part 24🥀

385 97 7
                                    

جین ذهنش خالی بود و نمیدونست آیا حرفی که میخواد بزنه درسته یا نه اما دلش رو به دریا زد و گفت:«اگه واقعیت رو بخوای بدونی... خب من دوست جیمین هستم» لورن که تا اون موقع دست به سینه بود، با شنیدن این جمله دستهاش دوطرف بدنش افتادن و لحظه‌ای نفس کشیدن رو یادش رفت. شبیه یه حباب سرگردون توی اقیانوس بود که فقط جریان آب اون رو با خودش میبرد و هیچ درکی از اطراف نداشت.
خیره جین رو نگاه میکرد اما ذهنش جایی حوالی برادرش چرخ میخورد که حتی شنیدن اسمش قلبش رو به تپش وادار میکرد. بالاخره به حرف اومد و پرسید:«شما .... از.... از کی جیمین رو میشناسین؟»
جین دستش رو میون موهای مشکیش سر داد. نگاهی به جونگ‌کوک انداخت که هنوز آروم توی تخت، خواب بود و جواب داد:«از وقتی که با شماها قطع ارتباط کرد»
قلب لورن لرزید. بغضی که از گلوش بالا میومد و چشم‌هاش نیش میزد حالا تبدیل به قطره اشکی روی گونه‌هاش شده بود. دم عمیقی که گرفته بود رو رها کرد، قدمی به جلو برداشت، بالاخره مقاومتش برای بیخبر موندن از جیمین شکست و گفت:«حالش؟ حالش چطوره؟» «نمیتونم بگم خوبه! اما بد هم نیست.»
اشکهاش با سرعت بیشتری ازپلک‌هاش سقوط میکردن و دیگه کنترلی روی اونها نداشت. قطره اشک مزاحمی که به لبهاش رسیده بود رو با پشت دست پاک کرد و پرسید:«لندنه یا .... یا سئول؟» «میخوای ببینیش؟»
لورن از سوالی که بی‌مقدمه پرسیده شده بود متعجب شد. زانوهاش سست بودن پس دستش رو به صندلی گرفت و نشست. نگاه غمگینش رو به زمین دوخت و جواب داد:«اون... اون نمیخواد منو ببینه...» «از کجا اینقدر مطمئنی؟»
نگاهش رو بالا آورد و به جین که ایستاده بود و دستهاش رو پشت کمرش قلاب کرده بود رسید.
«زمانی که میخواستم از زندگی پدرم جدا بشم حتی برای خداحافظی نیومد. یا توی همه این سالها هیچوقت به دیدنم نیومد. هنوزم فکر میکنی که نباید مطمئن باشم از اینکه نمیخواد منو ببینه؟»
جین نفس کلافه‌ای کشید. زندگی آدم‌های روبه روش پر بود از سوتفاهم‌های حل نشده‌. شبیه به کسی بودن که توی چاه ۶ متری افتاده و طنابی که برای نجاتش پرتاب شده فقط ۲ متره، تمام چیزهایی که از همدیگه میدونستن همینقدر بی‌فایده بود.
تکیه‌اش رو به میز کار جونگ‌کوک داد و گفت:«به عنوان کسی که لحظه به لحظه کنار جیمین بودم میدونم که داری اشتباه میکنی. حتی اگه اون تایم رو کنارش نبودم با دیدن عکست که توی تمام این سالها هنوز بک‌گرانده موبایلشه یقین پیدا میکردم که براش مهم‌تر از چیزی هستی که فکر میکنی. باید حرف بزنین چون هردوتون چیزایی برای گفتن دارین...»
لورن از چیزی که میشنید مطمئن نبود. جیمین هنوز بهش فکر میکرد و اون رو خواهر خودش میدونست؟! سالها پیش که بعد از چند ساعت انتظار از اومدن جیمین ناامید شد و بعد از اون هم هیچ خبری ازش نشد با این تصور که فراموش شده و برادرش اون رو کنار گذاشته تصمیم گرفت اون هم همینکارو بکنه.
اما هرلحظه و هرثانیه خلاء چیزی رو احساس میکرد و دلش برای آغوشی تنگ بود که همیشه تنها پناه بی‌کسیِ کودکی‌هاش میشد. قلبش گرم شده بود و حالا دلش پرواز میکرد برای دیدن جیمین حتی اگر چیزهایی که از جین شنیده بود حقیقت نداشتن و حتی اگر جیمین ازش دوری میکرد باید برای لحظه‌ای نگاهش به قامت برادرش میوفتاد.
جین نگاهی به پلک‌های خیس لورن انداخت و با صدای آرومی ادامه داد:«مطمئنم که هردوتون برای دیدن همدیگه مشتاقین اما مقاومتتون از مسائل حل نشده‌ایه که بینتون هست.»
لورن با دستمال کاغذی که از میز کنار تخت برداشت اشک‌هاش رو پاک کرد و جواب داد:«میتونم ببینمش؟»
جین چند قدمی به جلو برداشت و کنار تخت جونگ‌کوک سمت مقابل لورن ایستاد. با پشت دست تب جونگ‌کوک رو چک کرد و وقتی که مطمئن شد دوباره دمای بدنش بالا نرفته گفت:«باید با جیمین صحبت کنم. نمیتونم الان از طرف اون حرفی بزنم. میدونم که اون هم دلتنگته ولی نمیدونم که گاردش رو پایین میاره یا نه! اما چون تو شخصی هستی که هیچ آسیبی بهش نرسوندی و نمیرسونی سعی میکنم که راضیش کنم»
لورن لبخندی از دیدن حمایت جین از برادرش زد. خوشحال بود که شخصی مثل جین این مدت مراقبش بوده و تا این حد روی آسیب ندیدن جیمین حساسه.
با سوالی که به ذهنش اومد پرسید:«جونگ‌کوک و جیمین ملاقات کردن؟ از اونجایی که گفتین با جونگ‌کوک دوست هستین»
«نه ملاقات نکردن. جونگ‌کوک به‌ طریقی متوجه ارتباط من و جیمین شد، باهام ملاقات کرد تا بتونه با جیمین برسه اما خب نه جیمین راضی به این ملاقات هست نه من میخوام که این اتفاق بیوفته چون خیلی چیزها این وسط برام گنگه و باید از زبون خودش بشنوم نه شخص دیگه‌ای! تماس امروزم هم به همین دلیل بود که باهاش صحبت کنم که شما گفتین حالش خوب نیست و من خودم رو رسوندم...» «پس باهم دوست نیستید!»
«نه دوستی باهم نداریم، فقط یکبار همدیگه رو ملاقات کردیم. جونگ‌کوک فعلا برای من خاکستریه و تا زمانی که سفید نشه اجازه نمیدم جیمین رو ملاقات کنه» لورن سری به نشونه فهمیدن تکون داد اما فکر به اینکه با این میزان از حساسیت جین ممکن بود که رابطه احساسی بین جیمین و جین باشه غمگین میشد. جیمین لیاقت بودن با کسی که اینطور مراقبش باشه رو داشت اما اگر چنین چیزی واقعیت داشت جونگ‌کوک نابود میشد و هیچ چیزی ازش باقی نمیموند.
جین شماره لورن رو سیو کرد تا در اسرع وقت با جیمین صحبت کنه و بالاخره این دوری اجبارگونه به پایان برسه.
نگاهش رو بین ایمیل‌هاش میچرخوند که با صدای سرفه جونگ‌کوم سرش به اون سمت چرخید. پلک‌هاش نیمه باز بودن و دستش رو مقابل دهنش گرفته بود. سری چرخوند و نگاهش به جین افتاد که کنار تختش نشسته بود و خیره نگاهش میکرد.
توی گلوش احساس خشکی میکرد و نمیتونست سوالش رو درمورد حضور جین اینجا بپرسه. دلهره به دلش چنگ انداخت و نگران نیم‌خیز شد. جین که متوجه خواسته جونگ‌کوک شد لیوان آبی براش ریخت و به سمتش گرفت. جونگ‌کوک بعد از خوردن جرعه‌ای نگاه نگرتنش رو به جین داد و با صدای گرفته‌ای پرسید:«اتفاقی برا جیمین افتاده؟»
جین حالت متفکری گرفت و جواب داد:«چی باعث شد فکر کنی که اگه اتفاقی برای جیمین بیوفته میام سراغ تو؟» جونگ‌کوک از جوابی که شنیده بود گره کمرنگی بین ابروهاش افتاد. هنوز از جنس رابطه جین و جیمین خبر نداشت و این آزارش میداد.
زبونش رو روی لبهای خشک شده‌اش کشید و گفت:«خب پس تو؟ اینجا؟» «زنگ زدم که باهات قرار ملاقات بزارم. باید یچیزایی رو برام روشن میکردی که خواهرزاده‌ات گفت حالت خوب نیست. پس من خودمو رسوندم» «به لورن گفتی؟» «آره میدونه...»
جونگ‌کوک کمی توی جاش جابه جا شد و پرسید:«خب حالا جیمین راضی شده منو ببینه؟» «مثل اینکه به حرفم دقت نکردی! گفتم باید برای من روشن کنی. اگه تونستی قانعم کنی شاید بعد از اون کاری ازم براومد...»
روزنه امیدی به قلب جونگ‌کوک تابیده شد و لبخند کم‌رنگی روی لبش نشست. سری تکون داد و گفت:«خب من آماده‌ام» جین نگاهی به ساعت مچیش انداخت، بیشتر از چهار ساعت به اینجا اومده بود و حالا وقت رفتن بود. خستگی یه شیفت طولانی و بعد از اون مراقبت از جونگ‌کوک تمام انرژیش رو گرفته بود. از جا بلند شد، دستی به پایین لباسش کشید، اون رو صاف کرد و گفت:«الان نه، من باید برم. باهات تماس میگیرم» و بعد به سمت در رفت که با صدای جونگ‌کوک متوقف شد:«ممنونم که اینجا بودی» جین نیم‌رخش رو به سما جونگ‌کوک چرخوند و گفت:«هرکسه دیگه‌ای جای تو بود همینکارو میکردم پس نیازی به تشکر نیست» و با قدم‌های خسته اتاق رو ترک کرد.

لطفا با لمس ستاره رای یادتون نره قشنگا🦋

Antidote (2)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant