چند روزی از ملاقات جیمین و لورن میگذشت. تهیونگ طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و جیمین ازش ممنون بود چون نمیخواست هیچکدوم از چیز اشتباهی که نزدیک به اتفاق افتادن بود معذب بشن و خللی توی ارتباط دوستانهاشون وارد بشه.
لورن تصمیم گرفته بود مدتی پیش جیمین بمونه تا باهم وقت بگذرونن و کمی رفع دلتنگی کنه. این تصمیم با مخالفت شدید دانبی مواجه شده بود که شناختی از جیمین نداشت و میترسید که آسیبی به لورن برسه اما جونگکوک بعد از اینکه از جریان باخبر شده بود سعی کرد دانبی رو راضی کنه تا دخترش رو تحت فشار نزاره و بهش اجازه بده مدتی کنار برادرش باشه.
جیمین نگران مأموریتهای ناگهانی یا تغییر در اوضاع آروم منطقه تایلر بود. اما حالا باوجود درگیری ذهنی، حضور لورن تا حدودی احساس آرامش رو به خونش تزریق میکرد.
صبح که بیدار میشد و صدای دلگرم کنندهای از آشپزخونه میومد یا اینکه بوی غذا توی خونه میپیچید و خبر از حضور کسی میداد قلبش رو به تپش مینداخت. سالها سکوت توی خونهاش حکمفرما بود. همیشه جیمین تنها به خونه برمیگشت، روی کاناپه مینشست، غم از دیوار خونه ریزش میکرد، به کف میرسید و تا گلوش بالا میومد. دست و پا میزد اما از این دریای بی انتهای افکارش هیچ راه نجاتی وجود نداشت...بعد از دوش کوتاهی که گرفت، تیشرت سبز و شلوار ورزشی مشکی پوشید که با صدای لورن به آشپزخونه رفت. لورن میز غذا رو به بهترین شکل چیده بود و غذاهایی که درست کرده بود وسوسه کننده بنظر میرسیدن. لبخندی از خوشحالی روی لبهاش نشست و دستهاش رو بهم مالید.
صندلیای عقب کشید و درحالی که مینشست گفت:«به به ببین خرگوشک چه کرده...»
لورن هم از شنیدن لقب مورد علاقهاش بعد از مدتها، متقابلا لبخندی زد، صندلی مقابل جیمین رو بیرون کشید و نشست. بشقابی جلوی جیمین گذاشت و گفت:«ببین طعمش هم مثل قیافهاش هست یا نه»
جیمین گره نمایشی بین ابروهاش انداخت و جواب داد:«میتونم امیدوار باشم که کارم به بیمارستان نمیکشه؟» «جونگکوک که خیلی دستپختم رو دوست داره...» از جملهای که بیفکر به زبون آورده بود لب گزید. قاشقی که توی دستهای جیمین به سمت دهنش میرفت تا غذا رو بخوره خشک شد و نگاهش مات و کدر شد... از اسمی که حتی شنیدنش قلبش رو میفشرد همیشه فرار میکرد و این قسمتی از تنفر بود، نبود؟
باید به کدوم سرزمین فرار میکرد تا هیچ رد و نشونهای از قاتل احساسش به گوشش نرسه؟!
لورن با احساس سرمایی که از نگاه خیره جیمین به به نقطهای نامعلوم میریخت با شرمندگی گفت:«معذرت میخوام... عمدی نبود من نباید...» جیمین اجازه نداد تا حرفش رو کامل کنه. دوست نداشت خواهرش بابت چیزی که مقصر نبود احساس شرمندگی کنه. این موضوع حل نشده بین جیمین و جونگکوک بود چرا باید خواهرش رو ناراحت میکرد؟!
قاشقِ روی هوا باقی مونده رو به سمت دهنش برد و گفت:«اووووم... خوشمزهست خرگوشک. باید از دانبی شی بابت کشف این استعداد تشکر کنم؟»
لورن با درک این موضوع که جیمین علاقهای به کش دادن موضوع و صحبت درمورد اسمی که ناخواسته به زبون آورده بود، نداره با مکث کوتاهی جواب داد:«آره... مامان آشپز خیلی خوبیه. درسته زیاد نمیتونه آشپزی کنه اما به من یاد داده و خب... منم گاهی آشپزی میکنم»
جیمین لبخند پر مهر دیگهای به نگاه خواهرش داد و گفت:«باعث افتخاره که دارم دستپخت شمار و میخورم لورن شی» «دوست داشتی غذارو؟» «باید بگم که از غذای بیرون یا دستپخت جین هیونگ خیلی بهتره»
از تصور جین توی آشپزخونه درحالی که همه جارو کثیف کرده و داره فقط یک غذای معمولی درست میکنه خنده ریزی کرد و پرسید:«جین هیونگ هم آشپزی میکنه؟» لبخند جیمین عمق گرفت و گفت:«متاسفانه آره... هیچ استعدادی توی این زمینه نداره اما اعتماد به نفس کاذبش نمیزاره قبول کنه که فقط به مواد غذایی گند میزنه تا اینکه یه غذای قابل خوردن درست کنه» «پس باید حتما بهش بگم که چقدر دستپختش رو دوست داری!»
جیمین مردمکهاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:«امکان نداره باور کنه. من شماره تموم رستورانهای اطراف خونهاش رو حفظم. هیچوقت نتونستم بیشتر از یه لقمه از غذاهاش رو بخورم و اون همیشه میگه... یاااااه جیمیناااا خیلیا حتی همین غذارو هم ندارن و شروع میکنه به غر زدن» لورن از دیدن جیمین که سعی میکرد ادای جین رو دربیاره و موفق هم بود قهقه زد و جیمین از دیدن حال خوب خواهرش خندید، خیره نگاهش کرد و حس خوبی زیر پوستش دوید....
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...