قلبش از این فکر فشرده شد و تیزی دردی رو توی قفسه سینهاش احساس کرد که باعث شد دستش رو روی محل درد بزاره.
جین با دیدن حال بد جیمین بعد از زدن راهنما دور زد و وارد مسیر دیگهای شد. جیمین که هنوز اشک میریخت و درد قفسه سینهاش به قوت خودش باقی بود با صدای آرومی گفت:«چیکار میکنی؟ من هنوز یه دل سیر ندیدمش هیونگ؟» «برای امروز کافیه، آوردمت که کمی رفع دلتنگی کنی، نه اینکه خودت و به کشتن بدی»
جیمین که حالا کمی از دردش کمتر شده بود با پشت دست اشکهای مزاحمش رو پاک کرد و به پشتی صندلی تکیه داد. جین نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:«لازمه ببرمت بیمارستان؟» «نه» جین بدون هیچ حرف اضافهای به سمت خونه جیمین روند و به این فکر میکرد که چطور آدمهای زندگی جیمین سر قلبی که اینطور براشون میتپید اینهمه بلا آورده بودن؟!
آروم و بیحرکت روی تختش خوابیده بود. رنگ پریده و بیحال بنظر میرسید. جین که بعد از آوردنش به خونه داروهاش رو بهش داده بود و فشارخونش رو چندباری چک کرده بود مجبورش کرد دراز بکشه. پتو رو تا گردن جیمین بالا کشید و با اندوه عمیقی بهش خیره شد. ایکاش کاری از دستش برمیومد تا جیمین هرروز این بار سنگین رو به دوش نکشه تا بلایی سرش نیاد....
جین از هرچیزی که به جیمین گذشته بود باخبر بود و به این پسر حق میداد که بخواد از همه چیز فاصله بگیره و دیوار اعتمادش به همه آدما فروریخته باشه.
باید میرفت و به شیفت بیمارستانش میرسید اما دلش رو پیش جیمین جا میگذاشت و امیدوار بود که دوباره کابوس نبینه. به یاد شبهایی افتاد که از دلهره کابوسهای همیشگی تا صبح پلکهای خسته و ملتهبش رو ثانیهای روی هم نمیذاشت و بالاخره به اصرار جین قبول کرده بود تا تراپیستی رو ملاقات کنه و چیزهایی که بهش گذشته بود رو به زبون بیاره.(دوسال پیش)
نگاه سرگردونش رو برای بار میلیونم دور اتاق چرخوند. نمیدونست چه مدت اونجا حبس شده و حالا چه روزی از هفته یا حتی ساعتی از شبانه روزه. مدتها حتی نور خورشید به پوست رنگپریدهاش نتابیده بود و جز ظرف غذایی که برای ناهار و شام از محفظه مستطیل مانندی پایین در، به داخل هل داده میشد هیچ اتفاق دیگهای نمیوفتاد. با دست های بسته به سختی بدنش رو حرکت میداد و کمی از غذایی که براش گذاشته میشد بهقدر زنده موندن میخورد. هیچکس رو ندیده بود و هربار فریادهای:«شماها کی هستین؟» «یکی بیاد اینجا جواب منو بده» «کمک، منو از اینجا بیارین بیرون» «هی، تو که غذا رو گذاشتی باتوعمممم» نشنیده و نادیده گرفته میشد.
بیطاقت بود و درد معده عصبی امانش رو بریده بود. کاش جونگکوک یا حتی تهیونگ زودتر پیداش میکردن. عصبی سرش رو چند باری به دیوار پشت سرش کوبید. هوای تقریبا سرد سلول گلودردش رو تشدید کرده بود و سخت دلتنگ آدمهای اون بیرون بود حتی نگهبان آبی پوش شرکت که هرروز با خوشرویی به اون سلام میکرد و جیمین با لبخندی محجوبانه جواب سلامش رو میداد.
نگران بود، برای آدمهای بیرون از این اتاق که احتمالا از گم شدن جیمین حال خوبی نداشتند.
او همیشه همینطور بودبیشتر از اینکه نگران وضعیت نامعلوم خودش باشه به اطرافیانش فکر میکرد.
با صدای باز شدن قفل در تکیهاشو از دیوار گرفت و با چشمهای گشاد شده منتظر نگاه میکرد. مردی با لباس های سر تا پا مشکی از در وارد شد که در محدوده آدمهای شناخته شده ذهن جیمین نبود.
مرد در رو پشت سرش بست، به سمت جیمین اومد و دست به سینه با چشمهای ریز شده و پوزخند ترسناکی بهش خیره شد.
نگاهش لرزه به تن جیمین مینداخت و حتی نمیتونست تصور کنه که چرا این مرد اینطور با کینه و نفرت بهش خیره شده.
سکوت طولانی مرد و نگاههای خیرهاش که براش آزاردهنده شد لبهای خشکیدهاش رو با زبون تر کرد و با صدای نهچندان بلندی گفت:«تو... تو کی هستی؟» مرد بدون تغییر توی موقعیتش با همون پوزخند ترسناک گفت:«من؟ فکر میکنم قبلا همدیگهرو گذرا دیده باشیم» جیمین دوباره به ذهنش فشار آورد اما این چهره براش آشنا نبود، پس گفت:«نمیشناسمت!»
«بیشتر فکر کن پسر، مثلا اون روزی که پخشِ زمین شدی و شیرینیهات خوراکِ آسفالتِ خیابون شدن و یادت میاد؟ شاید من بوده باشم که باعث این اتفاق شدم» و بعد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.
جیمین مات و مبهوت نگاهش میکرد و حتی توان پلک زدن نداشت، به این فکر کرد که اگر اینجا جهنم بود پس این مرد باید زندانبان جهنم میبود.
جیمین تمام تلاشش رو کرد تا لرزش صداش رو پنهون کنه و از خودش نقطه ضعفی برای اون مرد بهجا نزاره «من برای چی اینجام؟» «سوال خوبی بود اما فعلا جوابت رو نمیدم» «تو حق نداری منو اینجا نگهداری! میدونی اگه اطرافیانم بفهمن چه بلایی سرت میارن؟» مرد آروم آروم به جیمین نزدیک شد کنارش زانو زد و با حرکت ناگهانی موهای جیمین رو گرفت و سرش رو به سمت خودش کشوند که درد بدی توی سر جیمین پیچید اما لبهاش رو روی هم فشرد تا صدایی ازش بیرون نیاد. با چشمهای وحشی بهش زل زد و گفت:«خیلی رو آدمای دورت حساب باز کردی پسر! یه نصیحت کوچولو، زیاد به این قضیه امیدوار نباش چون بعدا بدجوری سقف اعتمادت به آدما روی سرت خراب میشه» جیمین حتی کلمهای از حرفای مرد رو متوجه نمیشد، درد تمام سلول های مغزش رو به سوزش آورده بود و با صدای آرومی گفت:«تو نوچه کی هستی؟» مرد با حرص سر جیمین رو بیشتر به سمت خودش کشید و گفت:«من واسه خودم کار میکنم، اما یه شریک هم دارم که فکر میکنم از دیدنش خوشحال بشی، اووووم .... یه سوپرایز بزرگ» بعد نگاهش رو به سمت لبهای جیمین سُر داد و با لحن چندشی گفت:«از نزدیک خیلی بهتری پسر، لبهات واقعا وسوسه کنندهان»
نم اشک به چشمهای جیمین زد که با فشردن پلکهاش روی هم اجازه پیشروی بهشون رو نداد.
با باز کردن پلکهاش تمام نفرتش رو توی صداش جمع کرد و گفت:«تو یه موجود کثیف نفرت انگیزی» نگاه مرد تیره شد و با بالا بردن مشتش اونو روی صورت بیروح جیمین فرود آورد که به سمت مخالف خم شد، کنار لبش پاره شد و شوری خون رو زیر زبونش حس کرد.
مرد سرپا ایستاد، لگدی به شکم جیمین زد که از درد توی خودش جمع شد. با صدای نسبتا بلندی گفت:«اگه بهش قول نداده بودم الان زیر دست و پام لهت میکردم عوضی، تو لیاقتت مردنه» و بعد از اتاق خارج شد و کلید رو توی قفل چرخوند.
جیمین خیره به در، بیحرکت روی زمین سرد توی خودش جمع شده بود. توی بدنش احساس دردمیکرد و اوضاع معدهاش اصلا خوب نبود.
صدای مرد«اگه بهش قول نداده بودم...» توی گوشش تکرار میشد و اینکه این مرد به چه کسی قول داده بود تا اونو نکشه برای جیمین یک علامت سوال بزرگ بود؟!
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...