part 37🥀

422 101 11
                                    

جیمین بعد از صبحانه ماگ شیر گرمش رو برداشت و به سمت کاناپه رفت. جین هم از جا بلند شد و حین گفتن:«بچه ها یه قهوه برام بیارین لطفا» به سمت جایی که جیمین رفت راه گرفت و رو به روی اون نشست.
جونگ‌کوک برای درست کردن قهوه جین به آشپزخونه رفت و تهیونگ مشغول جمع کردن میز شد.
جیمین جرعه‌ای از شیر گرمش رو قورت داد و در حالی که به میز خیره بود با صدای جین نگاهش رو بالا آورد:«خب؟ نمیخوای بگی چیشده؟»
جیمین بعد از مکث طولانی بدون نشون دادن حالتی توی چهره‌اش گفت:«آدمای تایلر جیک و کشتن، البته با ماشین ته دره افتاده و ماشین آتیش گرفته... چیزی ازش باقی نمونده...»
از خلاصه‌ای که جیمین به خونسردی کامل گفته بود، جین چشم‌گرد کرد و خودش رو روی مبل جلو کشید:«چی داری میگی؟؟ پدرت رو کشتن؟؟» جیمین از شنیدن کلمه پدر که از دیشب روی تمام اعصاب بدنش راه رفته و نیش زده بود راه فراری میخواست به باغی که پوشیده از برف بود، یه راه بی‌برگشت به مقصدی نامعلوم که دور بشه از هر نسبت فاکی و خبری از آدم‌های اطرافش.
گلوش رو صاف کرد، با حفظ حالت قبلی اما با غمی که دوباره سد مقاومتش رو شکسته بود و توی چشم‌هاش ریخته بود، گفت:«آره... کشته شده...»
«باورم نمیشه اینطور خونسرد از این موضوع حرف میزنی جیمین! مطمئنی حالت خوبه؟ یا این فقط یه تظاهره به خوب بودن؟»
جونگ‌کوک با ماگ قهوه به سمت اونها اومد، اون رو جلوی جین گذاشت و با فاصله از جیمین نشست. دستش رو روی پشتی مبل گذاشت و خیره جیمین رو نگاه کرد. جیمین از عطر قهوه‌ و حضور جونگ‌کوک اون طور خیره، احساس معذب بودن میکرد. کمی توی جاش جا به جا شد و جواب داد:«وقتی آدم چیزی رو از دست میده مدت طولانی به خاطرش ناراحته. اما وقتی دوباره از دستش بده دیگه به اندازه اولین بار ناراحتش نمیکنه. شاید حتی طوری رفتار کنه که انگار براش مهم نیست و برگرده به روال عادی زندگیش. من جیک رو وقتی خیلی کوچیک بودم از دست دادم. حالا سِر شدم، انگار که خنثی‌ام. من توی دنیای بچگی خیلی زود بزرگ شدم... یعنی برای محافظت از خودم و لورن مجبور بودم که زود بزرگ شم... همون روزا تموم احساساتم نسبت به پدری که هیچوقت نبود رو از عمق وجودم گریه کردم و بیرون ریختم... حالا خالی‌ام از هر حسی... توقع سوگواری نداشته باش... فقط گیجم از چیزی که شنیدم و انگار امیدم به یه چیز محال ناامید شده...»
جین سری تکون داد و ماگ قهوه رو با نگاه قدردانی به جونگ‌کوک از روی میز برداشت و به لب‌هاش نزدیک کرد. تهیونگ که به سمت اونها اومد و کنار جین جا گرفت گفت:«فکر میکنی تایلر با کشتن پدرت این بازی رو تموم میکنه؟»
جیمین سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:«نه... دیشب دوباره با معاون مین تماس گرفتم تا جزئیات رو بدونم. آدماش یه یاداشت توی عمارت گذاشتن و مستقیما من، جونگ‌کوک و چانیول رو تهدید کردن... این بازی به این سادگی تموم نمیشه...»
جونگ‌کوک نگاهش رو از جیمین برداشت و با حائل کردن دست‌هاش روی زانوهاش به جلو خم شد. لب خیسوند و گفت:«حالا چیکار باید کرد؟»
جیمین نگاهش رو از موهای جونگ‌کوک گرفت و دست‌ آزادش رو روی پاش مشت کرد که به طرز احمقانه‌ای میل به سر خوردن بین موهای پسر کنارش و نوازش رو داشتن که لعنتی توی دل نثار خودش کرد.
