جیمین مات و مبهوت از چیزی که شنیده بود توی نگاه خیره کوک گفت:«چی داری میگی؟ از کجا مطمئنی؟» «شک کرده بودم، وقتی که اومده بود سئول تطبیق دی ان ای دادم و مشخص شد که حدسم درست بوده. اونروز که در خونهات عصبی شدم از رفتنش داشتم از آزمایشگاه برمیگشتم. میدونستم که با برگشتن لورن ممکنه دیگه دستم بهش نرسه و خب همینطور هم شد»
جیمین لب زد:«پس تایمی که گم شدی؟» «رفته بودم لندن که از پدرت بگیرمش، اما همونطور که فکر میکردم حتی اجازه نداد ببینمش، تهدیدش کردم، کتک خوردم، از در خونهاتون انداختم بیرون اما تسلیم نمیشدم. این وسط هم دانبی فهمیده بود و بال بال میزد برای دیدن دخترش و حالش اصلا خوب نبود. وقتی بهم خبر دادن که بیمارستان بستری شده و حالش بده خودمو رسوندم و اولین چیزی که به ذهنم رسید تموم کردن این بازی و استفاده از مهره اصلی یعنی تو بود. با جونگهیون نقشه کشیدیم تا با گروگان گرفتنت بتونیم لورن رو بدست بیاریم»
پورخندی از قلب جیمین بالا اومد و روی لبهای خشک و رنگپریدهاش نشست:«چی باعث شد فکر کنی من برای پدرم شخص مهمی هستم؟» «پس اگه حتی برای پدرت هم شخص مهم نیستی توقع زیادی نیست از اینکه برای منم مهم نیستی ناراحت بشی؟!» زخمی که زد لایه لایه پوست جیمین رو برید و به قلبش برخورد کرد. نفس کم آورد و پلک روی هم فشرد.
کف دستش رو به دیوار کنار گرفت که شدت خنکی دیوار پوست دستش رو میسوزوند اما با سوختن قلبش که قابل مقایسه نبود، بود؟
پلک باز کرد، نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:«دردم از نخواستنم نیست، دردم از خیانته... دردِ خیانت هم واسه اینه که از سمت دشمنم نبوده» نگاه رنجورش رو دوباره به کوک داد و ادامه داد:«من از تو انتظار خوردنِ یه چَک هم نداشتم، چه برسه به اینکه اینطور روحمو پاره پاره کنی...»
بیحوصله رو برگردوند و جواب داد:«اشتباه نکن پارک جیمین! من دقیقا دشمنت بودم، هر لحظه و هر کلمه و هر بوسه طعم تلخ انتقام میداد و من برای تموم شدنش لحظه شماری میکردم»
کاش جونگکوک فرصت نفس کشیدن به جیمین میداد. این حجم از شلیکِ بیرحمانه کجایِ انصاف بود؟!
«چطور تونسنی باهام اینکارو بکنی؟» گفت و خونی که از دماغش روی لبهای ترکخوردهاش میریخت رو با دست چپ گرفت و کوک خیره به رد خون گفت:«واسه شنیدن گلایههات اینجا نیستم، جیک لورن رو قایم کرده و هیچجوره راه نمیاد. کجا میشه پیداش کرد؟» سکوت بود سکوت... «باتوعم! میگم لورن رو کجا میشه پیدا کرد؟» «نمیدونم» «جونگهیون مثل من با آرامش باهات حرف نمیزنه. اون به جای استفاده از زبونش از ضربه دستش استفاده میکنه و تا حالا هم من جلوشو گرفتم تا بهت صدمه نزنه، اونم بخاطر نون و نمکی که خوردیم. اگه من از این در برم بیرون بدون اینکه چیزی دستگیرم شده باشه برات گرون تموم میشه و دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم»
جیمین با خونی که بند نمیومد درگیر بود و مرد مقابلش که روزی قول میداد ازش محافظت کنه حالا حتی قدمی برای دادن دستمال بی ارزشی برنمیداشت... پورخندی زد و گفت:«ترجیح میدم بهدست برادر عوضیت بمیرم تا اینکه تو بخوای جلوش بگیری یا اینکه جیک کمکم کنه، پس حالا گورت و گم کن و تنهام بزار»
جونگکوک بدون حرفی ابرو درهم کشید و با گفتن:«خودت خواستی» از اتاق بیرون رفت و قفل در کشیده شد.
حالا دوباره سد اشکهای جیمین شکسته شد و برای هزارمین بار توی همون اتاق خالی فروریخت. از سرما به خودش لرزید و دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد. جونگکوک با خودش شب آورده بود و هزارتا زمستون پشت حرفهاش پنهون شده بود. رفت و جیمین محتاج آغوشش بود... از فرق سر تا اعماق قلبی که تیر میکشید، تب داشت و وقتی که میرفت چشمهایی رو دید که جیمین رو ندیده بودن... با خودش شب آورده بود تا اشکهای اونو نبینه.... رفت و آمد عجیبی داشت! وقتی که اومده بود جان جیمین به لب رسیده بود و به وقت رفتنش جان او هم رفته بود... زمستون اومده بود و زمستون رفته بود... و دیگه شمعدونی های قلبش هیچوقت قرار نبود قرمز بشن..
ESTÁS LEYENDO
Antidote (2)
Fanficفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...