part 45🥀

342 83 34
                                    

با فندک طلاییش بازی میکرد، و نگاهش از شعله قرمز رنگ آتیش جدا نمیشد. عجیب مایل بود به کشیدن سیگارهای جونگ‌کوک که طعم قهوه میدادن. به دستی نیاز داشت تا دست‌های سردش رو بگیره و آرومش کنه اما اون پسر کجا بود تا منبع آرامشش بشه؟
قدم‌های سنگینش رو به سمت ون کشوند که افراد از قبل پیاده شده بودن. به جیمین احترام گذاشتن و پسر به تکون دادن سرش اکتفا کرد. خودش رو روی صندلی رها کرد و بعد از اون افراد به ترتیب وارد شدن و راننده بعد از اومدن مین یونگی، با تایید جیمین حرکت کرد.
ون سیاه رنگ توی مسیر طولانی تا رسیدن به جنوب در حرکت بود. جیمین سرگردون بین افکارش بازدم کلافه‌اش رو بیرون فرستاد که یونگی سرش رو بهش نزدیک کرد و پرسید:«حالت خوبه؟» «خوبم...» تک کلمه جواب داد تا از پرسیدن هر سوال احتمالی دیگه‌ای جلوگیری کنه و موفق هم شد. باقی مسیر به صحبت جیمین، چانیول و یونگی درمورد نقشه گذشت. پنج کیلومتری مکان انبار ون به زمین خاکی نسبتا بزرگی رسید و توقف کرد.
ماشین حامل افراد تاعه وون از قبل به مکان توافق شده، رسیده بودن.
مین یونگی برای چک نهایی پیاده شد و مکالمه کوتاهی با جیانگ سرتیم افراد تاعه وون داشت که جیمین علاقه‌ای به شنیدن نداشت. مغزی که
هشدار از اهمیت عملیات میداد با تنی که خسته بود از فشار‌های روحی، در جنگ سختی بودن که تنها زخمی این جنگ احتمالا قلب دردمند جیمین بود. حتی لحظه‌ای چشم‌های ناباور جونگ‌کوک از جلوی چشم‌هاش کنار نمیرفتن و نگرانیش بابت خاموش بودن موبایل پسر روی اعصابش خط مینداخت.
با نشستن مین یونگی و ونی که به حرکت افتاد رشته افکارش پاره شد و پرسید:«آماده‌ان؟»
«آره، هفت نفرن که سرجمع میشیم پونزده نفر»
«خوبه، اگه طبق برنامه پیش رفته باشه حتی دونفر از اونا بیشتریم... » سرش رو به سمت چانیول چرخوند و ادامه داد:«کامیون هماهنگ شده؟»
«بله لرد، نزدیکی انبار منتظر دستوره» جیمین به نشونه تایید پلک زد و نگاهش رو از پنجره ماشین به تاریکی بی‌انتهای شب دوخت.
مدتی بعد ون‌ها به آرومی وارد منطقه موردنظر شدند. خیابون‌ها خلوت و رفت و آمدی مشاهده نمیشد. دیوار‌ها چرک و تیره بنظر میرسیدند که روزگاری یقینا به رنگ سفید بودند. تیرهای چراغ برق یکی درمیون شکسته یا خاموش بودند و گاهی گروه‌های سه یا چهار نفره گوشه‌ای از خیابون دور آتیش دیده میشدند که یا مست و یا درحال مصرف مواد بودند.
جیمین نگاهش رو از سطل آشغال وارونه‌ای که چند گربه اطرافش برای پیدا کردن غذا تلاش میکردن، گرفت:«وایسا» ون متوقف شد و نفر اول برای باز کردن در از ماشین پیاده شد. بعد از خروج افراد، جیمین و مین یونگی هم پا به کوچه‌ای در نزدیکی انبار گذاشتند.
جیمین ماسک مشکیش رو روی صورتش مرتب کرد و کلاه کپ سیاه رنگش رو روی سرش گذاشت. با اشاره چانیول همه دور جیمین جمع شدند و منتظر دستور موندن.
پسر نگاهش رو از روی همه گذروند و گفت:«نقشه بارها مرور شده پس جای هیچ اشتباهی وجود نداره. هرکسی که گیر افتاد میدونه که باید از قرص برنجی که قبلا بهش داده شده استفاده کنه چون اگر به هر دلیلی این نقشه شکست بخوره هیچکس نباید از هویت بقیه باخبر بشه....» همه سری به نشونه تایید تکون دادن که ادامه داد:«اسلحه؟» همه یک‌صدا جواب دادن:«چک» «هندزفری؟» «چک» «خشاب؟» «چک» و درنهایت اضافه کرد:«طبق گروه بندی که از قبل شده جای‌گیریتون مشخصه پس حرکت کنین و منتظر دستور باشین»
افراد حین گفتن:«اطاعت لرد» احترام گذاشتند و گروه گروه حرکت کردند.
جیمین بازدم سنگینش رو بیرون فرستاد و همونطور که به جلو حرکت میکرد گفت:«بریم که یه آتیش بازی حسابی بکنیم»
با لباس‌های مشکی که توی تاریکی شب چیزی جز لکه تاریکی ازشون پیدا نبود توی مکان‌های مشخص جای گرفتند. اطراف انبار هیچ ماشینی دیده نمیشد و خبر از این میداد که افراد تایلر هنوز به مکان نرسیده بودن. جیمین، مین یونگی و چند نفر از افرادش پشت تعدادی از بلوک‌های سیمانی جا گرفتند و پسر با چشم‌های ریزشده اطراف رو از نظر گذروند. چانیول با علامت سر جیمین توی گوشی پرسید:«گروه B؟» بعد از چند ثانیه جوابی اومد:«مستقر شدیم قربان، وضعیت سفید» «گروه C؟» «مستقر شدیم قربان، وضعیت سفید» و جیمین با صدایی که از گوشی خودش هم شنیده بود نفس آسوده‌ای کشید.
با شنیدن صدای چند ماشین توی جاش تکون خورد و کمی سرش رو بالاتر گرفت. نگاهش به حرکت یک کامیون و چهار ماشین پشت سرش که درست مقابل سوله ایستادن گره خورده بود و انتظار میکشید تا ببینه چه چیزی درانتظارشونه.
با شخصی که از ماشین پیاده شد نفسش توی سینه گره خورد و قلبش تپشی جا انداخت. با بهت به صحنه رو به روش خیره بود و باقی افراد هم دست کمی از جیمین نداشتن. نفس‌های منقطع میکشید و خاطرات مثل جریانِ بی‌رحمِ سِیلی اون رو با خودشون میبردن. درکی از اطراف نداشت و پژواک صداها توی گوشش میپیچید. احساس خلاء میکرد. جایی بین گذشته و حال معلق بود. رد تمام زخم‌های نشسته روی تنش از بین رفته بود اما درد میکرد و خون‌ِ بی‌رنگی از سلول به سلولش راه گرفته بود. عرق سردی روی تیغه کمرش نشست و با احساس دست شخصی روی شونه‌اش تکون سختی خورد و نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد:«جیمین؟ حالت خوبه؟ چندبار صدات زدم... تایلر اینجا چه غلطی میکنه؟»
جیمین پشت دستش رو روی پیشونیش کشید تا دونه‌های عرق رو پاک کنه و با صدایی که میلرزید جواب داد:«اون... اون مرد کنارش... جونگ‌... جونگ‌هیونِ لعنتیه...»
یونگی با چشم‌های از حدقه بیرون زده دوباره سرش رو بالا گرفت تا با دقت نگاه کنه و با دیدن چهره شخصی که توی نگاه اول تشخیص نداده بود کلافه پلک روی هم فشرد و خودش رو روی زمین رها کرد.
برخلاف چیزی که انتظار داشتن تایلر شخصا سراغ محموله اومده بود و تعداد محافظ‌ها بیشتر از چیزی بود که اطلاع داشتن. حضور جونگ‌هیون درکنار تایلر تعجب‌برانگیز و دور از انتظار بود. جیمین پشتش رو به بلوک‌های سیمانی تکیه داد و سعی کرد با کشیدن نفس‌های عمیق تمام تصویرهایی که مقابل چشم‌هاش زنده شده بودن رو به فراموشی بسپاره. اون لحظه عمیقا آرزو میکرد که ای کاش دچار فراموشی شده بود و قسمتی از خاطرات آزاردهنده‌اش رو از یاد میبرد.
با صدای چانیول به خودش اومد:«حالا باید چیکار کنیم؟ تعداد محافظاش از ما بیشترن... اما از یه جهت خوبه... اگه بتونیم موفق بشیم دیگه به دزدین محموله نیاز نداریم... همینجا کار تایلر و تموم میکنیم.»
جیمین نگاه یخ‌زده‌اش رو از چانیول گرفت و به زمین داد.«جیمین؟ حدس میزنی حضور جونگ‌هیون کنار تایلر چه معنی میده؟» یونگی گفت و نگاه نگرانش رو به پسر داد.
«نمیدونم... هیچی نمیدونم... یبار از جین شنیدم که جونگ‌کوک بهش گفته تیمارستان بستری بوده... اما حالا اینجاست» یونگی کلاهش رو روی سرش مرتب کرد:«پس تایلر با کسی که بیشترین تنفر و از تو داشته متحد شده!»
چند دقیقه‌ای توی سکوت سپری شد. چانیول حرکت افراد تایلر رو زیر نظر داشت که درحال جا به جایی بسته‌ها به انبار بودن. تایلر و جونگ‌هیون هم داخل شدن و دیگه چانیول به اون‌ها دید نداشت.
«نمیتونیم نقشه رو کنسل کنیم! انجامش میدیم...»
یونگی به حرف اومد:«اما جیمین اونا از ما بیشترن...»
پسر توی جاش جابه‌جا شد و از پشت بلوک سیمانی همونطور که سرک میکشید جواب داد:«به تعداد نیست! به مهارته... من به مهارت افرادم ایمان دارم... میخوام امشب تمومش کنم... یا تایلر و میکشم یا خودم کشته میشم ولی اگه شما به هردلیلی از همراهی کردن با من پشیمون هستین به سمت ون برید و همونجا منتظر بمونین... اگه برگشتیم باهم میریم اگه دیر کردیم شما تنهایی برگردین!»
یونگی دستش رو روی شونه جیمین گذاشت و گفت:«امکان نداره تنهات بزارم پسر... بیا انجامش بدیم و توی سود و زیانش باهم شریک باشیم...»
لبخند جیمین از پشت ماسک سیاهش مشخص نبود اما چین خوردن گوشه چشم‌های زیباش نشون از لبخندش میدادن. سری به نشونه مثبت تکون داد و با لمس گوشی گفت:«تیم B و C آماده باشین. نقشه کمی تغییر کرده. با وجود تایلر کارش رو همینجا تموم میکنیم و نیازی به دزدیدن محموله نیست. نحوه ورود به همون صورته که قبلا صحبت کردیم تیم A از سمت راست، تیم B از سمت چپ نگهبان‌های جلوی در و از سر راه برمیداریم و تیم C مقابل در پشتی انبار توقف میکنه و منتظر دستور میمونه. با شماره سه من حرکت میکنیم... مفهومه؟» «بله لرد» با تایید همه افراد، جیمین یکی از زانوهاش رو روی زمین و اون یکی رو حائل دست‌هاش کرد. اسلحه‌اش رو بیرون کشید و ماسکش رو مرتب کرد. نیم نگاهی به افرادش انداخت تا از آماده شدنشون مطمئن بشه و شمارش رو شروع کرد:« یک... دو .... سه...» و حین گفتن عدد سه با کمری خمیده از پشت بلوک‌های سیمانی بیرون اومد که افرادش هم پشت سرش حرکت کردن. تیم B از سمت مخالف اونها حرکت کرد و با رسیدن به نزدیکی افراد تایلر صدای شلیک گلوله‌ها سکوت نیمه شب رو شکست.
جیمین بدون تردید شلیک میکرد و با قدم‌های محکم جلو میرفت. تمام تمرکزش رو روی موفقیت توی این عملیات گذاشته بود و نور امید ته دلش رو رو برای پیروزی روشن نگه‌میداشت.
مردی تفنگش رو به سمت جیمین نشونه گرفت اما قبل از شلیک چانیول با پرش بلندی پاهاش رو دور گردن مرد حلقه کرد و با شکستن گردنش اوم رو از پا در آورد. به پشت روی زمین افتاد و بدون مکث، مردی که سعی داشت بهش شلیک کنه رو تیر بارون کرد.
افراد تایلر دونه دونه روی زمین می‌افتادن. شخصی به سمتش دوید و مشت محکمش رو برای فرود آوردن روی صورت پسر بالا آورد که جیمین جاخالی داد و با دست آزادش مشت مرد رو گرفت و با تمام توان اون رو پشت سرش پیچوند. ترجیح داد که به عنوان سپر از مرد استفاده کنه پس همونطور که بدنش مماس با پشت مرد قرار داشت و فریادش خط روی اعصاب جیمین مینداخت، اون رو به جلو هدایت میکرد و گاهی به اطراف شلیک میکرد.
با رسیدن به در ورودی لوله سرد تفنگش رو روی شقیقه مرد گذاشت و با لمس ماشه لحظه‌ای بعد گلوله‌ای شلیک کرد که کمی از خونش روی پیشونی جیمین پاشید.
از روی جنازه‌ای که اطرافش پر از خون بود رد شد. کف بوت‌های مشکیش رد قرمزی به‌جا میگذاشتن که حاصل قدم‌های محکمش توی جوب خون افراد تایلر بود.
خشاب عوض کرد و درکنار یونگی وارد شد. انبار توی تاریکی محض فرورفته بود و هیچ چیز دیده نمیشد. یک جای کار میلنگید و همین قلبش رو به تپش‌های نامنظم و شدیدی وادار میکرد.
با وارد شدن افرادش دستور داد که چراغ قوه‌هاشون رو روشن کنن اما قبل از هر اقدامی انبار توی نور غرق شد و سکوتی که همه جا رو گرفت از غافلگیر شدن جیمین و افرادش خبر میداد. 
سوپرایز سوم امشب جایی درست کنار جونگ‌هیون با دست‌ و پای بسته و دهنی که یک تکه پارچه به صورت بی‌رحمانه‌ای دورش بسته شده بود، روی زمین افتاده بود و با پلک‌های خیس جیمین رو نگاه میکرد. با رد خونی که از پیشونی پسر راه گرفته بود و تا گردنش سرخی غم‌انگیزش رو به رخ میکشید.
نگاه جونگ‌کوک از چشم‌های مبهوت جیمین جدا نمیشد. انگار که با چشم‌هاش به پسر التماس میکرد تا همین الان اینجارو ترک کنه.
قلب ناآروم جیمین سقوط کرد و ناباور نگاهش رو از افراد تایلر که تفنگ‌هاشون رو سمتشون نشونه گرفته بودن گذروند و به تایلر که کنار جونگ‌هیون با پوزخند آزاردهنده‌ای ایستاده بود، رسید.
احساس میکرد که آجر به آجر اون انبار روی سرش آوار شده و بند بند وجودش ازهم فروپاشیده. توان پلک زدن نداشت و کلمات توی ذهنش پوچ شده بودن. با صدای خنده جونگ‌هیون به خودش اومد:«به به ببین کی اینجاست، پارک جیمین. نگفتی دلم برات تنگ میشه فرار کردی؟ اونم وسط یه کار مهم...» و دوباره دیوانه‌وار خندید. لرزی به تن جیمین افتاد که با سفت کردن مشت‌ها و عضلاتش سعی در پنهان کردنش داشت. با آشکار بودن همه چیز دست برد، ماسک سیاهش رو پایین کشید و روی زمین انداخت.
تایلر دست به سینه ایستاد و گفت:«مشتاق دیدار لرد! شنیدم با اون روباه پیر دست به یکی کردی تا منو از بین ببرین! آه لعنتی واقعا سخته چیزی که بخاطرش کلی زحمت کشیدی با دهن لقی یکی به باد بره...»
جیمین دندون‌هاش رو بهم فشرد:«کدوم حرومزاده‌ای این گوه و خورده؟»
تایلر تک‌خندی زد:«اوه نه پسر... چطور دلت میاد به اون کیوته چشم سبز اینطوری بگی...» با شنیدن این جمله فقط تصویر یک‌نفر پیش چشم‌های جیمین و یونگی رنگ گرفت. یونگی ناباور لب زد:«رزالین؟ نه امکان نداره اون سالهاست به ما خدمت میکنه...»
پوزخند تایلر وسعت گرفت:«خب باید بگم راضی کردنش آسون نبود اما درنهایت هر اطلاعاتی که ازش میخواستیم رو بهمون داد... هرکسی یه قیمتی داره دیگه... بعضی آدما بخاطر پول از خانوادشون هم میگذرن، درست نمیگم جونگ‌هیون؟»
پسر سری به نشونه تایید تکون داد و اضافه کرد:«درسته... آه راستی برادرم رو بهتون معرفی کردم؟» لبخند جنون آمیزی زد. موهای جونگ‌کوک رو گرفت و به سمت عقب کشید تا سر پایین افتاده اون رو بالا بگیره:«معرفی میکنم جئون جونگ‌کوک...» بعد به صورت نمایشی با کف دست آزادش به پیشونی خودش کوبید و ادامه داد:«یادم رفته بود... شماها میشناسینش... همون عوضی‌ای که منو انداخت تیمارستان و افتاد دنبال توعه حرومزاده!!» و با غیض به جیمین خیره شد.
جیمین قدمی که میخواست به جلو برداره رو سرکوب کرد و گفت:«ولش کن آشغال... با جونگ‌کوک کاری نداشته باش... من و تو باید باهم مشکلمون رو حل کنیم!»
تایلر مداخله کرد:«باهم؟ بهتره این موضوع رو برات روشن کنم که باید مشکلت و با من حل کنی... جونگ‌هیون الان آدمه منه! علاوه بر مسائل شخصیت با اون، به منم باید جواب پس بدی!»
یونگی قدمی جلو گذاشت و شونه به شونه جیمین ایستاد:«مشکلت با لرد چطور حل میشه؟»
«جنازه‌اش!»
تک کلمه ساده‌ای که استفاده کرد رنگ از صورت جونگ‌کوک پرید و خون توی رگ‌هاش یخ بست. درست از زمانی که پاش رو از رستوران بیرون گذاشت با هجوم چند فرد سیاه پوش بی‌هوش شده بود و زمانی که چشم باز کرد خودش رو توی این انبار دید. زمان برای آدمی که در بند بود فقط وانمود میکرد که میگذره. فهمیده بود که نقشه جیمین لو رفته و احتمالا فاجعه‌ای درحال رخ دادن بود اما تنفر داشت از اینکه با خودش اعتراف میکرد که نمیتونست پسر رو باخبر کنه.
تقلا کرد تا از جاش بلند بشه اما با فشار جونگ‌هیون به سرش و با کشیدن موهایی که هنوز توی دست داشت روی زمین افتاد و فقط اصوات نامفهوم از دهنش خارج شدن.
نفس نفس میزد و به صورت خشک شده جیمین نگاه میکرد. همه چیز شبیه راه رفتن لبه ساختمانی به ارتفاع ابدیت بنظر میرسید که سقوط از اون جبران ناپذیر و کشنده بود...

لطفا رای یادتون نره قشنگا🦋

Antidote (2)Where stories live. Discover now