part 7🥀

441 99 8
                                    

(زمان حال)
از خواب پرید، دونه‌های عرق روی پیشونیش خودنمایی میکردن و نفس‌های تند و کوتاه میکشید. ضربان قلبش بالا بود و دوباره کابوس ....
ای کاش فراموشی میگرفت و اون اتفاقات لعنتی توی خواب دست به گلوش نمیبردن تا نفسش رو بگیرن.
با چشمهای گرد شده به پنجره اتاقش خیره بود که هنوز خورشید طلوع نکرده بود و هوا گرگ و میش بود.
با فهمیدن موقعیتش سعی کرد نفس‌های عمیق بکشه و به خودش مسلط بشه. باید قرص‌هاش رو میخورد تا قلبش از این بی‌قراری بیرون بیاد
توی بدنش احساس کوفتگی میکرد پس با کرختی پاهاشو از لبه تخت آویزون و دستهاش رو تکیه‌گاه بدنش کرد. دوباره به پنجره و شهری که نه تاریک بود و نه روشن اما تاریکی بیشتر خودنمایی میکرد، خیره شد، شبیه به رنگ زندگیش و تاریکی که همیشه غالب بود.
از تنگ بلور آبی که کنار تختش بود کمی آب توی لیوان ریخت. با بیرون آوردن سه تا قرص متفاوت، همزمان اونهاروی توی دهنش ریخت و لیوان آب رو یک نفس سرکشید اما انگار این لیوان آب برای خوابیدن آتیش درونش کافی نبود و ذره‌ای از التهاب درونش کم نشد. از جا بلند شد و از اتاق بیرون اومد. به سمت در شیشه‌ای بالکن رفت و با فشردن دستگیره از فضای خفه کننده خونه خارج شد. خنکی مطبوع هوا که به پوستش خورد چشمهاش و بست و دم عمیقی گرفت تا ریه‌هاش رو با هوای تازه پر کنه. به دیواره کوتاه بالکن تکیه داد، سرش رو بالا گرفت و به آسمونی که انگار هیچوقت هیچ ستاره‌ای نداشته خیره شد.
در طول روز بدون نشون دادن هیچ ضعفی شبیه یک مبارز قوی بود اما شب که میرسید، برده کابوس‌هاش میشد و چه کابوس‌های وحشتناک و جنون آمیزی...
آدم‌هایی که روح لطیفش رو آزار داده بودن از جلوی چشم‌هاش گذشتن و به این فکر کرد که شب اونها چطور میگذشت؟! آیا مهتابی بود که تاریکی درونشون رو روشن کنه؟!
پاکت سیگاری که موقع بیرون اومدن با خودش آورده بود رو باز کرد و سیگاری بیرون کشید. روی لب‌های یخ‌زده‌اش گذاشت و روشنش کرد. کام عمیقی از سیگار گرفت و دودش رو توی هوا پخش کرد.
روی صندلی چوبی سمت چپ بالکن نشست و نفس غمگینی کشید. بعد از هرکابوس احساس تنهایی که همیشه سرکوبش میکرد سرکش میشد و سیلی به صورتش میکوبید. الان باید توی آغوش اون غریبه آشنا میبود و با احساس نوازش دستهاش روی موهاش آروم میگرفت و بی‌ترس دوباره خودش رو به خواب میسپرد اما حقیقت چیز دیگه‌ای بود. اینکه باید از دلهره کابوس‌هاش تا صبح بیدار میموند و به مغزش التماس میکرد که هرچه دیده رو دوباره مرور نکنه. تنها بود و این تنهایی از نظرش مرض لاعلاجی بود که درمان نداشت یا شاید هم خودش نمیخواست که درمانش کنه. اما هربار که به درمان فکر میکرد فقط تصویر مردِ بی‌معرفتی پررنگ میشد که درد بود درد بود و درد...
سرش رو به سمت در شیشه‌ای بالکن که کمی از سردی هوای دم صبح بخار گرفته بود، چرخوند. با نوک انگشت اشاره نوشت:« تو پُر آشوب ترین درمانِ منی، اما با دردی که به قلبم میدی چیکار کنم؟!» و صبر کرد تا کلمات بِگِریَند...
آرزو میکرد که کاش دلتنگی لعنتی لباسی بود که بعد از تعویض حالش رو خوب میکرد، اما حقیقت این بود که دلتنگی گاهی پوستِ تنِ آدمهاست...

Antidote (2)Onde histórias criam vida. Descubra agora