بعد از ناهاری که توی سکوت و جو سنگینی خورده شد، تهیونگ با لپ تاپی که همراهش آورده بود تا گزارشهای شرکت رو به جونگکوک اطلاع بده توی پذیرایی مشغول شدن. بنظر میرسید که جونگکوک مدتی مدیریت رو به تهیونگ سپرده بود تا همه چیز سر جای خودش برگرده.
جیمین بیتوجه به اون دونفر که مشغول کار بودن از خونه خارج شد. جونگکوک بعد از بسته شدن در نگاه نگرانی پشت سر جیمین انداخت و نفس خستهای کشید که از چشمهای تهیونگ دور نموند.
هوای سرد به پوستش برخورد کرد و نگاهش به درختهای زمستون زدهای کشیده شد که برفکمی روی شاخههاشون جمع شده بود. بنظر میرسید خونه وسط یک باغ بزرگ قرار داشت و درختهای زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودن.
ایوان خونه نسبتا بزرگ بود که با چند پله از سطح زمین جدا میشد. یک سمتش میز و صندلیهای چوبی قرار داشتن و تاب چند نفرهای که پشت به در ورودی در اثر وزش باد کمی تکون میخورد.
از سرمایی که به تنش نشست دستهاش رو بغل گرفت و قدمهاش رو به سمت تاب کشید. خودش رو روی تاب رها کرد که شروع به تکون خوردن کرد. نگاهش از پنجره به داخل خونه کشیده شد که چشمهای خیره جونگکوک رو شکار کرد.
توان ادامه دادن نداشت پس پیش قدم شد، اتصال نگاهشون رو شکست و به باغ مقابلش چشم دوخت.
میل عجیبی به خوابیدن داشت که وقتی چشم باز کرد همه چیز درست شده و سر جای خودش قرار گرفته باشه. دلش یک فراموشی مطلق میخواست اما شفا از فراموشی حاصل نمیشد، فقط به یادآوری بدون درد نیاز داشت. یک فرآیند بیحس کننده. اما درنهایت از تمام این دردها رها میشد و شفا به سراغش میاومد. یا با رسیدن به خواستههاش و یا با دست کشیدن از اونها. حالا شبیه به انسان پختهای بود که از دوران عجیب و سختی بیرون اومده. شاید بهتر بود گاهی به در بسته برخورد کنه تا راهش رو پیدا کنه.
با شنیدن صدای در برنگشت و نگاهش رو ثابت نگه داشت. پتویی که دورش پیچیده شد رو با مکث گرفت، لبههاش رو بهم نزدیک کرد و بازدمش رو بیرون فرستاد. از عطری که جلوتر از صاحبش رسیده بود حدس زدن اینکه کی پشت سرش قرار داره اصلا مسئله سختی نبود.
دم عمیق و بیصدایی گرفت و لرزی به قلب بیجنبهاش افتاد که در تضاد با ظاهر خونسرد و یخزدهاش بود.
جونگکوک دستهاش رو به پشتی تاب نگاه داشت و حائل بدنش کرد. نگاهش رو از موهای خاکستری جیمین گرفت و به رو به رو داد:«هوا سرده... بیا داخل... سرما میخوری»
از نگرانی که بعد از مدتها از سمت جونگکوک خرجش شد جیمین غمگین درونش رو به لبخند و ذوق رسوند اما باید سر خودش فریاد میزد تا به هیچ چیزی دل خوش نکنه. لب پایینش رو با زبون خیس کرد و کوتاه جواب داد:«راحتم»
جونگکوک پشت دستش رو به گونه جیمین رسوند و نرم روی صورتش گذاشت که جیمین عین برق گرفتهها عقب کشید و گردنش به سمت جونگکوک چرخید. چشمهاش از تعجب گرد شدن و جای دست جونگکوک زیر پوست صورتش حرارت خوشایندی جریان گرفت. جونگکوک لبخند محوی زد:«صورتت یخ کرده... باید مراقب خودت باشی» و نگاهشون بهم طولانی شد. سکوت ضمیمه نگاه خیرهاشون به هم بود. انگار ثانیهها توقف کرده بودن و هیچ چیز توان شکستن این اتصال نگاه رو نداشت. چشمهای دلتنگ جونگکوک انگار قصد عبور از چشمهای گیج و مبهوت جیمین رو داشتن که بهش نفوذ کنن و درنهایت به قلب دردمند و مهربونش برسن. اون رو در آغوش بگیرن و بوسه گرم وتسکین دهندهای روی اون بگذارن. جیمین اما انگار توی آب فرو رفته بود، شبیه به نهنگی خسته که راه ساحل رو گمکرده و مردنش پایانی نداره. آب سرده، پایین میره، از درون خالی میشه و اطرافش رو سیاهی مطلق فرا گرفته.
با صدای تهیونگ، جیمین از افکارش بیرون پرتاب شد و با مکث طولانی نگاهش رو به در ورودی داد. تهیونگ دوباره حرفش رو تکرار کرد:«جیمین... موبایلی که جین هیونگ داده بهت چند باری زنگ خورد... این شماره مگه جدید نیست؟ کی اینو داره؟»
جیمین از جا بلند شد و به سمت تهیونگ راه گرفت. موبایل رو ازش گرفت و به شمارهای که سیو نشده بود چشم دوخت:«این شماره رو فقط جین، تو، معاون مین و لورن دارین» و بعد دکمه اتصال تماس رو زد و منتظر فرد پشت خط شد:«جیمین؟» صدای مضطرب معاون مین چنگی به دلش انداخت و دلشوره به سرعت تو خونش جریان گرفت. از کنار تهیونگ گذشت و وارد خونه شد:«معاون مین؟ این چه شمارهایه؟ »
« از یه خط جدید باهات تماس گرفتم. اتفاق وحشتناکی افتاده جیمین... نمیدونم... نمیدونم چیشد فقط...» جیمین با احساس تیزی دردی که به قلبش زد دستش رو روی محل درد گذاشت و با مردمکهایی که از حد معمول گشادتر شده بودن لبزد:«چیشده؟ برای لورن اتفاقی افتاده؟ معاون محض رضای خدا یه چیزی بگین...»
و بعد قدمهاش رو به سمت کاناپه کشوند و خودش رو روی اون رها کرد. «نه... نه لورن حالش خوبه اما پدرت...» خون توی رگهای جیمین یخ بست... نمیدونست که قراره چی بشنوه اما هرچیزی که بود این صدای لرزون قطعا خبر خوبی رو به همراه نداشت. جونگکوک و تهیونگ هر دو مقابلش ایستاده بودن و منتظر و نگران نگاهش میکرد. جیمین اما صبوری کرد تا حرف معاون کامل بشه.
«توی عمارت بودیم که بهمون حمله شد... پدرت من و با یه ماشین که مدارک مهم توش بودن فرستاد از عمارت بیرون که به جای امنی منتقلشون کنم تا دست افراد تایلر نیوفته اما بعدش... بعدش با خبر شدم که...» و بعد هق هق بلندش مانع تکمیل جملهاش شد و نگاه جیمین کدر شد. انگار حرفهای معاون رو تا ته خط خونده بود و حالا فقط منتظر تاییدی برای افکارش بود که بوی مرگ و از دست دادن کسی رو میدادن که اسمش پدر بود اما پدری نکرده بود.
معاون نفسی گرفت:«با خبر شدم که وقتی درگیری بالا گرفته با یه ماشین از عمارت فرار کرده اما افراد تایلر دنبالش کردن. توی یکی از مسیرهای کوهستانی به تایر ماشینش شلیک کردن که ... که منحرف شده و ته دره افتاده... ماشین آتیش گرفته و کاملا ... کاملا سوخته... متاسفم جیمین... متاسفم.... بعد که رفتیم سراغ ماشین فقط چند تا تیکه آهن ازش باقی مونده و انگشتر پدرت...»
بعد از مهر تاییدی که به افکارش خورده بود موبایل رو به نرمی پایین آورد و روی کاناپه کنارش رها کرد. شبیه به پر سبکی بود که توی هوا رها شده و جریان باد اون رو با خودش میبره.
نگاهش به نقطه نامعلومی سفت و سخت چسبیده بود. قلبش خونریزی میکرد. در سکوتی بیرحمانه از درون، سوگوار بود برای پسری که هیچ وقت محبت پدرانه نسیبش نشده بود و احمقانه بود اگر هنوز گوشهای از قلبش منتظر روزی بود که پدرانهای نسیب دل کوچیکش بشه؟!
حالا از اون مرد چی باقی مونده بود؟! حتی جنازهای برای خاکسپاری نبود و تمام محبتی که روزگاری میتونست به بچههاش بکنه اما به جای اون، توی پدر خوبی بودن، خساست به خرج داده بود و جز فریاد و زور و تنهایی چیزی توی خاطرات بچههاش به جا نذاشته بود، حالا خاکستر شده و به هوا رفته بود.
تهیونگ و جونگکوک توی فاصله نزدیکی از جیمین که صدای معاون مین رو شنیده بودن و از چیزی که اتفاق افتاده بود، آگاه بودن. تهیونگ برای آوردن لیوان آبی به سمت آشپزخونه پا تند کرد و جونگکوک مقابل پای جیمین زانو زد. دست یخزده جیمین رو توی دستش گرفت و به آرومی صداش زد:«جیمین؟»
جیمین اما جایی بین خاطراتش گم شده بود. از مسیری میگذشت که پر از صدای گریههای لورن و فریادهای تنهایی خودش بود. شاید این حجم بیرحمی دنیا حقش نبود چون جیمین به اندازه اتفاقات بد زندگیش، آدم بدی نبود.
اون فقط یه زندگی نرمال میخواست. درکنار پدری که پدر بود، مادری که هنوز زنده بود و خواهری که دنیا باهاش مهربونتر بود.
غمگین واژه مناسبی برای حال جیمین نبود. خاطره خوب مشترکی با پدرش نداشت پس شنیدن خبر کشته شدن پدرش شبیه به شنیدن خبر مرگ کسی در گوشهای از دنیا بود. اما احساس خلاء میکرد. شاید اگر جیک شبیه باقی پدرها بود، جیمین ستارهای میشد که آسمون رو زیبا تر میکرد اما حالا خودش رو توی یه سیاره دور تنها میدید.
با صدای جونگکوک که دوباره اسمش رو صدا میکرد رشته افکارش بریده شد و نگاهش به دست سردش بین دستهای بزرگ و گرم جونگکوک کشیده شد. توانی برای مقاومت یا بیرون کشیدن دستش نداشت پس مردمکهای مظلوم از درد و رنجی که تحمل میکرد رو بالا آورد و به چشمهای نگران جونگکوک رسید.
از دیدن چشمهای غمزده جیمین حس بدی زیر پوستش دوید. درد عمیقی انگار ته چشمهاش گیر کرده بود. با انگشت شصت پشت دستش رو به نرمی نوازش کرد و گفت:«شنیدم چه اتفاقی افتاده... میدونم حالت خوب نیست...» جیمین اجازه کامل کردن جملهاش رو نداد و شبیه مسخ شده ها گفت:«اما حالم بد هم نیست... فقط ... فقط سردرگمم... من چیزی رو از دست دادم که هرگز نداشتمش... میخوام ازش متنفر باشم... من ... من نباید گریه کنم...» همون لحظه قطره اشکی روی گونهاش راه گرفت:«نه ... من حق ندارم برای اون لعنتی گریه کنم.... اون منو به این دنیا آورد و باعث شد... همیشه با خودم بجنگم تا سرنوشتمو عوض کنم...»
تهیونگ بی صدا لیوان آب رو روی میز مقابل جیمین گذاشت و توی سکوت نگاه مغمومش رو به دنبال قطرهاشک جیمین که به چونهاش رسیده بود سر داد.
جیمین بعد از مدتها قوی بودن حالا دوباره شکسته بود. خاصیت حضور جونگکوک کنارش این بود که جیمین میتونست توی شکنندهترین حالت خودش باشه و به خودش اجازه غمگین بودن و سوگواری برای هرچیزی رو بده اما چیزی توی ذهنش هشدار میداد که دیگه نباید اینکار رو بکنه.
دستش رو از دست جونگکوک بیرون کشید. با پشت دست اشکهایی که بیاجازه روی صورتش نشسته بودن رو پس زد و بلند شد. به سمت اتاقش راه گرفت و حین رفتن گفت:«فقط... فقط میخوام تنها باشم... لطفا...» و نگاه خیره و نگران جونگکوک و تهیونگ رو پشت سرش گذاشت.
تهیونگ دستش رو کلافه روی صورتش کشید و گفت:«لعنتی... همین و کم داشتیم... باید به جین هیونگ بگیم بیاد؟» جونگکوک سیگاری روشن کرد و جواب داد:«امشب شیفته، جیمین دلخور میشه اگه برای جین دردسر درست کنیم. فردا بهش زنگ میزنم تا بیاد ببینیم چه میشه کرد.»
«فکر نمیکردم از شنیدن این خبر اینطور بهم بریزه...» «اما من فکر میکنم این واکنش برای غم از دست دادن جیک نیست، فقط از حسرته اتفاقاتی بود که میتونست بیوفته اما دیگه هیچ وقت فرصتش پیش نمیاد. درسته اگه جیک زنده میموند ممکن بود هیچوقت اون پدری نشه که جیمین انتظارش رو داشته اما مگه به روحی که رنجیده و کلی حسرت داره میشه اینو حالی کرد؟» و کام عمیقی از سیگارش گرفت و دود رو با بازدمش بیرون فرستاد. نگران بود، نگران پسری که زمانی بهش تکیه میکرد اما حالا ترجیح میداد غمش رو روی شونههای خودش حمل کنه و توی اتاقش به تنهایی فرو بریزه و دوباره از نو بسازه. دلش پرمیزد سمت اون اتاق که بره و جیمین رو محکم توی آغوشش حل کنه و جای تموم قطرههای اشک روی صورتش بوسه بزنه. چند لحظه پیش از حسرت گفته بود؟ و حالا حسرتی که توی دل خودش بود چقدر عمیق و ترحم برانگیز بود...
ساعتها گذشته بود و جز صدای زنگ موبایل جیمین هیچ صدای دیگهای از اتاقش بیرون نمیومد. تهیونگ اون رو برای شام صدا زد اما باز هم جیمین واکنشی نشون نداد پس اون دو نفر شامشون رو توی سکوت خوردن. جونگکوک بشقاب غذایی برای جیمین آماده کرد و با سینی به سمت اتاقش رفت. همزمان با گفتن اسمش تقهای به در زد که جوابی نگرفت. نگران دستگیره در رو به آرومی پایین کشید و وارد شد. اتاق تاریک بود و فقط با نور مهتابی که به داخل میتابید جسم مچاله شده جیمین رو روی تخت دید. قدمی به داخل برداشت و سینی رو روی میز گذاشت.
قدمهاش رو نرم و بیصدا به سمت تخت جیمین برد و با دیدن پلکهاش که روی هم افتاده بودن و شبیه فرشتهها خواب بود لبخند محوی روی لبهاش نشست. کنار تخت زانو زد. پتو رو تا گردنش بالا کشید و خیره به مژههای بلندش موند. عجیب میل به آغوش کشیدنش رو داشت اما حالا وقتش نبود پس حتی اگر تا دقایقی قبل از مرگش طول میکشید پس صبوری میکرد تا بتونه دوباره ماهش رو توی آغوشش نگهداره.
دستش رو جلو برد و موهای جیمین رو از پیشونیش کنار زد. بیتوجه به ندای عقلش صورتش رو جلو برد و بوسه نرم و پر محبتی روی پیشونی جیمین گذاشت.
از شوق، میل به پرواز داشت و قلبش شبیه به هیجان اولین بوسه پسرهای دبیرستانی ضربان شدیدی گرفته بود.
خیره به لبهای بوسیدنی پسرش با آرومترین صدای ممکن گفت:«منو تصدیق کنی یا انکار، ببخشی یا پس بزنی، من توی باتلاق ناامیدی فرو نمیرم جیمین. اگه منو بشنوی یا نه، دنبالم بگردی یا نه من آدم خداحافظی طولانی مدت نیستم... برمیگردم... من همیشه برمیگردم تا بتونم تو رو توی آغوشم حل کنم و تنت رو نفس بکشم از بوی امید به زندگیای که میده...» نگاهش رو با مکث طولانی از جیمین گرفت و عقب گرد کرد. به آرومی در رو بست و با ته مونده انرژی که از نیمچه بوسهای که از پیشونی جیمین گرفته بود، وارد اتاقش شد.صورتش رو با حوله خشک کرد و نگاهی به موبایلش انداخت. چند دقیقه پیش که بیدار شده بود بلافاصله جمله رمزی :«شرایط اضطراری» که بینشون بود رو برای جین ارسال کرد. از اتاق بیرون زد و به سمت آشپزخونه رفت. تهیونگ درحال آماده کردن میز صبحانه صبح بخیری گفت. پشت سر جونگکوک جیمین هم از پلهها پایین اومد و نگاه خیره تهیونگ و جونگکوک روش نشست. بیتوجه با چهرهای خنثی که هیچ حالتی رو نشون نمیداد از کنار جونگکوک گذشت و صندلیای بیرون کشید و نشست. جونگکوک به خودش اومد و با رفتاری که از جیمین دید به اتفاقات دیشب شک کرد که شاید چیزی جز توهم نبوده اما وقتی چهره متعجب تهیونگ رو دید یقین پیدا کرد همه چیز دیشب واقعی بوده اما جیمین توی این مدت یادگرفته بود چطور به تنهایی زخمهاش رو ترمیم کنه و نقاب بیتفاوتی رو جوری روی صورتش بگذاره که اطرافیانش به عقل خودشون شک کنن!
جونگکوک به سمت میز رفت و صندلی کناری جیمین رو بیرون کشید. صورتش رو به سمت اون چرخوند و گفت:« حالت بهتره؟»
جیمین لقمه کره و عسلی که به آرومی درحال جویدنش بود رو قورت داد و به سردی گفت:«آره» و همین تک کلمه بدون هیچ توضیح یا تفسیری روی قلب جونگکوک خراش عمیقی انداخت و اون رو به سالها پیش برد که تنها شنونده احوالات تاریک و غمگین پسرش بود اما حالا جز کلمهای کوتاه هیچ چیز دیگهای نسیبش نمیشد....
با صدای در نگاه هر سه به اون سمت کشیده شد که جین با چشمهای خسته از بیخوابی وارد شد و درحالی که کیفش رو روی کاناپه مینداخت گفت:«چیشده باز که شرایط اضطراریه؟ تو راه اینجا بودم که پیامتون رو گرفتم»
جیمین که متوجه شد یکی از اون دو نفر به جین خبر داده، با لحن ملایمی رو به جین گفت:«بیا فعلا صبحانه بخور... بعد صحبت میکنیم...»رای یادتون نره قشنگا🦋
آدرس چنل: Hermaanoveli
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...