part 26🥀

395 96 8
                                    

زبونش به ادای هیچ کلمه‌ای نمیچرخید. شاید کاری که برای پدرش انجام میداد حتی یک سوم کثافت‌کاری های جیک نبود اما جیمین خودش رو گناهکار میدونست بخاطر خون‌هایی که ریخته بود. نگاهش رو از میز جدا نمیکرد و لورن منتظر شنیدن جواب بود. کلمات از ذهنش فرار کرده بودن و جمله بندی سخت‌ترین کار دنیا بنظر میرسید.
با طولانی شدن سکوتش لورن دست‌های ظریفش رو روی بازوی جیمین گذاشت و با صدایی که بهت رو فریاد میزد گفت:«نـــ.....نگو که قراره.... بعد از....بعد از جیک اون شغل کثافتش رو به تو بسپاره؟.... نگو که تمام ایــ.....این مدت تورو برای اینکار آماده کرده؟ هان جیم؟ نکنه در ازای آرامش من قبول کردی که راه اون رو ادامه بدی؟»
جیمین از سوتفاهی که برای لورن پیش اومده بود سرش رو به سمتش چرخوند. نگاهش رو به مردمک‌های لرزون خواهرش داد و گفت:«نه لورن... نه! حتی اگه جونم رو میگرفت من حاضر نمیشدم که وارث این گوه‌کاری بشم! من...من فقط.... گافی که تو کارش میاد و مربوط به سئول میشه رو جمع میکنم»
لورن دستش رو از بازوی جیمین برداشت و ترسیده روی قلبش گذاشت. پدرش جیمین رو به خطرناک‌ترین کار اجبار کرده بود و از فکر به صدای گلوله و بوی خون قلبش ضربانی جا انداخت. تصور جیمین خوش قلبش که روزگاری حتی دلش برای پرنده‌ای زخمی میسوخت و حالا باید جون انسانی رو میگرفت وحشتناک و غیرقابل باور بود. کاش...کاش رنگ این باغچه عوض نمیشد و همچنان شکوفه میداد، این سوز سردی که از چشم‌های جیمین به تنش میریخت از چی بود؟ اون که اینهمه هَرَس شده بود حالا چرا سزاوار گل دادن نبود؟!
لب زد، با صدایی که حتی شک داشت به گوش جیمین رسیده باشه:«این... این خطرناکه!»
پوزخند جیمین نفسش رو گرفت و خون توی رگ‌هاش یخ بست. «خطرناک‌تر از اعتماد کردن چیزی وجود نداره لورن. اینطوری یبار میمیرم اما من.... درست همون روزی که تصمیم گرفتم به آدما اعتماد کنم، سالهاست که هرروز میمیرم و این دور باطل تموم شدنی نیست...» صدا از جایی میون خاطراتش به گوشش میرسید، انگار که پرنده‌ای اندوهگین آواز میخوند، شاید چیزی رو به یاد آورده بود که بهتر بود فراموش کنه...
لورن ساکت، خیره جسم رنجور و خسته رو به روش بود که اشک نمیریخت اما چشم‌هاش درد و فریاد میزدن. انگار که بغضی غریب توی گلوش زخم میزد اما فرصتی برای رسوا کردنش وجود نداشت...
جیمین دستهاش رو قاب صورت خواهرش کرد و ادامه داد:«نگران من نباش. به زندگیت ادامه بده و دیگه به دیدنم نیا. دور بودنت از من به نفع خودت و خانوادته عزیزدلم.... بهم اعتماد کن»
«خانواده‌ام؟ تو هم خانواده منی جیمین! یادت رفته تموم روزایی که هیچکس رو نداشتم تو کنارم بودی؟ یادته هرشب که گریه میکردم و مامانمو میخواستم تو بغلم میکردی و میگفتی که برام همه میشی؟ یادته وقتی تب میکردم تا صبح پلک روی هم نمیزاشتی درحالی که خودت هم سنی داشتی و به مراقبت احتیاج داشتی؟ تولدام، روز اول مدرسه، جشن سال نو، مناسبت‌های خاص همه و همه رو تو کنارم بودی.... من به هر خاطره‌ای که از گذشته نگاه میکنم تورو میبینم حالا چطور برم و تظاهر کنم که تویی وجود نداره؟! تو... تو برای من همه کسی جیم...» دستش رو بالا آورد، روی دست یخ‌زده جیمین که هنوز صورتش رو قاب گرفته بود گذاشت و ادامه داد:«اما من... منه احمق درست توی لحظاتی که تنها بودی نبودم کنارت... وقتی مریض بودی، وقتی یواشکی از دلتنگی مامانت گریه میکردی، وقتی تولدت خلاصه میشد توی کبریتی که برای دلخوشی من فوتش میکردی و به کیک مسخره‌ای که بابا فرستاده بود نگاه هم نمیکردی... حتی اون لحظه‌ای که قلب مهربونت رنج میکشیده و توی بیمارستان بودی یا این سالها که زیر اجبار پدر چیزی که ازش نفرت داری رو تحمل کردی... من... من چطور میتونم اینهمه نبودن و هیچکاری نکردن و جبران کنم؟»
جیمین اون رو توی آغوشش کشید و صدای هق هق دردناک لورن توی فضای خونه پخش شد. سرش رو توی موهای خواهرش فرو برد و پلک‌های خیسش رو بست. حالا جین هم اشک میریخت و جیمین دلش خون بود از خون بودن دل خواهرکش....

Antidote (2)Where stories live. Discover now