ماگ شیرش رو روی میز برگردوند و گفت:«معاون مین گفت که فردا میرسه سئول... میخواد حضوری باهامون صحبت کنه... جین لطفا اون رو به اینجا بیار، تایم دقیق رسیدنش رو بهمون اطلاع میده... فردا تصمیم میگیریم که چیکار باید بکنیم... حتی اگه شده خودم شخصا باید از اینجا بیام بیرون و این بازی رو تموم کنم... دیگه زیادی داره طول میکشه» چشم‌های همه بالا اومد و با شگفتی به جیمین دوخته شد.
نگاه جونگ‌کوک اما پروانه شد و روی موهاش نشست. چطور میل به بوسیدن چشم‌های دل‌فریب پسرش رو سرکوب میکرد؟! قلب گرد و خاک گرفته‌اش هنوز هم با دیدن جیمین تلاش میکرد تا از کالبدش بیرون بیاد و این زیبایی، جسارت و در حین حال ظرافتِ متحرک مقابلش رو بغل بگیره اما حتی جرئت فکر کردن به انجام اینکار رو نداشت تا مبادا قلبش هوایی بشه و کاری رو انجام بده که همه چیز رو خراب کنه. شخصیت قوی جیمین برای جونگ‌کوک تحسین برانگیز بود اما نگرانی برای این حجم از بی‌پروایی اون، زیر پوستش حرکت میکرد و چنگ به دلش مینداخت. لبی تر کرد و برای گفتن هر حرفی مبنی بر مخالفتش برای بیرون رفتن جیمین کلمات تا پشت لب‌هاش اومدن اما به سختی حجم جملات ناگفته رو قورت داد و صبوری کرد تا بحث جدیدی مقابل چشم‌های جین و تهیونگ شکل نگیره.
جین با عذرخواهی به سمت اتاقش رفت تا از خستگی شیفت شبش چند ساعتی رو بخوابه و تهیونگ بعد از تماس مادرش خداحافظی کرد و گفت که فردا قبل از اومدن معاون بهش خبر بدن تا خودش رو برسونه.
جیمین اما تلویزیون رو روشن کرد و غرق افکارش فقط نگاهش رو به صفحه دوخت اما چیزی از محتوای برنامه در حال پخش نمیفهمید. جونگ‌کوک قهوه‌ای برای خودش ریخت و سر جای قبلیش نشست. نگاهی به نیم رخ جیمین انداخت و گفت:«فکر میکنی کار درستیه که از اینجا بزنی بیرون و خودت از نزدیک به این مسئله رسیدگی کنی؟»
نگاهش رو از تلویزیون جدا نکرد. آرنجش رو به دسته مبل تکیه داد و مچ دستش رو جایی نزدیک به لب‌هاش نگه داشت. با حالت متفکری گفت:«پیشنهاد بهتری داری جئون جونگ‌کوک؟»
الحق که جیمین خوب بلد بود تا با تبر پیکره اعصابش رو خرد و خاکشیر کنه. یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت:«تا کی قراره هر فاکینگ دفعه فامیلم رو با اسمم صدام بزنی؟»
«نمیدونم... شاید تا وقتی که همه چیز سر جای خودش برگرده... راهمون از هم جدا بشه... و دیگه مجبور نباشم مخاطب قرارت بدم»
غمگین از راهی که جیمین از جدا بودنش صحبت کرده بود به پشتی مبل تکیه داد:«پس فکر میکنی که قراره راهمون جدا بشه؟ اصلا به درست شدن هیچ چیز بینمون فکر میکنی؟»
مردمک‌هاش رو کلافه توی کاسه چرخوند و گفت:«آدم به زخم‌ها بیشتر از مرحم‌ها فکر میکنه. شاید بس که زخمای روحم زیاده نمیتونم روی درست شدن ارتباطی که خودت نابودش کردی تمرکز کنم!» 
خودش رو به سمت جیمین جلو کشید که صورت جیمین کاملا به سمتش چرخید. تمام صداقتش رو توی چشم‌هاش ریخت و گفت:« کاش میتونستم دستت رو بگیرم و ببرمت توی جلدم و بهت بگم ببین این دشت غم همه‌اش مالِ منه. تموم این رشته‌های گره خورده افکار منن. اون خاک و آواری که روی زمین ریخته از قلبمه....» به قلبش اشاره کرد و ادامه داد:«یه دریا اینجاست، از تموم اشکایی که نریختم و پشت کوهایی که جنسشون از درد و غصه‌ست محکومشون کردم به حبس ابد... دنیای من اصلا قشنگ نیست جیمین، اما برای دوباره ساختن اعتمادت میتونم از روی تموم خورده شیشه‌ها رد بشم و این فصل تاریک و بگذرونم....» نگاهش رو به دست‌های جیمین کشوند و اونارو مثل یک شیء ارزشمند بین دست‌های بزرگ خودش جا داد. دوباره نگاهش رو بالا آورد و صورتش رو به صورت جیمین نزدیک‌تر کرد. با صدای بم و آرومی توی صورت مسخ شده جیمین زمزمه کرد:«منو ببین... حاضرم با همه دنیا بجنگم اما یه خراش روی تو نیوفته... هرکاری میکنم تا دوباره منو کنارت قبول کنی.... فهمیدم اشتباه کردم، فهمیدم تموم روزایی که ذهنم به انتقام فکر میکرد قلبم داشت عشق به تورو توی خودش پرورش میداد... حالا فهمیدم که همیشه دوستت داشتم حتی وقتی بهت زل زدم و گفنم هیچوقت هیچ احساسی بهت نداشتم....» نگاهش روی لب‌های جیمین سُر خورد و ادامه داد:«رسیدن به این لبا شبیه شنا کردن تو دریایِ شبه! لذت بخش ولی خطرناک. اما این خطر و به جون میخرم جیمین... پس حرف از جدایی مسیر نزن... من برای بدست آوردنت هر قیمتی رو میپردازم حتی اگه مُردنم باشه.... پس ترجیح میدم آخرین طعم توی دهنم، طعم لبای تو باشه پسر»
درمقابل فاصله‌ای که داشت به صفر میرسید جیمین تکون سختی خورد و از جا بلند شد. صورت جونگ‌کوک متوقف شد و پلک‌های نیمه بسته‌اش باز شدن. جیمین اما نهیب قلبش رو از پایان دادن به اتفاقی که تک تک سلول‌هاش اون رو تمنا میکردن سرکوب کرد و با صدایی که سعی داشت لرزشش رو کنترل کنه گفت:«کافیه... اگه همیشه دوستم داشتی حالا به مرحله‌ای نمیرسیدم که از شنیدن حرفات جای غرق لذت شدن احساس حماقت و تنهایی کنم... هیچوقت به چشمت نیومدم... هیچوقت من و به همه چیز و همه‌کَس ترجیح ندادی... اگه دوستم داشتی حالا چشمام برق میزد و حالم خوب بود. اما چیشد؟ یه آدم شکسته، عبوس و غمگین درونم زندگی میکنه... آره... اگه دوستم داشتی دنیا برام پر از نور بود، نه اینقدر تاریک و کثیف...» پوزخندش رو از نگاه خیره و رنجیده جونگ‌کوک گرفت و به سمت اتاقش رفت.
در رو بست و همونجا روی زمین سُر خورد. دستش رو محکم روی قلبش فشار داد و به احساساتش که افسار گسیخته بودن هشدار داد. هنوز داغی نفس‌های جونگ‌کوک رو روی تمام اجزای صورتش حس میکرد و توی ذهنش تصویر تمام بوسه‌هاشون جون گرفته بود که زمانی فکر میکرد از روی عشق و احساس پاک این اتصال بین لب‌هاشون شکل گرفته. سر دردناکش رو بین دست‌هاش فشرد و چنگی به موهاش زد. تا خر خره مبتلا بود به آدمی که روی مبل در انتظار بوسه، رهاش کرده بود اما صدای مغزش بلندتر از هر فریادی بود... و شاید فراموشی گاهی نعمتی بود برای آدمی که با هر تلنگر خاطراتش بیدار میشدن و به گلوش چنگ مینداختن... حالا همه چیز دست به دست هم داده بود تا استخون کوچیک صبرش ترک برداره و به مرز شکستن نزدیک بشه اما حالا وقتش نبود. اون کارهای زیادی برای انجام دادن داشت، مثل بیرون کشیدن آدم‌های اطرافش از باتلاقی که خواسته و ناخواسته درگیرش شده بودن.

جونگ‌کوک، جیمین و تهیونگی که چند دقیقه پیش بهشون پیوسته بود، توی پذیرایی نشسته بودن. جین خبر داده بود که با معاون نزدیک خونه هستن.
جیمین اتفاق دیشب رو به روی خودش نیاورد و برای بی‌اهمیت نشون دادن اون موضوع چند کلمه‌ای با جونگ‌کوک صحبت کرده بود. با سوالی که ناگهانی ذهنش رو درگیر کرد، نگاهش رو به تهیونگ داد و پرسید:«راه مخفی به کجای باغ میرسه؟» تهیونگ پا روی پا انداخت:«یه انباری کوچیک سمت راست باغ هست که راه مخفی بهش ختم میشه. در چوبی رو باز میکنیم و میایم بالا. این راه برای آدمایی معروفی بوده که به رستوران میومدن و درخواست یه مکان ساکت و بدون دردسر برای وقت گذروندن با پارتنرشون داشتن.... البته خیلی وقته که دیگه استفاده‌ای ازش نشده. پدرم ترجیح داد که خودمون از این باغ زیبا استفاده کنیم.»
جیمین سری تکون داد و نگاهی به جونگ‌کوک انداخت که رو به پنجره سیگار دود میکرد و به بیرون خیره بود. ناگهانی برگشت و نگاه خیره جیمین رو شکار کرد. خیره به نگاه خجالت‌زده جیمین با مکث طولانی گفت:«رسیدن... دارن میان سمت خونه...»
جیمین آب دهنش رو قورت داد و بی‌توجه به اینکه چند لحظه پیش جونگوکوک مچ نگاه سرکشش رو گرفته بود از جا بلند شد و به سمت در ورودی رفت.
در خونه باز شد، اول معاون مین و پشت سر اون جین وارد شدن. پلک‌های متورم و رگه‌های سرخ شده از بی‌خوابی چشم‌هاش نشون از وضعیت سختی میدادن.
معاون مین جلو اومد و جیمین رو در آغوش گرفت. نگاه تهیونگ رنگ تعجب گرفته بود. همیشه توی ذهنش معاون مین یک مرد پیر و چروکیده بود که تمام مو‌هاش سفید شدن اما با دیدن یک مرد سی و چند ساله که جذابیت و کاریزمای خاصی داشت قدمی به جلو برداشت و بعد از جدا شدن اون‌ها از آغوش هم دستش رو جلو برد و به معاون مین خوش‌آمد گفت. جونگ‌کوک قبلا هم این مرد رو دیده بود، درست زمانی که برای دیدن لورن به لندن رفته بود اما جز تهدید و کتک و تحقیر از سمت پدر جیمین چیزی نسببش نشده بود. سعی کرد افکارش رو نادیده بگیره پس پشت سر تهیونگ همین کار رو تکرار کرد و جین همه رو به سمت کاناپه‌ها هدایت کرد.
بعد از قهوه‌ای که جیمین برای معاون آورد با فاصله کنارش نشست و گفت:«اوضاع چطوره؟»
معاون مین جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و گفت:«تقریبا همه چیز تحت کنترله، اجازه ندادم کارها به هم بپیچه. خبر مرگ پدرت بین مافیای لندن پیچیده و طبیعتا خیلیا برای جایگاهش دندون تیز کردن... قراره چند روز آینده مراسمی برای پدرت توی عمارت شرقی برگزار بشه و جانشینش اعلام بشه و خب... از اونجایی که تو دوسال پیش کناره گیری کردی و با رضایت خودت این مقام و به من سپردی پس قراره من به عنوان جانشین اعلام بشم و انگشتر پدرت رو دستم کنم... البته اگر نخوای بزنی زیر قول قرارمون و خودت بخوای جانشین بشی»از حرفی که معاون مین زده بود همه به جز جیمین با چشم‌های گرد شده از تعجب نگاهشون رو به معاون مین دوخته بودن. جیمین اما کاملا خونسرد و ریلکس نشسته بود.

رای یادتون نره قشنگا🦋

Antidote (2)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora