چند روزی از درست شدن رابطه جیمین و تهیونگ میگذشت. هردو سعی میکردن تا اشارهای به گذشته نکنن و از لحظات باهم بودنشون استفاده کنن.
بنظر میرسید که جیمین قانع شده و تهیونگ هم تلاش میکرد تا تمام تصویر بدی که از خوش برای جیمین ساخته بود رو از بین ببره.
گارد جین تاحدودی پایین اومده بود و حالا بیشتر تلاش میکرد تا درجمع دونفره جیمین و تهیونگ حضور داشته باشه.
تهیونگ گاهی بعد از برگشت از شرکت، با جیمین تماس میگرفت و اگر خونه بود بهش سر میزد. گاهی شام رو بیرون میخوردن و بین خندههای جیمین ماهیهای مرده زیر پوستش راه دریا رو پیدا میکردن که حتی دلش نمیخواست چشم از اون صحنه دلپذیر برداره. عاشق لقبی شده بود که جیمین موقع پرخوری بهش داده بود، خرس عسلی. فکر نمیکرد که هیچکس در طول عمرش اینطور قشنگ صداش زده باشه. وقتی جیمین گفت خندههات مثل عسل میمونه و وقتی دولپی غذا میخوری شبیه یه خرس کیوت میشی پروانهها توی قلبش به پرواز در اومده بودن و حسی از شادی زیر پوستش دویده بود. همدیگه رو ملاقات میکردن، باهم غذا میخوردن، وقت میگذروندن و میخندیدن پس این تمام چیزی بود که تهیونگ از این زندگی میخواست.
هنوز به جونگکوک که این روزها رنگپریده و ساکت بنظر میرسید درمورد ملاقاتش با جیمین نگفته بود. بیصدا به شرکت میاومد و بیصدا میرفت. آشفته بود شبیه به روحی که راه برگشت به جسم رو گم کرده بود. حتی مثل قبل برای رفع دلخوری تهیونگ سراغش نمیرفت. شبیه به ماهی بود که از جریان آب بیرون افتاده و بعد از تقلای زیاد به آب نرسیده و حالا خسته در انتظار مرگ نشسته.
قلبش از دیدن دوست چندین سالهاش شکسته میشد اما ترجیح میداد که دوباره اشتباه نکنه و اینبار انتخاب رو به عهده جیمین بگذاره.
خاکستر سیگاری که بین انگشتهاش گرفته بود رو توی زیر سیگاری کریستال روی میز تکوند. نگاهش رو بین خطوط کتابی که چند ساعتی مشغول خوندش بود چرخوند و منتظر اومدن جین بود که چند ساعت پیش خبر داده بود که صحبتی باهاش داره و بهتره رو در رو درموردش صحبت کنن.
با چانیول صحبت کرده بود و هنوز خبر جدیدی از شرایط تایلر در دسترس نبود. فعلا همه چیز آروم و ساکت بود که آرزو میکرد این آرامش قبل از طوفان نباشه.
دم عمیقی از سیگارش گرفت و با صدای زنگ نگاهش به سمت در کشیده شد. سیگار رو توی جاسیگاری خاموش کرد و به سمت در قدم برداشت. با دیدن جین از چشمی، لبخندی زد و در رو باز کرد. سلام آرومی داد و جین با دیدن لبخندش نفسی از آسودگی کشید و مطمئن شد که امروز از دنده چپ بلنده نشده. متقابلا لبخندی زد، جواب سلامش رو داد و دنبال جیمین که از راهرو به سمت پذیرایی میرفت راه افتاد. با طعنه گفت:«خداروشکر با کیم تهیونگ آشتی کردی ما بیشتر از سالی یبار این لبخندات و ببینیم. والا قبلا با عسل هم نمیشد خوردت.» جیمین که حالا روی مبل نشسته بود کوسن شیری رنگ رو با فوحش زیر لب به سمت جین پرتاب کرد که اون رو توی هوا مهار کرد و خودش رو روی مبل رو به روی جیمین انداخت. «من هر وقت از کارای جیک دورم حالم خوبه و لبخند میزنم.» «در هر صورت میتونم دست باعث و بانیش و ببوسم که بالاخره تو خوش اخلاقی» جیمین دستش رو جلو آورد و با لبخند شیطانی گفت:«بیا ببوس، دست پسر و ببوسی انگار که دست پدر و بوسیدی»
جین به حالت انزجار صورتش رو جمع کرد و کوسنی که قبلا سمتش پرتاب شده بود رو به سمت جیمین پرتاب کرد و گمشویی زیر لب گفت. جیمین جاخالی داد، از جا بلند شد تا برای جین قهوه و برای خودش شیر گرم بیاره. تا حد امکان از خوردن قهوه خوداری میکرد تا یادآور طعم ممنوعه گذشتههاش نباشه!
جین از جا بلند شد و به اپن تکیه داد. نگاهش رو به جیمین دوخت که در حال گرم کردن شیر روی گاز بود. کمی لبهاش رو با زبون خیس کرد، دستهاش رو توی هم قلاب کرد و گفت:«جیمین... میخوام یچیزی ازت بپرسم» جیمین که از قبل حدس زده بود تماس گرفتن جین قبل از اومدنش دلیلی داره خیلی متعجب نشد. جین همیشه سرزده و بیخبر، هروقت که دلش میخواست به خونه جیمین میومد اما این تماس پیش از اومدن قطعا اتفاقی رو پشت سرش داشت. بدون اینکه به سمت جین برگرده همونطور که با گاز درگیر بود گفت:«خب؟ بپرس...» دستش رو بین موهاش کشید و گفت:«چرا نمیخوای با لورن ملاقات کنی؟»
جیمین از شنیدن سوال تکراری کلافه مردمکهاش رو توی کاسه چرخوند، به سمت جین برگشت که خیره نگاهش میکرد و جواب داد:«فکر نمیکنی قبلا بارها در این مورد صحبت کردیم؟»
جین اپن رو دور زد و چند قدمی مونده به جیمین ایستاد، دستهاش رو توی جیبهای شلوار کتونیش برد و گفت:«قانع کننده نبود» «قراره برای خودم قانع کننده باشه که هست» «فکر نمیکنی شاید اون بخواد ببیندت؟»
جیمین مکثی کرد، پاسخ مطمئنی به این سوال نداشت. لبهاش رو جمع کرد و بالاخره گفت:«اون نمیخواد منو ببینه. با خانواده جدیدش خوشحاله و دیدن من فقط براش آزار دهندهست»
«چطور اینقدر مطمئنی؟ درسته که با خانواده جدیدش خوشحاله اما همه آدما در جایگاه خودشون عزیزن. نمیشه گفت خب حالا که یه خانواده جدید داره پس دلش برای تو تنگ نمیشه»
جیمین دستش رو به کابینت کناری تکیه داد و حائل بدنش کرد. نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:«چند ساله که از من بیخبره و آسمون به زمین نرسیده پس از این به بعد هم چیزی نمیشه» «خودت هم میدونی که بخاطر سوتفاهمی که براش پیش اومد ازت فاصله گرفت نه برای اینکه جایگاهت رو با آدمای جدید پر کرده باشه!» «منم این فکر و نمیکنم جین! فقط با این اوضاع زندگی و قلبم از یک ساعت بعد خودم خبر ندارم. اون دیگه به ندیدن من عادت کرده نمیخوام اذیت بشه اگه روزی برای همیشه نبودم»
جین نفس کلافهای کشید وگفت:«چرت و پرت نگو جیمین! اون خواهرته، تو بزرگش کردی چطور به ندیدنت عادت کنه؟ بعد هم مگه تو خدایی که داری زمان برای مرگت تعیین میکنی؟»
«بودن نزدیک من براش خطرناکه، نمیخوام اون بدونه که من چه عوضی شدم!» «تو عوضی نشدی! این جبر زندگی جیمین. تو فقط مجبوری به انجام دادنش... اگه تو فراموش کردی، من یادم نرفته که فقط برای اینکه جین لورن و خانواده جدیدش رو راحت بزاره تن به خواستههاش دادی و براش کار کردی با اینکه از این کار متنفر بودی... اونا باید همه چیز رو بدونن... تو حقته که خواهرت رو ببینی، باهاش حرف بزنی و کنارش باشی...» نگاه جین به اشکی که از چشم جیمین راه گرفت و روی گونهاش رسید کشیده شد که ادامه داد:«باید به لورن بگی دقیقا همون لحظه که اون منتظرت بوده تو روی تخت بیمارستان برای زنده موندن تقلا میکردی، اون باید بدونه که اگه سالها سراغش نرفتی برای در امان نگهداشتن خودش بوده. باید بدونه که تنهاش نزاشتی و سالهاست فقط از دور نگاهش کردی...»
با پشت دست اشکهای سمج رو که روی پوست یخزدهاش میریختن پاک کرد، سری به نشونه نفی تکون داد و گفت:« نه جین، نمیدونم چرا اصرار به اینکار داری اما نبش قبر کردن گذشته هیچ فایدهای نداره... منم نمیخوام با نزدیک شدن به لورن همه چی رو براش سخت تر کنم یا اینکه از احتمال نزدیک شدنم به خانواده جئون شاخکای جیک تیز بشن. پس بزار یادش بره که جیمین وجود داره!»
با شنیدن صدای لرزون، ظریف و دخترونه آشنایی نگاه هردو به به پذیرایی کشیده شد:«چطور ممکنه یادم بره که تو وجود داری؟»
جین بعد از مطمئن شدن از حضور جیمین توی خونه با لورن تماس گرفت و ازش خواست تا همراهیش کنه و درصورت رضایت جیمین بالا بیاد و باهم ملاقات کنن. اما لورن چند دقیقه بعد از بالا رفتن جین از ماشین پیاده شد به سمت خونه جیمین رفت. جین فراموش کرده بود بعد از داخل رفتن در رو محکم ببنده و لورن با دیدن دری که باز بود بی سر و صدا وارد شد و حالا با شنیدن حرفهای جین متوجه شده بود که جیمین با وجود تمام آسیبهایی که از سمت اون آدم ها بهش رسیده بود، چطور برای نجات دادن لورن و خانواده جدیدش از خودگذشتگی کرده بود...
نگاهش روی صورت مبهوت جیمین میچرخید. مردمکهای لرزونش و لبهایی که به گفتن هیچ کلمهای از هم باز نمیشدن روی قلب لورن خراش مینداخت.
دست لرزونش رو مشت کرد، بالا آورد و سمت چپ قفسه سینهاش گذاشت. دردی که از همونجا شروع میشد و به دست چپش میرسید آزاردهنده بود. حضور شخصی که رو به روش ایستاده بود رو نمیتونست باور کنه. انگار که تصویری از یک خیال شیرین بود که باز هم چشمهای خواهرش مستقیم فقط اون رو نگاه میکردن.
شبیه به پسر بچه ۵ سالهای بود که بعد از گم کردن مادرش حالا دوباره اون رو پیدا کرده و حس امنیت داره. پاهاش به زمین میخ شده بودن و نگاهش اشکهای لورن رو دنبال میکردن. مغزش خالی تر از چیزی بود که بخواد کلمهای به زبون بیاره. گیج بود و هیچ درکی از محیط اطراف نداشت. لورن بالاخره قدمی برداشت و به سمت جیمین پا تند کرد. با رسیدن بهش دستهاش رو دور بدن یخ زده جیمین پیچید و محکم اون رو بغل کرد. انگار که روح به تن جیمین برگشته بود که آروم دستهاش رو از دو طرف بدنش بالا آورد و پشت خواهرش رو نوازش کرد. صدای بغض شکستهاش که تبدیل به اشک شده بود میون هق هقهای لورن گم میشد. شبیه به یتیمی بود که حالا انگار تمام دنیا اون رو در آغوش گرفتن، انگار که از خستگی به پناهگاهش رسیده بود، این آغوش بوی خونه میداد. شبیه به حسی که هروقت از سر بیپناهی به خونه گل یاس میرفت و ساعتها به در و دیوار زل میزد تا کمی قلب بیقرارش آروم بگیره.
از شرایط بوجود اومده نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت. باید جین رو سرزنش میکرد یا ازش تشکر میکرد که بالاخره به این دوری پایان داده بود.هق هق لورن بالاخره آروم گرفت. جیمین زیر شیری که سر رفته بود و روی گاز پخش شده بود رو خاموش کرد، با لیوان آبی به سمت کاناپهای که لورن نشسته بود رفت و چسبیده به اون نشست.
جین متفکر رو به روی اونها نشسته بود و شرمنده از قرار دادن جیمین توی عمل انجام شده بنظر میرسید!
میخواست اون دونفر رو تنها بزاره تا صحبت کنن اما جیمین مانع شد و با گفتن:«اشکال نداره، بمون» با لحن سردی به جین فهموند که حسابش رو میرسه.
لورن آب رو سرکشید، نفس عمیقی برای کنترل خودش کشید و گفت:«چرا هیچوقت بهم نگفتی؟»
جیمین نگاهش رو از چشمهای معصوم خواهرش گرفت، به میز دوخت و گفت:«گفتنش چه فایدهای داشت؟» «حداقل اینهمه وقت با تصور اینکه خودخواهانه سراغم نیومدی ازت دلخور نبودم» «اگه میدونستی نمیزاشتی این اتفاق بیوفته و خب... همه چیز بدتر میشد! پس بهتر بود همه به زندگی آرومشون برگردن» «تو خودت رو فدای آرامش ما کردی جیمین! من... من باید میدونستم که مریضی... باید میدونستم که به پدر باج دادی تا با دوری از ما کاری باهامون نداشته باشه...» جیمین با نوک انگشت اشکی که دوباره از چشم لورن راه گرفته بود رو پاک کرد، لبخندی زد و گفت:«من... من چیزیم نیست لورن... این انتخاب خودم بود...»
«دروغ نگو به من، تو همیشه از کارای پدر نفرت داشتی. یادمه ازت که میپرسیدن آرزوت چیه میگفتی نمیخوام یکی مثل بابام بشم! حالا چطور باور کنم که انتخاب بوده نه اجبار؟»
«تو این مدت بهش عادت کردم» «بــٰ.....براش چیکار میکنی جیم؟»
نگاهش رو از چشمهای لورن گرفت، دستهای یخزدهاش رو توی هم قلاب کرد و بالاخره نوبت به جواب دادن به سوالی که ازش فراری بود رسیده بود...با لمس ستاره رای یادتون نره قشنگا🦋
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...