با چشمهای خمارش به نقطه نامعلومی خیره بود. دوباره شاتش رو از مایع تلخ پر کرد و یک نفس قورت داد. صورتش توی هم جمع شد و بازدمش رو به سختی بیرون فرستاد. به حالت نامتعادلی روی صندلی نشسته بود. از ناچاری به مستی پناه آورد اما حتی مستی هم باعث نشده بود که صداهای مغزش خاموش بشن. بعد از پافشاری جیمین روی تصمیمش چند دقیقهای با جین صحبت کرد تا جیمین رو متقاعد کنه دست از اینکار برداره اما جین ناامیدانه گفته بود که هیچ کاری ازشون برنمیاد چون جیمین تصمیم قطعی خودش رو گرفته بود.
با روزنه امیدی که هنوز توی دلش بود به سمت اتاق جیمین راه کشونده بود اما از در اتاقی که باز بود، جیمین رو توی آغوش تهیونگی دیده بود که به نرمی موهای پسر رو نوازش میکرد و بهش اطمینان میداد که از تصمیمش حمایت میکنه. لحظهای قلبش از تپش ایستاده بود و احساس سقوط میکرد از جایی به بلندی یک عمر حسرت برای دوباره داشتن این آغوش. خون توی رگهاش جوشیده بود اما قدم جلو اومدهاش برای جدا کردن اونها از هم رو سرزنش کرد و با فشردن پلکهاش فقط به سمت اتاق خودش پا تند کرده بود.
دست لرزونش رو بالا آورد و به زخمهایی که پشت دستش خودنمایی میکردن نگاه معصومی انداخت. وقتی به اتاق رسیده بود از حجم فشار و دردی که به قلبش وارد شده بود فقط به دیوار ضربه زده بود و فریادش رو با فشردن دندونهای بالاییش روی لب پایینش خفه کرده بود.
احساس درد میکرد اما مطمئن بود که این درد از دستش نمیومد. روحش درد میکرد و درمان روح دردمندش به آغوش شخص دیگهای پناه میبرد و حالا جونگکوک در پناهِ روحِ زخمیش از همیشه تنهاتر بود.
شات دیگهای بالا زد و سرش رو عقب داد و به سقف خیره شد. حتی تقهای که به در خورد و فردی که بعد از چند ثانیه با نشنیدن صدایی از سمت جونگکوک وارد اتاق شد باعث نشد که نگاهش رو به سمت در بکشونه.
جیمین نگاه نگرانی به جونگکوک انداخت که از تنگ بلوری نیمه پر جلوش میتونست حدس بزنه که مست کرده و حالا حتی توان چرخوندن سرش رو نداره. در رو بست، چند قدمی به جلو برداشت که جونگکوک گردنش رو صاف کرد و نگاه خمارش رو به جیمین دوخت. جیمین دستپاچه شد و درحالی که سعی میکرد نگاهش به مرد مست رو به روش لرزون نباشه گفت:«تو... تو از لورن خبر داری؟ جین رفته درمورد مرگ جیک باهاش صحبت کنه و بهش خبر بده اما هیچکدوم الان جواب نمیدن...»
جونگکوک بیحال موهاش رو به سمت بالا هول داد و به توهم اینکه جیمین تا اتاقش اومده پس با خودش کار داره که با دیدنش توی ذهنش شکل گرفته بود لبخند غمگینی زد. با صدایی که دورگه شده بود و در اثر مستی کمی کلمات رو کشیده ادا میکرد جواب داد:«نه... خبر ندارم... میس کالت... رو ببینه... خودش زنگ... میزنه» و بعد از مایع داخل تنگ بلوری داخل شات دیگهای ریخت و رو به جیمین گفت:«بیا... میتونی با این چند ساعتی رو از نگرانیت بابت لورن فارغ بشی...»
جیمین با تردید نگاهی به جونگکوک انداخت. شاید فکر بدی نبود خوردن چند شات تا دلهره شدید قلبش برای خواهرکش رو سرکوب کنه. چند قدمی به سمت میز مقابل جونگکوک برداشت، و توقف کرد. آستینهای دورس کرم رنگش رو بالا زد و شات رو از روی میز برداشت و یک نفس سرکشید. تلخی الکل باعث سوزش معدهاش شد. نگاه جونگکوک لحظهای از صورت جیمین جدا نمیشد. جیمین برای شکستن سکوت سنگینی که بینشون بود، حین دوباره پر کردن شاتش گفت:«تو برای فرار از چی به مستی احتیاج داشتی که نصف این شیشه رو خالی کردی؟»
نگاهش رو از جیمین جدا کرد، به زمین دوخت و جواب داد:«بعضی زخما اونقدر عمیقن که یه لحظه کافیه تا تموم تلاشهات برای خوب شدن مثل دور برگشت یه فیلم از جلوی چشمات رد بشن و برگردن سر نقطه اول... حالا هر چقدر هم که تلقین کنی اشکال نداره، آروم باش، بالاخره درست میشه... درنهایت وقتی به آیینه نگاه میکنی یه بازنده میبینی... اما من نمیخوام ببازم... من نباید بازنده باشم..»
جیمین شات چهارمش رو هم بالا زد و حالا سرش در اثر مصرف الکل گرم شده بود و پلکهاش کمی سنگین بودن. تحمل شنیدن صدای دورگه جونگکوک و سرکوب تمایلش برای بوسه زدن به گردنش جایی نزدیک به حنجرهاش، حالا که به مستی نزدیک میشد سخت بنظر میرسید. تلاشش برای نگاه ندادن به جونگکوک ستودنی بود پس سرسختانه به میز تکیه زد و شات بعدی رو به لبهاش نزدیک کرد. بعد از سر کشیدنش به حرف اومد و گفت:«چیو نمیخوای ببازی؟»
جونگکوک بدون مکث درحالی که دستهاش رو حائل بدنش کرد و از روی صندلی بلند شد گفت:«تو رو... »
تن جیمین گر گرفت و نگاهش به چشمهای دلفریب جونگکوک کشیده شد. انگار دنبال صداقت حرفهای پسر میگشت و چه بد که فریاد صادقانه چشمهای اون رو انکار میکرد. به خودش اومد، اتصال نگاهشون رو شکست و شات رو روی میز برگردوند. با کنترل لرزش صداش به جونگکوک گفت:«اگه... اگه ازشون خبری داشتی... بهم بگو... نگرانشونم...» و برای خروج از اتاق پا تند کرد که جایی نزدیک به در دستش توسط جونگکوک کشیده شد و ایستاد. به سمت جونگکوک چرخید و سوالی نگاهش کرد. جونگکوک اما حین قدمی که به سمت جیمین برمیداشت با صدای آروم و غمزدهای گفت:«تا حالا هیچوقت نگران من بودی جیمین؟» جیمین هم متقابلا قدمی به سمت عقب برداشت. پشتش به در چسبید، بدنش بین در و بدن جونگکوک حبس شد. دست راست جونگکوک بالا اومد و جایی کنار سر جیمین روی دیوار نشست.
جیمین آب دهنش رو صدا دار قورت داد و به آرومی گفت:«منظورت چیه؟ این چه کاریه که میکنی؟»
جونگکوک نگاهش رو بین لبها و چشمهای جیمین حرکت داد و با صدای اغوا کنندهای گفت:«چی کار میکنم؟ دارم باهات صحبت میکنم... میخوام بدونم اینقدر که به بقیه اهمیت میدی به منم میدی؟»
جیمین عصبی توی جاش تکون خورد اما دست آزاد جونگکوک حرکت کرد و کمرش رو محکم گرفت. تن داغ اون رو به تن خودش چسبوند و سرش رو کنار لاله گوش جیمین برد. نفسهای داغش که به گوش جیمین برخورد کردن تمام تنش ضربان گرفت و پلکهاش روی هم افتادن که جونگکوک ادامه داد :«جین هیونگ، تهیونگ، لورن، حتی معاون مین... تو برای تمام آدما نگران میشی... میخوام بدونم من کجای این زندگیام؟» جیمین درحالی که چونهاش روی شونه جونگکوک قرار گرفته بود و حالش اصلا خوب نبود گفت:«ولم کن جونگکوک... داری اذیتم میکنی...»
جونگکوک سرش رو آروم عقب کشید و نزدیک به لبهای بوسیدنی جیمین متوقف شد. به آرومی گفت:«چند دقیقه پیش که تهیونگ بغلت گرفته بود اذیت نمیشدی؟ هوم؟ من فقط اذیتت میکنم؟»
جیمین متعجب از اینکه جونگکوک نسبت به اون آغوش دوستانه اینطور واکنش میداد لب زد:«به خاطر... به خاطر اون اینطور مست کردی؟»
جونگکوک پلک بست و عصبی دماغش رو به دماغ جیمین مالید و جواب داد:«نه... نه ... یجوری ازش صحبت نکن که انگار اون یه اتفاق فاکی معمولی بوده... دیوونم نکن جیمین...» و بعد پشت دستش رو بالا آورد، جلوی چشمهای مبهوت جیمین گرفت و درحالی که خشمگین نگاهش میکرد گفت:«این زخمارو میبینی؟ جای اینکه این مشتهارو توی صورت بهترین رفیقم بخوابونم چون میدونه آتیش میگیرم اگه بهت نزدیک بشه و بازم برای دلداری دادن بهت بغلت میکنه، به دیوار ضربه زدم میدونی چرا؟» و بعد بی طاقت فاصله چند میلیمتری لبهاشون رو به صفر رسوند و مشتاقانه لبهای جیمین رو بوسید. شبیه به تشنهای بود که به آب رسیده و قلبش شبیه به پرنده شکسته بالی بود که حالا دوباره میتونه پرواز کنه. جیمین اما شوکه لبهاش تکون نمیخوردن و فقط میل شدید به بوسیده شدن توسط جونگکوک بود که توی رگهاش جریان داشت. احمقانه بود اما به هیچوجه تمایلی به عقب کشیدن جونگکوک نداشت.
جونگکوک مک عمیقی به لب پایین جیمین زد و با مکث طولانی سرش رو کمی عقب کشید که نخ نازکی از بزاقش بین لبهاشون کشیده شد.
جیمین پلکهایی که روی هم افتاده بودن رو کمی از هم فاصله داد و منتظر جونگکوک رو نگاه کرد.
جونگکوک مماس با لبهای جیمین لب زد:«چون دلم لرزید از اینکه دوباره جلوی یهنفر لِهَم کنی... از اینکه پاتو بزاری روی قلبم و محکم فشارش بدی... اما اشکالی نداره... من حاضرم برای درمان زخمات زخم بخورم... فقط... فقط تو هم یکم درمون باش لعنتی...» بوسه خیس دیگهای روی لبهای صورتی جیمین گذاشت که نفسش برید و با مکث عقب کشید...
جیمین گیج بود، گیج و مست نه از الکل... از طعم قهوهای که بعد از سالها دوباره اون رو از لبهای جونگکوک چشیده بود و لعنتی چطور همیشه لبهاش این طعم خاص رو میدادن؟!
بیاراده پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک تکیه داد، پلکهاش رو روی هم فشرد و جواب داد:«فکر نمیکنی به آدمی که یه زمانی بیرحمانه شکستیش بیشتر از این بدهکار باشی؟»
جونگکوک دم عمیقی از عطر موهای جیمین گرفت و جواب داد:«هستم عزیزدلم... هستم... گلهای ندارم... اما اینو بدون اجازه نمیدم وقتی دنیای رنگی منو گرفتی، رو بوم یکی دیگه نقاشی کنی... تو مال منی... بند بند وجودت مال منه... » جیمین سرش رو بالا گرفت و با قلبی که محکم خودش رو به قفسه سینهاش میکوبید نگاه به چشمهای مصمم جونگکوک دوخت.
جونگکوک سرش رو توی گردن جیمین برد. بوسه نرمی روی گردنش گذاشت که جای لبهای داغش روی گردن سفید جیمین سوخت و روحش رو خاکستر کرد. همونطور که بوسههای ریز روی گردن جیمین میکاشت ادامه داد:«من عاشقتم پسر... عمق این عشق رو وقتی فهمیدم که عکست و میگرفتم دستم و درحالی که سیگار و با سیگار روشن میکردم و دود از لا به لای حرفام بیرون میزد با خیالت صحبت میکردم...»
جیمین درحالی که بدنش از بوسههایی که گردنش رو فتح میکردن سست شده بود اما جونگکوک کمرش رو محکم گرفته بود، بریده بریده گفت:«تماشا کردن من... از دور قشنگه.... این روزا حتی... حتی خودمم، خودم رو نمیشناسم...» جونگکوک بوسههاش رو متوقف کرد، نگاهش رو بالا آورد و به چشمهای رنجیده جیمین دوخت که ادامه داد:«تو آیینه نگاه که میکنم انگار یه جسم تو خالی رو میبینم که از غم و خشم پوشیده شده... و جز... جز مرگ انتظار چیز دیگهای رو نداره...»
جونگکوک لبهاش رو روی رد قطره اشکی که از چشم جیمین پایین افتاد و تا گونهاش راه گرفت گذاشت و با دلجویی تا کنار لبش رو بوسید:«انتظار مرگ؟ نگو شیشه عمرم... نگو اینطوری... قسم میخورم تا لحظهای که نفس بکشم تموم زخمای روحت رو میپرستم و با بوسههام درمانشون میکنم... نزار بقیه عمرم و فقط تماشات کنم... نزار فقط توی خیالم سرت و بزارم روی سینهام و دستمو لای موهات سُر بدم... نمیخوام یه ابر کوچیک خیال باف باشم... من دست از خواستنت برنمیدارم جیمین...»
جیمین احساس میکرد قسمتی از شکستگی روحش درحال ترمیمه، حرفها و بوسههای جونگکوک آب شده بودن روی آتیش قلبش و حالا کمی آروم گرفته بود. نگاهش از مرمکهای جونگکوک جدا نمیشد که ادامه داد:« اما سالهاست با تو توی خیالم یه خونه قشنگ ساختم که تو...» جیمین اجازه نداد تا جونگکوک حرفش رو کامل کنه و اینبار اون بود که فاصله رو به صفر رسوند و لبهاش رو به لبهای جونگکوک کوبید. جونگکوک اول شوکه شد اما بعد از مکث کوتاهی با ولع شروع به خوردن لبهای جیمین کرد. با فاصله گرفتن لبهاش از هم زبونش رو توی دهن جیمین برد و لب بالاییش رو مشتاقانه به دهن کشید. تنها صدایی که سکوت اتاق رو میشکست صدای بوسههای خیس و داغ اون دو نفر بود که حالا بعد از مدتها دوری حتی با وجود تقلای ریههاشون برای بلعیدن اکسیژن حاضر به عقب کشیدن نبودن.
بین بوسههایی که از سرعت نمیوفتادن دست جیمین به سمت تیشرت شکلاتی جونگکوک رفت و اون رو از تنش بیرون کشید و متقابلا جونگکوک هم دورس جیمین رو بیرون آورد. فاصلهای که دوباره بین لبهاشون افتاده بود رو جونگکوک به سرعت جبران کرد و دوباره لبهای پفکی جیمین رو به دندون گرفت. دستهاش رو روی پهلوهای جیمین گذاشت که از حرارت شدیدشون پوست جیمین گز گز میکرد.
جونگکوک عقب کشید و سرش رو داخل گردن جیمین برد. حین بوسه زدن از چونه تا قفسه سینهاش دستهاش رو پشت باسن پسر برد و با یک حرکت اون رو بالا کشید. جیمین که از لذت سرش رو به عقب هول داده بود پاهاش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و دستهاش رو پشت سر جونگکوک به هم رسوند.
جونگکوک به سمت تخت رفت و به آرومی جیمین رو مثل یک شیء ارزشمند خوابوند. روی بدن سفیدش خیمه زد، بوسههاش رو از ترقوه وسوسهانگیزش شروع کرد و تا روی قفسه سینهاش از سر گرفت. آه کشیدن ریز جیمین اون رو به ادامه دادن و یکی شدن تن و روحشون تحریک میکرد.
جیمین دستهاش رو توی موهای جونگکوک سر داد و سعی کرد دکمه مغزش رو خاموش کنه و از بوسههایی سیراب بشه که مدتها توی تب از دست دادنشون میسوخت. حالا انگار این بوسهها و این آغوش شبیه به یک سرپناه بودن برای تَنِش که مدتها میون طوفان جامونده بود.
جونگکوک بوسههاش رو پر از عشق و تمنا تا شکم جیمین کشوند و دستش به سمت شلوار جیمین رفت تا اون رو پایین بکشه و بوسههاش رو ادامه بده، تن جیمین که تا قبل از این شبیه یک ماهی بیرون افتاده از آب تقلا میکرد برای بیشتر بوسیده شدن و بیشتر لمس شدن حالا سفت و سخت شده بود و پلکهای خمارش بازِ باز بودن.
جونگکوک سرش رو بلند کرد، نگاهش از انگشتهای جیمین که به سختی ملحفه رو چنگ زده بودن و از شدت فشار به سفیدی میزدن، بالا کشید و به مرمکهای لرزون و صورت رنگ پریده جیمین رسید. با نگرانی کمر صاف کرد و به سمت صورت جیمین خم شد. دستش رو زیر چونه جیمین گرفت و مبهوت زمزمه کرد:«بیبی؟ حالت خوبه؟» جیمین اما مثل برق گرفته ها خودش رو از تن سراسر تمنای جونگکوک جدا کرد، به سمت تاج تخت خزید و بدن لرزونش رو مچاله کرد. دونههای عرق روی پیشونیش خودنمایی میکردن و نگاهش قفل به نقطه نامعلومی بود. انگار تصویری رو به روش میدید که شبیه شکنجه بود.
جونگکوک از دیدن حالِ بد جیمین لرزی به قلبش افتاد و مستاصل روی تخت رو به روی جیمین نشست. با لحن نوازشگرش گفت:«جیمین؟ یهچیزی بگو... حالت خوبه؟» و بعد سعی کرد بهش نزدیک بهش و دست جیمین رو بگیره.
به سرعت عقب کشید و با صدایی که نشون از بغض سنگین گلوش میداد گفت:«نه... نه... بهم نزدیک نشو لطفا... باهام... باهام کاری نداشته... باش... لطفا بزار برم... نــ... نباید اینکارو با من بکنی... الـ.... التماست میکنم...»
جونگکوک شوک زده فقط خیره جیمین بود که حالا طوری نگاهش میکرد که انگار مرد غریبهای رو به روشه و اشکهاش به سرعت روی گونههای رنگ پریدهاش سقوط میکردن... دستش توی هوا خشک شده بود و از وضعیتی که پیش اومده بود سر در نمیاورد.
با شدت گرفتن گریه های جیمین، جونگکوک به خودش اومد و از پارچ آب روی عسلی کنار میز داخل لیوان ریخت. به سمت جیمین گرفت و سعی کرد خیلی نرم و آروم بهش نزدیک بشه:«باشه عزیزم... آروم باش... کاری باهات ندارم... خب؟ بهم نگاه کن... به من نگاه کن پسر... من جونگکوکم... نمیخوام اذیتت کنم ماهِ من... آروم باش... این لیوان آب و بخور... من کنارتم... ازت محافظت میکنم... هیچکس نمیتونه بهت آسیب بزنه... نفس عمیق بکش عزیزم» جیمین که مردمکچشمهاش کمی به حالت عادی برگشته بودن و انگار از تصویر سرد و وحشتناکی که چند لحظه پیش شبیه یک فیلم جلوی چشمهاش پخش شده بود حالا فقط تصویر های محوی میدید.
چهره آشنای جونگکوک کم کم داشت رنگ میگرفت و به طرز شگفتانگیزی احساس امنیت ذره ذره به خونش تزریق میشد.
بدنش از حالت اسپاسم خارج شد و کمی آروم گرفت. دست لرزونش رو جلو برد و لیوان رو به آرومی از جونگکوک گرفت. جرعهای از آب خورد و بعد از گذاشتن لیوان روی عسلی کنار تخت دوباره بدنش رو توی آغوش کشید.
جونگکوک که از آروم گرفتن جیمین اطمینان پیدا کرده بود پتو رو برداشت و به سمتش خزید. به چشمهای خیس از اشک جیمین خیره شد و با ندیدن حالت تدافعی قبلی کمی کمر پسر رو از تاج تخت فاصله داد و پتو رو دور بدن یخزده اون پیچید. با ملایمت پسر رو توی آغوشش گرفت و با قرار گرفتن سر جیمین روی قفسه سینهاش بوسه اطمینان بخشی روی موهای پسرش کاشت.
سوالهای زیادی توی مغزش رژه میرفتن و خط به قلبش مینداختن که احساس میکرد از خونریزی حادثهای که حدس میزد برای جیمین پیش اومده تمایل به مردن و نیست شدن داشت.
دستش رو به آرومی روی بدن جیمین که توی پتو مچاله شده بوذ به حالت نوازش حرکت داد و درحالی که دم عمیقی از عطر موهای پسر میگرفت پرسید:«حالت بهتره؟»
جیمین از اتفاقی که پیش اومده بود محکم پلک روی هم فشرد و سری به نشونه مثبت تکون داد. نباید اینطور میشد، فکر میکرد بدن لعنتیش همه چیز رو فراموش کرده اما اینطور نبود... کاش میتونست مغزش رو به دست جراحی بسپاره تا یکسری خاطرههای آزاردهندهاش رو پاک کنن و بتونه نفس راحتی از فراموشی بکشه اما ممکن نبود.
با صدای جونگکوک به خودش اومد:«راحت بخواب من هواتو دارم، اگه آسیب ببینی بغلت میکنم تا خوب بشی، اگه زخمی بشی زخماتو میبوسم و کنارت میمونم تا بهتر بشی، اگه حوصلهامو نداشته باشی از دور هواتو دارم و نمیزارم خم به ابروت بیاد، اگه قلبت شکسته من بهم میچسبونمش، اگه کمک بخوای پا به پات میام و از هیچ چیزی دریغ نمیکنم، فقط تو دستت و بده بهم و از هیچی نترس، من پشتتم...» و تک تککلماتش شبیه بارونی بودن که به زمین خشکیده میباره و شکشتگیهاش رو پر میکنه. بعد از تصویر وحشتناکی که براش زنده شده بود حالا توی آغوش مردی که مدتها برای خودش ممنوع کرده بود آرامش زیر پوستش میدوید و احساس سبکی میکرد. درست شبیه به پَر سفیدی که توی هوا رها شده وحالا به زمین سفت و اطمینان بخش رسیده بود. با ادامه دار شدن نوازشهای محبتآمیز جونگکوک روی تن خستهاش پلکهاش سنگین شدن و به خواب عمیقی رفت. شاید بهار اینجا بود که به شانهای تکیه داد و سبز شد.
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...