«درمورد به قتل رسیدن برادرت به دانبی چیگفتی؟» جیمین پرسید و لیوان آبپرتقال رو روی میز گذاشت و روی صندلی کنار جونگکوک نشست.
«حقیقت رو... و درنهایت هممون میدونیم که اون تاوان بیعقلیاش رو داد»
پسر سری تکون داد و لیوان آب پرتقال رو به سمت جونگکوک کشید.
جونگکوک محتوای لیوان رو تا نیمه سرکشید:«باشگاه این نزدیک خیلی خوبه، تاحالا ازش استفاده نکردی؟»
خندید:«نه هیچوقت فرصت نداشتم، یا درگیر کارای جیک بودم یا درگیر افسردگی»
جونگکوک نگاهی به موهای خاکستری جیمین انداخت که نسیمی ملایم اونهارو نوازش و حرکت میداد. هوای بالکن سرد بود اما گرمای حضور جیمین درست جایی نزدیک بهش قلبش رو گرم نگهمیداشت.
نگاهش رو از جیمین گرفت و لیوان آبمیوه رو بین دستهاش حرکت داد:«وقتی از دستت دادم تازه فهمیدم اگه زودتر فهمیده بودم که دوستت دارم دنیا جای بهتری میشد. از غم زیادی پناه میبردم به مستی و نوشتن. توی تصوراتم صبحها کنار بالشتت یه دسته گل با یه یاداشت میذاشتم و از عشقی که بهت دارم میگفتم. قهوهات رو همونطوری که دوس داری درست میکردم و کره بادومزمینی مورد علاقهات رو با عسل روی تست آماده میکردم. اما بعد که واقعیت مثل یه سیلی محکم توی گوشم میخورد، دلم برای خودم میسوخت که چه زندگی رویایی باهات میتونستم داشته باشم و خرابش کردم...»
جیمین خودش رو به پسر نزدیک کرد و سرش روی شونه اون گذاشت:«مینوشتی؟»
جونگکوک بوسهای روی موهای پسر گذاشت و جواب داد:«آره یه دفتر دارم... و خب احساسی که نمیتونستم فریادش بزنم و میاوردم روی کاغذ...»
«میتونم بخونمشون؟»
«اوهوم... شاید یه روزی...»
جیمین پافشاری نکرد و برای برگردوندن جونگکوک از خاطرات تلخی که داشت توی ذهنش مرور میکرد گفت:«میخوام مهمونی بگیرم»
«و کی و دعوت کنیم؟»
«دانبی و لورن، جین هیونگ، تهیونگ هیونگ و معاون مین»
«معاون که هنوز برنگشته»
«میدونم، صبر میکنیم تا برگرده... فکر کنم تا چند روز دیگه بیاد... میخواستم خونه گل یاس مهمونی رو بگیرم... اما خب اونجا یچیزایی غمگینم میکنن و دلم نمیخواد اون روز رو غمگین باشم»
«من یه خونه کنار دریاچه دارم... میتونیم مهمونی رو اونجا بگیریم و چند روزی رو هم بمونیم...»
«خیلی خوبه... مطمئنم که خوشمیگذره»
جونگکوک جیمین رو بیشتر به خوش فشرد و سرش رو بین موهای پسر فرو برد:«پس دیگه نگران مکانش نباش بیبی... راستی به جین هیونگ گفتم که برات وقت چکاپ بگیره..»
جیمین سرش رو بالا آورد و صورتش توی فاصله چند سانتیمتری از صورت جونگکوک متوقف شد:«به این زودی؟ مدت زیادی از معاینه دوستش توی تونل نگذشته که گفت فعلا همه چیز نرماله»
جونگکوک بوسه سریعی روی لبهای وسوسه انگیز جیمین گذاشت و عقب کشید:«میدونم... اما بیا این چکاپهای هر چند وقت یکبار و انجام بدیم تا منم خیالم راحت باشه که قلب کوچولو و مهربونِ پسرم به خوبی کارش و انجام میده... هوم؟»
«میترسی که از دستم بدی؟»
«من از دستت نمیدم... همیشه هستم و تو هم مجبوری که همیشه باشی... تو پرنده قلبِ منی... بالت و میبوسم و پروازت و با ذوق تماشا میکنم...»
چشمهای جیمین به لبخندزیبایی هلالی شدن و قلبش با شدت بیشتری کوبید. سرش رو توی گودی گردن جونگکوک فرو برد و دم عمیقی گرفت:«کوکی؟»
«جانِ دلم؟»
«خیلی دوستت دارم»
لبخندی به وسعت شوقِ قلبش روی لبهاش شکل گرفتن و آرزو میکرد که ایکاش میتونست این اعتراف رو که بعد از مدتها شنیده بود، قاب بگیره و به همه جای زندگیش وصل کنه. بوسهای که کنار لبهای باز شده به لبخندش نشست باعث شد که دستهاش رو محکمتر دور بدن جیمین حلقه کنه. «من بیشتر شیشه عمرم!» جونگکوک گفت و به این فکر کرد که وقتی آدم توسط شخصی که مدتها انتظارش رو کشیده دوست داشته میشه، چیزهای ترسناک کمتر ترسناک بنظر میرسن، درست مثل زندگی!
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...