part 40🥀

460 89 17
                                    

کپسول قهوه رو توی دستگاه گذاشت، دست‌هاش رو حائل بدنش کرد و به کابینت تکیه زد. هنوز فکرش درگیر جیمینی بود که صبح از اتاق جونگ‌کوک بیرون اومده بود. از احتمالی که توی ذهنش رنگ گرفت لحظه‌ای قلبش تیر کشیده بود اما حقیقت همین بود که اون دونفر بالاخره به‌هم برمیگشتن. اونها عاشقانه همدیگه رو دوست داشتن و طناب احساس بینشون چیزی نبود که بشه با هیچ تبری قطعش کرد.
عشق دوطرفه همیشه پیروز بود و امان از شخص سومی که توی سکوت و تنهایی خودش به یکی از اونها عشق میورزید و نهال احساسش رو با امید نگهداری میکرد. اما امروز درنهایت فهمید که این نهال باید از ریشه بیرون بیاد چون ذره ذره میخشکه و این دردناک‌ترین تراژدی دنیا بود.
ماگ قهوه رو روی کابینت گذاشت و شیری که از قبل داغ کرده بود رو بهش اضافه کرد. با احساس خیره‌گی نگاه شخصی به عقب برگشت و مین یونگی رو دید که به دیوار تکیه زده و خیره نگاهش میکرد. به سمتش چرخید، به کابینت تکیه زد و یه‌تای ابروش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:«چیزی لازم دارین؟»
معاون مین دست به سینه شد و جواب داد:«اینقدر غرق افکارت بودی که چند دقیقه‌ست اصلا حضور منو احساس نکردی، چیزی شده؟»
«فکرم کمی درگیره» مین یونگی چند قدمی به جلو برداشت و به فاصله چند سانتی‌متر رو به روی تهیونگ ایستاد. دست‌هاش رو داخل جیبش برد، نگاه نافذش رو بین اجزای صورت تهیونگ چرخوند:«و این درگیری فکری مربوط به چیه؟»
گره محوی بین ابروهای تهیونگ افتاد:«نمیدونستم که به شنیدن درمورد درگیری‌های فکری منم علاقمندین!»
میون یونگی سرش رو جلوتر کشید، دست چپش رو از جیب بیرون آورد. انگشت اشاره‌اش رو به حالت نوازش روی گونه تهیونگ کشید، لبش رو گاز ریزی گرفت و با صدای بم و جذابی گفت:«خب میتونم بگم من به هرچیزی که مربوط به تو باشه علاقمندم کیم تهیونگ»
از نفسش که توی صورت تهیونگ پخش شد و دستی که روی گونه‌اش قرار گرفت شوکه شد. نگاهش از چشم‌های مین یونگی جدا نمیشد و حتی قدرت تکون خوردن نداشت. نفس توی سینه‌اش حبس شد و قدرت پردازش کلماتی که شنیده بود رو نداشت.
قلبش توی گوش‌هاش میزد و مردمک‌هاش با سُر خوردن نگاه یونگی روی لبهاش لرزیدن. دستی که روی کابینت پشت سرش حائل بدنش بود رو کمی به عقب هول داد که به ماگ قهوه برخورد کرد و نیمی از محتوای داغ داخلش روی انگشت‌های تهیونگ ریخت.
تهیونگ توی جاش تکون سختی خورد و صورتش توی هم جمع شد. مین یونگی شوکه دست قرمز شده تهیونگ رو گرفت و اون رو به سمت سینک برد. به سرعت شیر آب رو باز کرد و انگشت‌های کشیده اون رو با دقت زیر آب یخ گرفت.
تهیونگ از رفتار مین یونگی گیج و سردرگم بود و فرصتی برای فکر کردن به سوزش دستش نداشت. خیره حرکات اون رو دنبال میکرد که با صدای جیمین به خودش اومد و نگاه هردو شون به ورودی آشپزخونه کشیده شد:«چیشده تهیونگ؟»
قبل از اینکه تهیونگ جوابی بده، یونگی حین بستن شیر آب گفت:«قهوه ریخت روی دستش» و بی‌توجه به نگاه جیمین که رنگ تعجب میگرفت دست اون رو جلوی لب‌هاش گرفت و فوت کرد.
تهیونگ که بدنش گر گرفته بود و ماهی قرمز کوچیکی ته قلبش تکون میخورد، خجالت‌زده دستش رو از دست یونگی بیرون کشید، نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:«چیزی نیست... خوب میشه... ممنونم معاون...» و بعد قدم‌هاش رو به سمت ورودی آشپزخونه کشوند و از کنار جیمین گذشت و اونجارو ترک کرد.
مین یونگی لبخند محوی زد و با نگاهش رفتن اون رو دنبال کرد. بعد از ربوده شدن جیمین توسط برادران جئون، که به دستور جیک تلاش کرده بود تا اطلاعاتی درمورد اطرافیان جیمین بدست بیاره زیبایی و متانت این پسر، یونگی رو جذب خودش کرده بود.
اولین عکسی که یکی از آدم‌هاش از اون گرفته بود رو به یاد داشت. عکس از کیم تهیونگ توی پیراهن کرم و شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای درحالی که شبیه به مدل‌ها راه میرفت گرفته شده بود و یک نگاه کافی بود تا یونگی دلش رو ببازه. هنوز اون عکس رو داشت و گاهی وسوسه قاب گرفتنش به ذهنش میزد. میخواست به قلبی که سی و چند سال به‌واسطه کارش هر چیزی درمورد عشق رو برای خودش ممنوع کرده بود اجازه سرکشی بده و پسرک چشم‌ معصوم رو برای خودش داشته باشه.
جیمین بعد از رفتن تهیونگ نگاه مشکوکی به مین یونگی انداخت و پرسید:«معاون مین؟! چیزی بین شما دوتا هست؟!»
یونگی دست‌هاش رو به کمر زد و حین گذشتن از کنار جیمین جواب داد:«فعلا که بینمون چیزی نیست... اما بهت قول نمیدم که در آینده هم چیزی بوجود نیاد...»
نگاه جیمین به رو به روش سفت و سخت شد و از مین یونگی فقط بوی ادکلن سردش توی اون فضا باقی موند. پس معاون به تهیونگ علاقمند بود و باید در این مورد نگران میشد؟!
اگر این احساس متقابلا برای تهیونگ بوجود میومد باتوجه به خطرات کار یونگی باید مانع این موضوع میشد؟!
از شلوغی افکارش دستی به پیشونیش کشید و بازدمش رو کلافه بیرون فرستاد. دستی که به حالت نوازش روی کمرش نشست و برداشته شد نگاهش رو به سمت چپ کشوند. جونگ‌کوک وارد آشپزخونه شد، به سمت یخچال رفت و حین بازکردنش گفت:«حالت خوبه؟ چیزی شده؟»
جیمین نگاهش رو به جونگ‌کوک دوخت که مواد غذایی رو از یخچال بیرون می‌آورد:«نمیدونم، اینقدر فکرای توی سرم دارن زیاد میشن که باید برای هرکدوم زمان بندی کنم، هجوم همه‌شون داره دیوونم میکنه...»
جونگ‌کوک بعد از بستن در یخچال به سمت جیمین اومد، موهایی که توی پیشونیش ریخته بودن رو با انگشتش کنار زد و خیره به چشم‌هاش گفت:«مجبور نیستی تنهایی به چیزی فکر کنی، میتونی نگرانیات و باهام تقسیم کنی، شاید راه حلی نداشته باشم اما شنونده خوبی هستم» و بعد با قاب گرفتن صورتش بوسه نرمی روی پیشونی پسر گذاشت و به کندی عقب کشید.
حین بیرون آوردن قابلمه‌ای از کابینت پرسید:«میخوام ناهار درست کنم، چیزی هست که دوست داشته باشی بخوری؟»
جیمین که هنوز توی خلسه بوسه‌ای بود که روی پیشونیش نشسته بود جواب داد:«نه، هرچیزی که درست کنی خوبه...» جونگ‌کوک تکخندی زد و گفت:«چون حوصله فکر کردن نداری هر چیزی که درست کنم خوبه؟»
«نه... چون تو درستش میکنی هرچی که باشه خوبه...» گفت و آشپزخونه رو ترک کرد. نگاه ستاره بارون جونگ‌کوک به جای خالی جیمین گره خورد و پروانه‌های مرده توی دلش شروع به پرواز کردن. باید این قدم‌های مثبت جیمین رو هر چند کم، ذخیره میکرد و شب‌ها با مرورشون به خواب میرفت تا نیازی به قرص‌های خواب نداشته باشه.

Antidote (2)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant