با صدای اعلان موبایل توی تخت غلتی زد. پلکهای نیمه بازش رو بیشتر باز کرد و با دست روی عسلی کنار تخت دنبال موبایلش گشت. با دیدن پیام چانیول از جاش بلند شد و بعد از پوشیدن پیراهن مشکی و جین آبی به سمت تونل راه افتاد.
از ماشین پیاده شد و با ریتم مخصوص ورود به تونل روی در فلزی ضرب گرفت. در به سرعت باز شد و نگهبان ورودی با اغراق جلوی جیمین خم شد و سلام کرد. با تکون دادن سرش وارد شد و آروم و با طمانینه به سمت اتاق مورد نظر راه افتاد. راهرو با نور کمی روشن بود پس عینک آفتابی برندش رو روی موهای خاکستری رنگش گذاشت و با رسیدن به در اونو باز کرد.
چانیول ابزار شکنجه بهدست وسط اتاق و پشت به در ایستاده بود که با شنیدن صدای در به عقب برگشت. با دیدن جیمین سریع به سمتش رفت و سلام کرد. جیمین خیره به دو مردی که روی صندلی های وسط اتاق بسته شده بودن سری تکون داد و آروم زمزمه کرد:«به نفعته مورد مهمی پیش اومده باشه چانیول که منو از تختم تا اینجا کشوندی، وگرنه میگم یه صندلی دیگه به این اتاق اضافه کنن»
چانیول نگاهش رو از عمق سیاهی چشمهای جیمین گرفت، به زمین خیره شد و گفت:«چند روزه که اطراف خونه گل یاس میپلکیدن، بچهها مشکوک شدن و گرفتنشون ولی هنوز نفهمیدیم از سمت کی هستن» «مشکوک؟ نمیدونستم روال کار عوض شده و فقط از روی شک قراره آدما رو شکنجه کنیم» «مدت زیادیِ که بچه ها اون اطراف میبیننشون قربان، انگار داشتن از دیوار توی حیاط سرک میکشیدن که گرفتنشون»
جیمین نگاهش رو به دو مرد دوخت و چند قدمی به سمت جلو برداشت. دستهاشو توی جیب شلوار جینش فرو برد و پاکت سیگارش رو بیرون آورد. با گذاشتن سیگاری روی لبهاش چانیول به سرعت فندکی زیر سیگارش گرفت و جیمین پک عمیقی زد. آروم بود اما این آرامش قبل طوفان نبود، روال کار جیمین بود که همیشه در کمال آرامش حریف رو ضربه فنی میکرد!
دود سیگار رو توی هوای نم زده تونل بیرون فرستاد و نگاهش رو بین دو مرد چرخوند که خیره نگاهش میکردن.
کام دیگهای از سیگارش گرفت، نگاهی بین کبودی های صورت دو مرد چرخوند و گفت:«متاسفم آقایون اینجا بچهها قبل از آشنایی مستقیما سراغ پذیرایی کردن از مهمون میرن، اما من با معارفه شروع میکنم، پارک جیمین هستم و شما؟» هر دو مرد فقط سکوت کردن و تنها صدایی که شنیده میشد صدای چکه آب از جایی نامعلوم بود.
جیمین پوزخندی زد و از سمت چپ، صندلی یکی از اونها رو دور زد و پشت سرش ایستاد. نگاهی از بالا بهش انداخت و رو به چانیول گفت:«اوه پسر نکنه زبونشونو بریدی.....؟ اگه اینکارو کرده باشی واقعا ناراحت میشم» و بعد با دست آزادش از موهای مرد گرفت و سرش رو به عقب خم کرد که از درد آخی گفت و جیمین با لبخند ترسناکی ادامه داد:«چون اینکار تخصص خودمه، میدونی .... دلم میخواد در حالی که داری نگام میکنی و دست و پا میزنی زبون بیفایدهات رو ببرم تا یاد بگیری از هرچیزی اگه به موقعاش استفاده نکنی بیفایده میشه»
مرد که از زمان ورود جیمین با اعتماد به نفس و بدون ترس بهش نگاه میکرد حالا از لحن ترسناکش لرزه به بدنش افتاده بود و حتی قدرت نفس کشیدن نداشت. جیمین موهای مرد رو رها کرد، کنار صندلیش ایستاد، خاکستر سیگارش رو روی زمین ریخت. به سمت مرد خم شد، با انگشت شصت چونهاش رو لمس کرد و گفت:«لازمه دوباره سوالم رو تکرار کنم یا برعکس زبونت مغزت کار میکنه؟ هوم؟» مرد با تته پته جواب داد:«چی.... چی.... میخوای بدو....نی؟»
جیمین پوزخندی زد، احساس این مرد رو درک میکرد درست زمانی که اسیر بود و از ترس اتفاقاتی که ممکن بود بیوفته دلهره و ترس لحظهای رهاش نمیکرد اما حالا خودش درجایگاهی بود که این حس رو به آدمها بده....
سرش رو عقب کشید و گفت:«نه خوبه داری یاد میگیری تکونش بدی، خوشم اومد!» بعد گرهی بین ابروهاش انداخت، تمام خشمش رو توی نگاهش ریخت و گفت:«از کی دستور میگیری؟» «ما .... مارو اشتباهی.... گرفتن.... قسم میخورم.... من حرفی برای گفتن ندارم»
جیمین بیحوصله نفسی کشید، سیگاری که نزدیک به انتها بود رو بین انگشتهاش بالا آورد. جلوی صورت مرد گرفت و گفت:«میدونی این الان یچیزی حدود ۹۰۰ درجه سانتیگراد گرما داره » و همزمان به گفتن :« اگه اینو بزارم روی دستت و تا پنج ثانیه فشار بدم بدجوری پوستت میسوزه که پسره خوب» اونو روی دست چپ مرد که روی دسته صندلی بسته شده بود، گذاشت و فشار داد. صدای نعره مرد از سوزش پوستش و بوی سوختگی توی فضای اتاق پیچیده بود و مرد کناری که کم سن و سال تر بنظر میرسید از ترس، چشمهاش گرد شده بود و روی پیشونیش دونههای عرق دیده میشدن.
جیمین سیگار رو گوشهای پرت کرد و بیرحمانه به مردی که از سوزش دستش نفس های سنگین میکشید خیره شد.
دستهاش و توی جیبش برد و گفت:«ممکنه الان حرفی برای گفتن داشته باشی؟ مثلا تا وقتی که حوصلهام سرنرفته؟!»
جیمین به سمت میز ابزار شکنجه رفت و چاقوی تیزی برداشت. برق چاقو نشون از برنده بودنش داشت که حتی با یک اشاره هرچیزی رو پاره میکرد. با قدمهای مسلط و آروم خودش رو به صندلی مرد دوم رسوند. دستی که چاقو بهش بود رو بالای پشتی صندلی و اون یکی رو روی دسته صندلی نزدیک به جایی که دست مرد بسته شده بود گذاشت و کمی به سمتش خم شد. با لبخند مخصوصش خیره به چشمهای مرد گفت:«از تو خوشم میاد، چشمهات جذابن» بعد نفسش رو که بوی تنباکوی سیگار گرونش رو میداد توی صورت مرد پخش کرد و ادامه داد:«اووووم .... البته دستای سکسی هم داری» نگاهش رو به دست مرد که فاصله کمی از دستش داشت سُر داد و گفت:«اینارو نمیگم که باهات لاس بزنم پسر، فقط میخوام بدونی اگه این دست سکسی حتی یکی از انگشتهاش کم بشه واقعا حیفه...» لبهاش و توی دهنش جمع کرد و نگاهش رو به مردمکهای لرزون مرد داد. برای تاثیر گذاری حرفش قامت راست کرد و نوک چاقو رو روی انگشت شصت مرد کشید که خراش کوچیکی ایجاد شد و ادامه داد:«مثلا اگه کارمونو با این یکی شروع کنیم شاید بهتره باشه هوم؟ خودت پیشنهادی نداری؟»
چانیول بیصدا کنار در ایستاده بود. نگاهش خیره به دو مرد بود که حتی جرئت نفس کشیدن نداشتن و توی ذهنش جیمین و تاثیرگذاری حرفاش رو تحسین میکرد. این مرد حتی توی انتخاب کلمات بینظیر بود...
جیمین چاقو رو به سمت دست مرد بود و همزمان گفت:«خب حالا که خودت پیشنهادی نداری با پیشنهاد من کارو شروع میکنیم» که مرد بدون معطلی داد زد:«نه... نه.... صبرکن .... میگم.... همه چیز و میگم... صبر کن...»
او که لبخند پیروزی رو لبهاش نشسته بود نگاه به مرد داد و گفت:«آفرین، علاوه بر این که سکسی هستی، باهوش هم هستی» و به سمت میز رفت. با گذاشتن چاقو تکیهاش رو بهش داد و ادامه داد:«خب منتظرم» مرد نیم نگاهی به همراهش کرد و گفت:«ما دزد نیستیم و نمیخواستیم خونه رو بزنیم، فقط نیاز به پول داشتیم که یکی اومد سراغمون و عکس تورو داد که اطراف اون خونه دنبالت باشیم و به محض دیدنت خبر بدیم»
ابروهای جیمین گره سختی خوردن و به فکر فرورفت. به آرومی پرسید:«خب؟ کی بود؟» مرد با حلقه زدن اشک توی چشماش گفت:«نمیدونم.... ما فقط پول و گرفتیم حتی اسمشم نپرسیدیم»
چشمهاش و ریز کرد و پرسید:«آدرس؟ شماره تلفن؟» «یه شماره تلفن فقط داده که اگه پیدات شد بهش خبر بدیم»
اسمهای مختلفی توی ذهن جیمین میچرخیدن که احتمال داشت پشت این ماجرا باشن اما ممکن بود که پررنگ ترین اسم ذهنش که بارها متوجه شده بود برای پیدا کردنش خیلی کارها کرده مسئول این کار بوده؟!
پس دستش رو توی جیبش برد و با بیرون آوردن موبایلش وارد گالری شد. تنها عکسی که ازش نگه داشته بود رو آورد و با دیدنش مثل هربار قلبش فشرده شد. آب دهنش رو به سختی قورت داد و به مردی که اعتراف کرده بود نزدیک شد. موبایلش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:«خوب نگاه کن و درست جوابمو بده وگرنه همینجا تیکه تیکهات میکنم هیچکسم نمیفهمه، این بود؟» مرد سرش رو به موبایل نزدیک کرد، پای چشمش بخاطر مشتهایی که قبل از ورود جیمین از چانیول خورده بود متورم و کبود بود. با دقت نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی چشم به جیمین دوخت. با تکون دادن سر گفت:«خودشه، اومد سراغمون و گفت اگه پیدات کنیم دستمزدمون و دوبرابر میده. بدجوری دنبالته» جیمین چشمهاش رو با حرص بست و نمیدونست تا کی قرار بود جونگکوک اینطور روی اعصابش راه بره.
میدونست که برای پیدا کردنش آدم اجیر کرده اما جیمین هیچ اشتیاقی برای پیدا شدن نداشت. چیزی درون قلبش مرده بود که ترجیح میداد دفنش کنه....
بیحرف عقب گرد کرد و از دری که توسط چانیول باز شده بود خارج شد. همونطور که به سمت در خروجی قدم برمیداشت، عینکش رو از روی موهاش به چشمهاش برگردوند و به چانیول که پشت سرش راه افتاده بود گفت:«از اینجا به بعد دست خودته، بهشون تفهیم میکنی که منو ندیدن و اگه دهنشون باز بشه روزگارشون سیاهه، نقطه ضعفشونو پیدا میکنی و همونو میزاری بیخ گلوشون» با رسیدن به در خروجی ایستاد رو به چانیول کرد و ادامه داد:«نه پدرم و نه معاون مین از این ماجرا باخبر نمیشن وگرنه حساب کسی که بخواد خودشیرینی کنه با منه. هر اشتباهی رو از چشم تو میبینم چانیول بهتره حواست رو خوب جمع کنی، خودت خوب میدونی که بخشش توی کارم نیست!»
چانیول با اطمینان«چشم قربان» گفت که جیمین نگاهش رو توی تونل چرخوند و با اعصابی داغون خارج شد.به سمت در بالکن رفت که تهیونگ تکیه به دیوار داده بود و به نقطهای نامعلوم خیره، سیگار میکشید.
با باز کردن در بالکن تهیونگ نگاه به سمتش چرخوند و همزمان که دود سیگارش رو توی هوا فرستاد گفت:«اینجا چیکار میکنی؟»
جونگکوک نفس عمیقی کشید و جواب داد:«نمیدونم، نیاز داشتم با یکی حرف بزنم»
تهیونگ باتوجه به دلخوری عمیقی که ازش داشت نگاهش رو به شهر دوخت و گفت:« بهتر نبود با کسی حرف بزنی که اون هم مشتاق حرف زدن باهات باشه؟» «کی قراره منو ببخشی؟» «اون روزی که پیداش کنی و منو ببخشه»
کوک کلافه دستی توی موهاش کشید و گفت:«منه لعنتی دارم همه جارو دنبالش میگردم اما نیست، دیگه باید چه غلطی بکنم؟ من دوستتم ته، باید یه باری از روی دوشم برداری نه اینکه سنگینترش کنی!»
«فکر میکنی بار روی دوش من نیست؟ دقیقا از همون شبی که به من پناه آورده بود و بخاطر دوستیم با تو به اعتمادش خیانت کردم و بهت گفتم یک لحظه نتونستم چشمای ناباورش رو از ذهنم بیرون کنم میفهمی؟» «مگه بعدش با اون مشتی که توی صورتم زدی جبران محبتت و نکردی؟»
تهیونگ بغض بالا اومده توی گلوش رو پس زد و با پوزخند تمسخرآمیز روی لبش جواب داد:«مشت؟ ما خیلی بیشتر از اینا حقمونه جئون جونگکوک، جیمین فقط آدمای عوضی مثل من و تو رو از دست داد، ولی ما کسی و از دست دادیم که بدون خرده شیشه دوستمون داشت...»
اون لحظه برای جونگکوک انگار که دم و بازدم سختترین کار دنیا بنظر میرسید. احساس خفگی میکرد و سرگیجه امانش رو بریده بود. پلکهاش رو محکم روی هم فشار داد و بدون نشون دادن احساس ضعف شدیدی که داشت بیحرف از بالکن بیرون زد و حتی از شرکت خارج شد.با لمس ستاره پایین رای یادتون نره قشنگا🦋
KAMU SEDANG MEMBACA
Antidote (2)
Fiksi Penggemarفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...