part 30🥀

413 92 15
                                    

چانیول نگاهی به سمت ماشین انداخت که فاصله نسبتا زیاد بنظر میرسید و ادامه داد:«لورد رو پوشش میدیم و دست از تیر اندازی برنمیدارین... با شماره سه من از پشت این بشکه‌ها به سمت ماشین حرکت میکنیم...» هر دونفر سری به نشونه فهمیدن تکون دادن، تفنگ‌هاشون رو آماده کردن و منتظر شمارش چانیول موندن.
روی زانوهاشون نشستن و سرشون رو پایین گرفتن. چانیول دست آزادش رو پشت جیمین گذاشت و نگاهی به دو بادیگار آماده انداخت.
خشابش رو چک کرد، صداش رو پایین آورد و شمارش رو شروع کرد:«یک.... دو.... سه» با شنیدن شماره سه، هر سه نفر در حالی که کاملا جیمین رو کاور کرده بودن و از جلو و دوطرف بهش چسبیده بودن، از پشت بشکه ها بیرون اومدن. بدون توقف شلیک میکردن و به سرعت به سمت ماشین درحرکت بودن.
تیر به شکم بادیگارد جلویی برخورد کرد و روی زمین افتاد، کمی سرعتشون گرفته شد اما چانیول همونطور که شلیک میکرد و حتی فرصتی برای پاک کردن دونه‌های عرق از روی صورتش نداشت فریاد زد:«بریم... بریم... حرکت کنین... نایستین... حالا...»
جیمین درد بدی توی قفسه سینه‌اش احساس میکرد و سخت نفس میکشید اما باید دوام میاورد تا از این مخمسه نجات پیدا کنه. نیم نگاهی به فاصله‌اشون تا ماشین انداخت که بادیگار بعدی هم تیر خورد و روی زمین افتاد. جیمین همزمان با شلیک چند گلوله فریاد زد:«فاااک.... لعنت بهشون... لعنتتتت»
چانیول و جیمین مدام نگاهشون اطراف میچرخید و دست از شلیک برنداشته بودن. تا ماشین فاصله زیادی باقی نمونده بود که هردو با پایین آوردن تفنگ‌هاشون به سرعت به سمت ماشین دویدن تا از آماج گلوله‌هایی که به سمتشون میومد فرار کنن.
چانیول به سمت راننده رفت. جیمین در ماشین رو باز کرد و قبل از اینکه بشینه بعد از صدای شلیک سوزش بدی توی بازوی راستش احساس کرد و همزمان با انداختن خودش توی ماشین پلک روی هم فشرد و آه دردناکی کشید.
چانیول ماشین رو روشن کرده و راه افتاد. در همین حین جیمین در ماشین رو بست، سرش رو پایین گرفت و دست چپش رو روی بازوی راستش فشار داد. خون راه گرفته بود و از بین پنجه‌هاش بیرون میزد. یخ کرده بود و نفس‌های لرزونی میکشید. چانیول با مهارت پدال گاز رو فشار میداد و فرمون رو میچرخوند.
درحالی که گلوله ها به بدنه ماشین برخورد میکردن چانیول اون رو به سمت گروهی که مقابل خروجی ایستاده و تیر میزدن کشوند. شیشه جلو ترک خورده بود و به سختی میشد مسیر رو تشخیص داد.
بدون لحظه‌ای درنگ مسیر مستقیم رو پیش گرفت و سرعتش رو زیاد کرد. ماشین با نزدیک شدن به تیراندازها، دیوار دفاعی اونهارو شکافت و هرکدوم خودشون رو به سمتی پرتاب کردن تا زیر گرفته نشن.
همه اینها در عرض چند دقیقه کوتاه و نفس گیر اتفاق افتاد. با خروج از در چانیول نفس راحتی کشید و نیم نگاهی به جیمین انداخت. با دیدن صورت رنگ پریده جیمین که پنجه‌هاش رو به بازوی راستش قفل کرده بود، نفس‌های منقطع میکشید و صورتش از دونه‌های عرق سرد برق میزد نگرانی به دلش چنگ انداخت و گفت:«قـ..... قربان؟ چی.... چیشده؟ تیر خوردین؟»
جیمین که سوزش بازوش تا عمق استخونش نفوذ میکرد و از درد و میزان خونی که از دست میداد نای حرف زدن نداشت با صدای لرزونی گفت:«حـ....حواست.... بـــ....به جلو بــ....باشه من... من خوبم»
چانیول دستپاچه شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. قبل از این بارها جیمین توی بعضی عملیات‌ها زخمی شده بود، هیچوقت به روی خودش نمیاورد، بی‌حرف خودش رو مداوا میکرد. اما حالا تیر خورده بود و این اصلا خوب نبود...
جیمین با هر تکون‌ شدیدی که ماشین توی مسیر خاکی انبار میخورد، نفسش از درد حبس میشد و صورتش رو از دردی که توی تمام بدنش پخش میشد، جمع میکرد، اما به چانیول اخطار داد که با بالاترین سرعت حرکت کنه. اون نمیخواست که اینجا و توی این لحظه بمیره پس نباید اجازه میدادن که آدم‌های تایلر بهشون برسن.
با سنگین شدن پلک‌هاش، مقاومتش در برابر خوابیدن شکسته شد. باریکه نور مخلوط با سبزی درخت‌های دوطرف مسیر که از لای پلک‌های نیمه بازش به مردمک‌های خسته و دردمندش میرسیدن درنهایت به تاریکی پیوستن و صدای سوتی که توی گوش‌هاش پیچید آخرین صدایی بود که شنید و درنهایت خلاء مطلق بود و نیستی و پوچی ...

Antidote (2)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz