part 28🥀

400 96 7
                                    

دود غلیظی از اصطحکاک شدید لاستیک‌ها روی آسفالت، اطراف ماشینش رو فرا گرفته بود. روی فرمون ماشین خم شده و دست‌هاش رو حائل بدنش کرده بود.
نفس‌های منقطع و پشت هم میکشید. صدای ضربان قلبش اونقدر بلند بود که سکوت ماشین رو میشکست. دونه‌های عرق روی پیشونی و خط کمرش راه گرفته بودن. چند باری پلک‌روی هم گذاشت و چشم باز کرد تا از زنده موندن و نجات پیدا کردنش مطمئن بشه. با سبک شدن دود نگاهش رو از پنجره به بیرون کشوند.
بعد از دیدن بتن‌ها ترمز گرفته بود و با چرخوندن فرمون از برخورد به اون‌ها نجات پیدا کرده بود که ماشینش چند دوری دور خودش چرخید و نهایتا ایستاد اما ماشین مزاحم‌ها که درست پشت سرش درحال حرکت بود بعد از برخورد به موانع بتنی از قسمت سقف روی آسفالت افتاده بود و هیچکدوم از دو سرنشین هنوز از ماشینِ سرنگون شده بیرون نیومده بودن.
دستش رو به قسمت چپ قفسه سینه‌اش فشرد و آب دهنش رو قورت داد. از شدت خشکی گلوش سرفه‌ای کرد، کلتش رو که از روی پاش سرخورده و پایین افتاده بود برداشت. دست لرزونش رو به دستگیره در آویزون کرد. از تنش شدیدی که پشت سر گذاشته بود رمقی توی دستش برای باز کردن در باقی نمونده بود.
چند نفس عمیق کشید، تمام توانش رو جمع کرد و بعد از باز کردن در از ماشین پیاده شد. نگاهش به خط ترمز‌هایی که از اتفاقات چند دقیقه پیش روی آسفالت به‌جا مونده بود، افتاد.
بعد از مکث کوتاهی نفسی گرفت و به سمت ماشین مزاحم‌ها راه افتاد. هر دو خون‌آلود داخل ماشین گیر افتاده بودن. راننده انگار که بیهوش بود و فردی که کنارش نشسته و تیراندازی میکرد توانی برای بیرون اومدن نداشتن. جیمین دست آزادش رو داخل جیبش برد، سیگاری که از پاکت بیرون آورد رو روی لب‌هاش گذاشت. فندک طلاییش رو زیر سیگار گرفت و پک عمیقی زد. دود رو با بازدمش به بیرون فرستاد و نگاهش رو اطراف چرخوند. هیچ موجود زنده‌ای اونجا دیده نمیشد. باید عجله میکرد چون هرلحظه امکان داشت بقیه ماشین‌‌هایی که در تعقیبش بودن پیداش کنن و این براش گرون تموم میشد.
روی زانوهاش نشست و نگاهش رو به مرد که ضربه‌های آرومی به در میزد تا بازش کنه و از درد ناله میکرد، دوخت.
خاکستر سیگارش رو تکوند، نگاهش به تتو مخصوص افراد تایلر روی گردن مرد افتاد و گفت:«اوووم... میتونم حدس بزنم کی شما رو فرستاده، باید جنازه‌امو براش میبردین، آره؟»
دم عمیقی از سیگارش گرفت، بازدمش رو رها کرد و رو به مرد که خیره و با غیض نگاهش میکرد ادامه داد:«آه، این پیرمرد دیگه کی قراره سرعقل بیاد؟»
گره غلیظی بین ابروهاش افتاد، نکاه تیزش رو از مرد جدا نکرد و از بین دندون‌های به‌هم فشرده گفت:«از طرف من بهش میگی... پارک جیمین باج به شغال نمیده» و بعد سیگارش رو انداخت و نوک کفشش رو محکم روی اون فشرد. انگار که داشت عصبانیتش رو روی فیلتر سیگار بیگناه خالی میکرد تا به وسوسه آتیش زدن اون ماشین دردسر ساز که چند ساعتی استرس زیادی به قلب مریضش وارد کرده بود، غلبه کنه.
قصد عقگبرد داشت که نگاهش به تفنگی که به قصد شلیک از مرد مجروح به سمتش گرفته شد، افتاد و قبل از هر اتفاقی وارد عمل شد و اولین گلوله رو شلیک کرد.
فریادی از حرص کشید که صداش توی سکوت شب منعکس شد و گفت:«لعنتی.... لعنتی.... لعنتی.... من میخواستم بزارم زنده بمونی اما لیاقتش رو نداشتی...» مکثی کرد، گلوش از فریادی که زده بود سوزش داشت. کمی آروم گرفت، نگاهش به رد خونی که روی زمین راه گرفته بود خیره موند و ادامه داد:«تو باید پیغام منو به اون کفتار پیر میرسوندی، حیف که عمرت کفاف نداد!»
از کشتن راننده بیهوش گذشت، کلتش رو پشت کمرش جاساز کرد و به سمت ماشینش راه افتاد. پشت فرمون جا گرفت، نگاهی به آیینه انداخت و چشم‌هاش روی زخمی که گوشه پیشونیش رد انداخته بود، ثابت موندن. قطره‌های خون از کنار صورتش و روی شقیقه‌اش راه گرفته و جایی نزدیک به خک فکش خشکیده بودن.
احتمالا بعد از ترمز شدیدی که گرفته بود و حین چرخش ماشین که سرش به فرمون برخورد کرد، آسیب دیده بود. نگاه از آیینه گرفت، سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و سعی کرد نفس‌های عمیق بکشه.

Antidote (2)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin