبانیتی که توی صداش مشهود بود و صدایی که سعی میکرد بلندیش رو کنترل کنه گفت:«این یه احتمال الکی نیست... درموردش تحقیق و فکر شده... تنها چیزی که الان نیاز ندارم مانع شدن شماها جلوی راهمه... من از معاون مین یه قرار ملاقات با کیم شی درخواست کردم و انجامش میدم، بهتره همتون این موضوع رو قبول کنین آقایون...» و بعد بدون شنیدن هیچ جوابی عقب گرد کرد و به سمت اتاقش پا تند کرد.
جونگکوک اما وا رفت و مبهوت با رنگ پریده، رفتن جیمین رو تماشا شد. مردمکهای لرزونش به پلههایی خشک شده بودن که حالا خالی از قامت جیمین بودن. چقدر احساس پوچی داشت و احساس میکرد توی قبرستونی که برای لحظههاش ساخته گم شده. اگر کسی ازش میپرسید چطور این لحظات سرد و یخ زده رو دوام آوردی و همچنان ادامه دادی قطعا میگفت، غم به غم، زخم به زخم و اشک به اشک...تهیونگ جلوتر از معاون مین وارد اتاق شد و چمدون رو کنار در گذاشت. ایستاد و منتظر ورود معاون مین موند. معاون بعد از ورودش به اتاق
اطرافش رو از نظر گذروند، با فاصله و پشت به تهیونگ مرکز اتاق ایستاد.
تهیونگ با دقت به معاون خیره بود و نگاهش جایی بین شونههای اون که توی کت و شلوار مشکی و خوش دوختش پهن و مردونه دیده میشدن و موهای کمی بلندش که تا روی یقهاش رو پوشونده بودن در حرکت بود. معاون به سرعت به سمت تهیونگ چرخید که تهیونگ از خیرهگیش خجالت زده شد و لحظهای نفسش برید.
با مکث گلوش رو صاف کرد و گفت:«مدت کوتاهی که سئول هستید... اینجا اتاق شماست، میتونید استراحت کنید.» معاون لبخند محوی زد و همونطور که دستهاش رو روی کمرش قلاب کرده بود گفت:«مدت کوتاه؟ پس کیم تهیونگ مشتاقه که من زودتر اینجارو ترک کنم؟»
تهیونگ که از برداشت اشتباه معاون مین متعجب بود، سعی کرد این سوتفاهم رو برطرف کنه پس لبخند خجولی زد و گفت:«اوه نه... منظور منو اشتباه متوجه شدین... شما تا هر زمانی که تمایل داشته باشین میتونین اینجا بمونین...» «تا هر زمانی؟» «بله... خب شما مهمان ما هستید...»
مین یونگی قدم دیگهای به تهیونگ نزدیک شد، نگاه نافذش رو ازش برنداشت و گفت:«چرا به جیمین کمک میکنی کیم تهیونگ؟»
تهیونگ لبهاش رو خیسوند، دستهاش رو توی جیبهای شلوار بگ مشکیش برد، با ژست جذابش به دیوار کنار در تکیه زد و جواب داد:«مجبورم به سوالتون جواب بدم؟»
یونگی نگاهش رو دور تا دور اتاق چرخوند و گفت:«البته از نگاهت به جیمین حدس زدنش خیلیم سخت نیست... تو بهش علاقمندی... یه علاقه یک طرفه درست میگم؟»
حرفهای معاون مین روی اعصابش خط مینداختن و قصد اون رو از این حرفها متوجه نمیشد پس گره محوی بین ابروهاش افتاد و گفت:«منظورتون رو متوجه نمیشم مین شی!! اگه حتی درست حدس زده باشین به چی میخواین برسین؟»
مین یونگی دستهاش رو به حالت تسلیم بالا برد و با لحنی که ته مایههای خنده توش مشخص بود گفت:«هیچی پسر... فقط میخواستم بگم که جیمین با از دست دادن تو، بزرگترین شانس زندگیش رو از دست داده، بیشتر از چیزی که فکر میکنی من درموردت میدونم... همین...» تهیونگ نگاه شگفتزدهاش رو از مین یونگی گرفت و با گفتن:« اگه چیزی لازم داشتین اطلاع بدین...» از اتاق خارج شد و نفس حبس شدهاش رو بیرون فرستاد. هیچ ایدهای درمورد رفتار مین یونگی نداشت فقط میدونست که این آدم اون رو به چالش میکشید و اصلا از این قضیه راضی نبود. مین یونگی از عشق یکطرفه حرف به میون آورده بود و اون لحظه تهیونگ فهمید که سکوتِ چه فریادی گلوش رو جر داده. انگار که میخواست رگهای مغزش رو پاره کنه و بغضی به وسعت تموم لبخندهاش رو بشکنه... اما شاید رها کردن سخت نبود به همون دلیل که به قول مین یونگی این یک طرفه بودن درواقع شامل چیزی بود که اصلا از سمت جیمین هیچ احساسی وجود نداشت...لطفا رای فراموش نشه قشنگا🦋
BINABASA MO ANG
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...