دو روز از باز کردن پلکهاش میگذشت. تهیونگ مرتب باهاش تماس میگرفت و حالش رو میپرسید. با لورن تلفنی صحبت کرده بود و تمام اون بیست دقیقه مکالمه رو از نگرانیش برای حال جیمین گریه کرده بود و جیمینی که دلداری میداد برای درست شدن اوضاعی که حتی خودش هم مطمئن نبود که چه اتفاقی قراره بیوفته.
روی تخت لم داده بود و یکی از کتابهایی که تهیونگ براش آورده بود رو ورق میزد. پتوی نازک سفید رو تا کمر بالا کشیده بود و هوای ابری و سرد خبر از احتمال بارش برف میداد. تحمل یکجا نشستن و دست روی دست گذاشتن رو نداشت اما اصرار اطرافیانش به مدتی پنهان شدن بود. گاهی دلهره بدی به جونش میوفتاد، زیر پوستش حرکت میکرد و تمام تنش مور مور میشد از اینکه نمیتونست کاری انجام بده. همیشه تنها تکیه گاهش رو توی آیینه دیده بود و حالا هم خوب میدونست که درنهایت خودش باید این موضوع رو حل کنه حتی اگه زنده از این بازی بیرون نیاد. همیشه صدش رو گذاشته بود جایی که هیچکس حتی صفرش رو هم نمیگذاشت.
با چشمهاش خطوط رو دنبال میکرد اما ذهنش حوالی جایی ممنوعه درحال پرواز بود. ممنوعه نه از بابت قانون اجتماع، ممنوعه از بابت عقلی که با منطق سرش فریاد میزد که شرایطِ باعث و بانی مرگ احساساتت برای تو اهمیتی نداره و حق نداری درموردش کنجکاو باشی. اما سوالی که توی ذهنش مدام پررنگ میشد این بود که جونگکوک کجاست؟ از شرایط جیمین خبر داشته؟ میدونسته که هرلحظه جیمین به مرگ نزدیک بوده؟
پوزخندی روی لبش نشست. اگر هم میدونست شاید ترجیحش به شنیدن خبری متضاد با پلک باز کردن جیمین بود! سوزش قلبش رو احساس کرد، دستش رو بالا آورد و روی قفسه سینهاش گذاشت. زیر لب«لعنتی» به جونگکوک گفت و با بستن پلکهاش سعی کرد روی خاطراتی که دوباره درحال جون گرفتن بودن خاک بریزه.
از سرمایی که احساس کرد خودش رو بغل گرفت که کتاب به پشت روی پاهاش افتاد و بسته شد.
جین چند دقیقه پش تماس گرفته بود و خبر از اومدنش برای تزریق آمپولهای جیمین داده بود. حوصله بیرون رفتن از خونه و حتی اتاق رو نداشت. سکوت سنگین خونه فقط با صدای پرندهها شکسته میشد. نگاهش به سقف شیشهای کشیده شد و به آسمون ابری چشم دوخت. بازدم سردی بیرون فرستاد و به این فکر کرد که کاش آدم میتونست با مرگ مبارزه کنه، جوری که نمیره! یه تقلای حسابی. اما ممکن نبود، مرگ همیشه یک جور نبود. همیشه شکل متفاوتی داشت.
با شنیدن صدای برخورد چیزی با زمین توی جاش نشست و به در نیمه باز اتاق چشم دوخت. قطعا جین نبود چون رسیدنش به اینجا ساعتی طول میکشید و تهیونگ هم امروز از اومدنش حرفی نزده بود. دستش رو زیر تخت برد و تفنگ جاسازی که جین در صورت نیاز زیر تخت گذاشته بود رو برداشت. با ایجاد کمترین صدا پتو رو از روی پاهاش کنار زد، کتاب رو روی تشک تخت رها کرد و خودش رو به لبه تخت رسوند.
با تماس کف پاهای لختش با زمین سرد استرسش تشدید شد و آب دهنش رو صدا دار قورت داد. خشاب تفنگش رو چک کرد و از جا بلند شد.
قدمهای آروم برمیداشت و با گرفتن تفنگ به سمت جلو آماده شلیک به شخص فرضی که توی خونه احتمالا به دنبال جیمین میگشت، بود.
دونههای عرق روی پیشونیش خودنمایی میکردن و سعی میکرد نفسهای عمیق بکشه. به در که رسید با نوک انگشت شصت پاش ضربه آرومی به در وارد کرد که باز شد و قبل از برخورد به دیوار متوقف شد.
قدمی از چهار چوب بیرون گذاشت و به سرعت اطراف رو برسی کرد. باید به اتاقهای کناری نگاهی مینداخت چون صدا از جای نزدیکی به گوشش رسیده بود. قصد برداشتن قدم دیگهای داشت که با بیرون اومدن شخصی که کوله به دست از اتاقی که با فاصله دومتر از اتاق خودش قرار داشت، درجا خشکش زد. تفنگ رو که به سمت اون نشونه گرفته بود با سست شدن دستهاش کمی پایین آورد. هر دو مات و مبهوت بهم نگاه میکردن و بنظر میرسید هیچکدوم قدرت گفتن حتی کلمهای رو ندارن.
افکار مختلفی توی ذهن جیمین میچرخید و ناباورانه به مرد رو به روش خیره بود.
جونگکوک که این مدت فقط شبها موقع خواب از بین دری که نیمه باز بود، جیمینِ غرقِ خواب رو نگاه میکرد حالا دیدنش که در مقابلش ایستاده و میتونه چشمهاش رو ببینه لذت بخش بود حتی اگر تنها چیزی که از چشمهای جیمین به سمتش پرتاب میشد نفرت و بیاعتمادی بود!
جونگکوک لبش رو با زبون خیس کرد و گفت:«جیمین...» جیمین بالاخره نفسی گرفت، تفنگ رو بالاتر آورد و گفت:«تو... تو اینجا چیکار میکنی؟»
جونگکوک نگاهی به لوله تفنگی که به سمتش نشونه گرفته شده بود انداخت، دستش رو به نشونه آروم کردن جیمین بالا آورد و گفت:«اون تفنگ رو بیار پایین... باید صحبت کنیم... توضیح میدم برات...»
جیمین پوزخند سردی زد و گفت:«چیه؟ تفنگ و بیارم پایین که باز سر از ناکجا دربیارم؟» قلب جونگکوک هزار تیکه شد که جیمین ادامه داد:«دفعه پیش با برادرت بسته بودی، الان همدست تایلری؟ در ازای تحویل دادن من بهش قول چی رو بهت داده؟»
جونگکوک ناباورانه چشم گرد کرد و گفت:«چی میگی؟ چرا باید تورو به تایلر تحویل بدم؟»
نگاه بدون انعطافش رو به جونگکوک دوخت و جواب داد:«شاید چون بلدی انتقام همه چیو از من بگیری؟ دیدی اوضاع خراب شد و حتی خانوادهات توی دردسر افتادن با خودت گفتی چی بهتر از اینکه یه معامله خوب بکنم! جیمین و بدم امنیت خودمون و تضمین کنم. هوم؟ بنظر عاقلانهست» قلب جونگکوک از فکری که جیمین توی سرش داشت تپشی جا انداخت. مسبب این بیاعتمادی و هیولایی که توی ذهن مرد مقابلش زندگی میکرد خودش بود نه؟
بازدم غمگینی بیرون فرستاد و گفت:«اینطور نیست جیمین... بزار توضیح بدم... من قرار نیست بهت آسیب بزنم... جین هیونگ در جریانه که من اینجام...»
جیمین از چیزی که شنید با عصبانیت پلک روی هم فشرد و بازدمش رو بیرون فرستاد. چطور جین از حضور جونگکوک چیزی نگفته بود و باید اینطور با اون رو به رو میشد. جونگکوک قدمی به جلو برداشت که جیمین تفنگ رو مصرانه به سمتش نشونه گرفت و گفت:«یک قدم دیگه جلو بیای یه گلوله توی مغزت خالی میکنم جئون جونگکوک! فکر کردی من احمقم؟ اگه تونستی جین رو گول بزنی منو نمیتونی. سر جات بمون تا جین بیاد و تکلیف منو مشخص کنه...» و بعد نگاه سنگین و سردی به سر تا پای جونگکوک که صورتش لاغر از قبل به نظر میرسید و گودی چشمهاش کاملا مشخص بود، انداخت. بدون اینکه منتظر حرف دیگهای از جونگکوک باشه عقبگرد کرد، وارد اتاقش شد، در رو با صدای بدی بست و بعد از چرخوندن کلید توی قفل همونجا سر خورد و پشت در روی زمین سرد نشست.
تلاشش برای سرکوب بغضی که به گلوش نیش میزد و قصد رسیدن به چشمهاش رو داشت ناموفق بود. مردمک چشمهاش رو مرتب تکون میداد تا لایه ضخیم اشک رو سرکوب کنه اما با سقوط قطرهای روی گونههای یخزدهاش که راه گرفت و روی لباسش نشست، قطرههای بعدی به نوبت و پشت هم سقوط کردن.
پشت دستش رو روی لبهاش فشار داد تا صدای شکستنش به مردی که پشت در بود نرسه. صدای خاطراتش شبیه ناقوس مرگ بود. روزگاری جونگکوک بوسه به گلوی جیمین گذاشته و گفته بود که این گلو جای بغض نیست، جای بوسههای منه و حالا خودش مسبب تمام اشکهایی بود که جیمین مدتها میریخت.
حس نفرت به قلبش چنگ مینداخت و توی ذهنش پسر بچهای بیگناه که خیس از بارون میلرزید گوشهای پناه گرفته بود. حالا دوباره شعله خاطراتش روشن شده بود و تمام جونش رو میسوزوند.
کاش جین میرسید، دستش رو میگرفت و از باتلاقی که داشت توش غرق میشد اون رو بیرون میکشید. روی زمین خم شد و از عمق وجود هق زد. حالا میفهمید که این اشکها برای مرد پشت در نبود... این اشکها برای جیمینی بود که نابود شد و جسد احساساتش هیچوقت پیدا نشد.
نفسی گرفت و دستهای لرزونش رو روی قلبش فشرد. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و پشت در، روی زمینی که سردیش مغز استخون رو میسوزوند مچاله شد. سقوط کرده بود، از جایی به ارتفاع ابدیت و حالش خوب نبود. شاید دیر بلند میشد و طول میکشید تا خودش رو جمع و جور کنه اما درنهایت بلند میشد، خودش رو میتکوند، سرش رو بالا میگرفت و جوری ادامه میداد که کسی باور نکنه الان و توی همین لحظه با چه رنج و اندوهی روی زمین افتاده، قلبش چطور مثل یک گنجشک ترسیده و بیپناه ضربان گرفته و ابر غم به گلوی کوچیکش رسیده اما به یاد داشت که هیچ شونهای درکار نبود و این حقیقت رو پذیرفته بود که باید اشکهاش رو روی دستهای خودش بریزه چرا که رنج تنها بود و جیمینِ رنجیده تنهاتر...
دیگه غمگین نبود اما هیزمی که با دیدن غمی آشنا قلبش رو آتیش میزد گناه کسی بود که بیرحمانه با احساساتش بازی کرده بود.جین با باز کردن در ورودی و گرمایی که به صورت یخزده از سرمای بیرونش زد نفس عمیقی کشید. در رو پشت سرش بشت و وارد شد. سوییچ ماشینش رو روی میز رها کرد و بعد از بیرون آوردن کاپشن مشکی ضخیمش به آشپزخونه رفت. خونه توی سکوت بود و حدس میزد که جیمین خواب و جونگکوکی که از ابتدا به اصرار کنار جیمین البته به صورت پنهانی باقی مونده بود خونه نباشه. جین حرفهای جونگکوک رو شنیده بود و بعد از برسی صحت حرفهاش قصد داشت که کم کم جیمین رو برای شنیدن حضور جونگکوک توی این خونه و حرفهای اون آماده کنه و درنهایت تصمیمگیری رو به عهده خودش بگذاره.
به سمت یخچال رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه. به لطف تهیونگ یخچال پر از مواد غذایی بود که جین نون تستی برداشت، شیشه مربایی که بهش چشمک میزد رو نادیده گرفت و در یخچال رو بست. بعد از یک شیفت طولانی و خسته کننده حوصله هیچ چیزی رو نداشت و فقط دلش میخواست پلک ببنده و بخوابه.
برای سر زدن به جیمین از پلهها بالا رفت و با دیدن جونگکوک که مقابل در بسته اتاق جیمین به نردهها تکیه داده، دستهاش رو دور زانوهاش حلقه کرده و سرش رو روی دستهاش گذاشته خشک شد. با احتمالی که به ذهنش رسید پلک روی هم فشرد و «فاک» زیر لبی گفت. قصد نداشت به این زودی جیمین متوجه حضور جونگکوک بشه نه تا وقتی که هنوز خودش اون رو آماده نکرده. اما حالا اوضاع بهم ریخته بود و جین نمیخواست که جیمین اعتمادش بهش رو از دست بده.
جونگکوک با حس حضور شخصی سرش رو از دستهاش بالا آورد و چشمهای سرخ از غمش رو به جین دوخت که خیره نگاهش میکرد. جین نزدیکتر اومد و با صدای آرومی پرسید:«چیشده؟ تو رو دید؟» جونگکوک سری به نشونه مثبت تکون داد و نگاه ماتمزده اش رو به در اتاق جیمین دوخت.
جین بازدم خستهاش رو بیرون فرستاد، مردمک چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و گفت:«بهت گفته بودم فکرش رو از سرت بیرون کنی!» پوزخندی رو لبهاش نشست و جواب داد:«فکرش و از سرم بیرون کنم، بعدش با دلم چیکار کنم؟»لطفا با لمس ستاره رای یادتون نره قشنگا🦋
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...