part 16🥀

449 102 17
                                    

سرش رو بین دستاش گرفت و سکوت عجیبی توی ماشین حکم‌فرما بود. همه انگار عصبانیت جیمین و حساسیت اوضاع رو درک میکردن که حتی پلک نمیزدن و به جیمین نگاه دوخته بودن.
جونگ‌کوک بازی بچه‌گانه‌ای راه انداخته بود و کار به جاهای بدی کشیده شده بود. جیمین سرش رو بالا آورد، نگاه خشمگینی به جونگ‌کوک انداخت و خطاب به چانیول گفت:«برای مهمون ویژه‌مون چشم‌بند بزار، میریم تونل، آماده پذیرایی باشین. یکی اینجا باید جواب سیرکی که راه انداخته رو بده!»
جونگ‌کوک اما بدون واکنشی که نشون دهنده استرس و ترس باشه خیره به جیمین باقی مونده بود. دلتنگ این چشم‌ها، لب‌ها و حتی تُنِ صدا بود و حاضر نمیشد که هیچ احساسی به‌جای رفع دلتنگی به قلبش وارد بشه.
چشم‌بند جونگ‌کوک گذاشته شد که جیمین رو به چانیول ادامه داد:«نباید تیر اندازی میکردی»
چانیول لب خیسوند و جواب داد:«داشت بهتون حمله میکرد قربان، وظیفه من اینه که نزارم کسی بهتون آسیب بزنه»
جیمین دستی توی موهای خاکستریش کشید و گفت:«آسیب دیدن من بهتر از فاجعه‌ایه که باید امیدوار باشیم اتفاق نیوفتاده باشه. اگه اون پسر بمیره قطعا تایلر از خون پسرش نمیگذره!»

(دوسال قبل)

پاهای دردناکش رو توی شکم جمع کرد. تمام بدنش از آسیب‌هایی که جونگ‌هیون بهش زده بود درد رو فریاد میزد اما درد قلبش چیزی فراتر از درد تنش بود.
جونگ‌کوک از آخرین باری که باهاش صحبت کرده بود حتی سراغش نیومده بود که از مرده و زنده‌اش خبری بگیره... فقط جیمین رو با برادر روانیش تنها گذاشته و رفته بود!
روزها بود که جونگ‌هیون، چند ساعتی رو سراغ جیمین میومد، با کلمات و کتک‌هاش اونو شکنجه میکرد تا جای احتمالی لورن رو پیدا کنه اما هم جیمین و هم جونگ‌هیون این رو خوب میدونستن که این کارها فقط و فقط برای عقده‌ خالی کردن و گرفتن انتقام از طریق بیگناه‌ترین آدم این ماجرا بود و درحقیقت واضح بود که جیمین اطلاعی از جای لورن نداشت.
وضعیت روحی و جسمی بدی داشت. تازگی‌ها درد سختی توی قفسه سینه و دست چپش احساس میکرد. از دنیای رنگی و عاشقانه‌ای که جونگ‌کوک ساخته بود حالا توی سیاهی بی‌انتهایی پرتاب شده بود.

اوایل با انکار سعی داشت تا جونگ‌کوک رو از اتهام بازی دادن احساسش تبرئه کنه اما حالا فهمیده بود که زیستن در ناممکن‌ها بیهوده و غم‌انگیزه. نمیشه از رنگ دریا ماهی گرفت یا از عکس درختی میوه چید و برکه‌های رویا هیچ پرنده‌ای رو سیراب نمیکنن. شاید در انتظار نجات داده شدن توسط جونگ‌کوک بود اما درنهایت به این نتیجه رسید نمیشه به دیواری که از دور دست دیده میشه تکیه کرد. دیگه هیچ چیز جبران نمیشد، حتی با گریه‌های عمیق.

دستی که روز قبل کفش اون موجود کثیف با قدرت و بدون هیچ رحمی روی اون فشار داده شده بود ذق ذق میکرد. از شکسته شدنش اطمینان نداشت اما میدونست که آسیب جدی‌دیده.
سر تا پا درد بود و حساب روزهایی که منظره روبه‌روش فقط دیوار اتاق بود از دستش در رفته بود.
ناامید از کمک پدرش یا هرکسِ دیگه‌ای فقط منتظر روزی نشسته بود تا یا زندگیش به پایان برسه یا از این اتاق نفرت‌انگیز بیرون بره که حرف‌های تلخی که شنیده بود دور تا دورش میچرخیدن و درنهایت روی سرش آوار میشدن.
پلک‌های سرخش رو روی هم گذاشت. به آدم‌های بیرون از اتاق فکر کرد و چقدر احمقانه روزهای اول امید به نجات پیدا کردنش بسته بود.
اینکه چطور اینهمه غم توی قلبش جا میشد اون رو شگفت‌زده نمیکرد! تنها چیزی که متعجبش میکرد این بود که مگه دستهای جونگ‌کوک چقدر بزرگ و سیاه بودن که تونستن این انبوه رو توی قلبش بذارن... حالا اگر این مکان نحس میسوخت و خاکستر خاطرات این اتاق رو باد میبرد جیمین باز هم همون آدم قبلی میشد؟! قطعا پرواز هیچ پرنده‌ای بعد از کوچ، همونی نبود که رفته بود...

Antidote (2)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin