part 2🥀

520 111 5
                                    

جیمین با عقب بردن پاش ضربه محکمی به صورت مرد کوبید که روی زمین غلتید و خون از دهنش بیرون ریخت.
به سمتش رفت و کنارش روی زانو نشست. از یقه مرد گرفت و با بالا آوردن سرش مشت محکمی به صورتش کوبید که مرد دوباره روی زمین ولو شد و از درد به خودش پیچید.
دست جیمین با نشستن روی صورت مرد خونی شده بود که فورا یکی از اعضای تیم دستمال پارچه سفیدی از جیبش بیرون آورد و به سمت جیمین گرفت. جیمین همزمان با پاک کردن خون دستش گفت:«ضربه اول واسه این بود گهی که اندازه دهنت نیست و نخوری» بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:«ضربه دوم به خاطر این بود که ادای پدرای با مسئولیت و درنیاری که فقط وقت خطر از بچه‌ات مایه بزاری، قبل از وارد شدن به این کثافت‌کاریا یادت نبود بچه داری؟!» دستمال رو به گوشه‌ای پرتاب کرد، با چشمهای رنگ شبش تیز به مرد خیره شد و ادامه داد:«قبل از اینکه اینجا مهمونی راه بندازیم، خانواده‌ات توسط اعضای ما گروگان گرفته شدن، یک هفته فرصت داری تا همه جنسارو تحویل بدی وگرنه حتی تصورشم نمیتونی بکنی که چه پذیرایی ویژه‌ای از خانواده‌ات میشه مرد»
مرد که حالا روی زمین نیم خیز شده بود بعد از شنیدن حرف‌های جیمین شروع به گریه کرد و همونطور که التماس میکرد با خانواد‌ه‌اش کاری نداشته باشن جیمین نگاه بی‌رحمش رو ازش گرفت و به سمت در خروجی راه افتاد. گریه های مرد روی جیمین و احساساتی که به تصور خودش خاموششون کرده بود تاثیری نداشت. اعضای تیم اطراف جیمین رو گرفتن و از ساختمون خارج شدن.
جیمین خاک لباسش رو تکوند، سوار مرسدس بنز CLA مشکیش شد. شیشه سمت خودش رو پایین آورد و به سرگروه تیمش که با بقیه اعضا دور تر از ماشین جیمین ایستاده بودن اشاره‌ای زد که نزدیک بیاد.
چانیول به سرعت به سمت ماشین جیمین دوید، کنار ماشین خم شد و گفت:«بله قربان؟» جیمین همونطور که به‌ رو‌به‌رو خیره بود گفت:«یه تار مو از خانواده‌اش کم نمیشه تا جنسارو تحویل بده» «اطاعت قربان، اما اگه تحویل نداد؟» «اونوقت خود اَلدَنگِش رو میگیرین و دخلش و میارین، خانوادش که توی کثافت کاریاش نقشی ندارن» «بله قربان»
جیمین بدون حرف اضافه‌ای پاش رو روی پدال گاز فشرد و به سمت خونه‌اش روند.
لباسش رو از تنش بیرون آورد و دوش آب گرمی گرفت. رو به‌روی آیینه قدی اتاقش ایستاد و با سشوار موهای نمدارش رو خشک کرد. به سمت بالکن رفت تا نفسی از هوای تازه بگیره که چیکو گربه همسایه رو دید. موجود سفید رنگ و پشمالویی شبیه مارشمالو که گاهی بهش سر میزد و جیمین از دلتنگی‌هاش برای اون موجود که زبونی برای همدردی نداشت، میگفت. تکه‌های مرغی که براش نگه‌داشته بود از فریزر بیرون آورد. به بالکن برگشت و مرغ‌ها رو داخل ظرف مشکی رنگ مخصوصی که برای این مهمون ناخونده خریده بود، ریخت.
کنار گربه زانو زد و ظرف رو جلوش گذاشت. گربه مشغول خوردن شد و جیمین با نوازش سرش گفت:«هی پسر، خوشحالم دوباره میبینمت، از کی اینجایی؟ متاسفم خونه نبودم» بعد انگار که گربه پرسیده باشه کجا بودی به نوازشش ادامه داد و گفت:«باید یکاری انجام میدادم، اما حالا اومدم خونه که استراحت کنم» از جاش بلند شد. لبه دیوار کوتاه بالکن ایستاد و چشم به شهری دوخت که چراغ‌های روشن خونه‌ها ازش منظره زیبایی ساخته بودن.
غمگین ادامه داد «البته فقط اسمش استراحته، اما درصورتی میتونم تاییدش کنم که بخوام خودمو گول بزنم! این اسمش استراحت نیست، انتظاره» به چیکو که بی‌توجه مشغول خوردن بود خیره شد و گفت:«اگه بپرسی انتظاره چی باید بگم که هیچی! انتظاره هیچی و نمیکشم....من خسته و تنهام، زخم خورده و رنج‌کشیده و البته ناامید و درهم شکسته! من منتظر هیچ‌چیزی نیستم. حالا تو این قسمت از زندگیم توی جهنمم. میدونی چرا؟ چون اون لعنتی نیست و بدون اون تقریبا همه چیز جهنمه....»
بی‌حواس دست لرزونش به سمت زخم کنار ابروش رفت که شبیه یه یادگاری باقی مونده بود تا بهش یادآوری کنه هیچ‌چیز از هیچکس بعید نیست. از هوای بهار و نسیم ملایمی که میوزید دم عمیقی گرفت و غرق خاطراتش شد ....

Antidote (2)Where stories live. Discover now