part 19🥀

410 99 3
                                    

جین چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:«ولی اون نمیخواد هیچ ارتباطی با تو داشته باشه» جونگ‌کوک چشم‌هاش رو کلافه توی فضای کافه چرخوند و بدون نگاه کردن به جین گفت:«میدونم که نمیخواد، برای همینم دارم به هر امیدی چنگ میزنم تا حداقل حرفهامو بشنوه» «هنوز برای من یسری چیزارو روشن نکردی جئون جونگ‌کوک. مثلا اینکه شماره منو از کجا آوردی؟»
«من با جیمین ملاقات کردم و وقتی شماره‌ات روی گوشیش افتاد به ذهنم سپردمش»
جین از چیزی که شنید چشم‌هاش گرد شدن، کمی خودش رو روی صندلی جلو کشید و گفت:«چطور باهاش ملاقات کردی؟»
سفارش قهوه‌اشون روی میز گذاشته شد و بعد از وقفه کوتاهی که بین حرف‌هاشون افتاد جواب داد:«خلاصه بهت میگم که وقتی هیچ‌جوره نتونستم جیمین رو پیدا کنم از طریق تحریک یکی از رقبای پدرش وارد عمل شدم تا جیمین خودش رو نشون بده پس همدیگه‌ رو دیدیم اما بهم اجازه حرف زدن نداد و اگه شماره تورو نمیدیدم الان باز هم هیچ راهی برای دسترسی بهش نداشتم»
جین نفس کلافه‌ای به بیرون فرستاد، گرهی بین ابروهاش افتاد و گفت:«میدونی توی چه دردسری انداختیش؟ نمیفهمم چرا دست از سرش برنمیدارین و فقط به زندگیتون نمیرسین؟!»
دستهای یخ‌زده‌اش رو بین موهاش سر داد و گفت:«زندگیِ من اونه کیم سوک جین! نمیتونم بدون اون زندگی کنم. جز جیمین امیدی برای ادامه دادن ندارم. الان حس میکنم لبه تیغ ضعف و پوچی وایسادم. بین آسمون زمین معلقم ولی غمِ نبودنش محکم بغلم کرده! مدام درحال سقوطم و به هیچ انتهایی نمیرسم. لطفا بهم کمک کن تا باهاش حرف بزنم»
متفکر کمی فنجون قهوه‌اش رو تکون داد، نگاهش رو روی میز چوبی حرکت داد و گفت:«که با برادرت انتقام ناتمومتون رو به آخر برسونین؟ باید نفسش رو میگرفتین که حالا زندگی کردنش به چشمتون زیادی میاد که دنبالش راه افتادین؟»
جونگ‌کوک دست‌های لرزونش رو روی پاهاش مشت کرد و با صدای غمزده‌ای گفت:«اینطور که فکر میکنی نیست! من دنبال جیمینم چون دوستش دارم و درمورد برادرم.... اون بیمارستان روانی بستریه»
جین متعجب پرسید:«بیمارستان روانی؟»
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:«آره، بعد از کشته شدن تمین دوست پسرش و اینکه نتونسته بود با کشتن جیمین یا جیک انتقامش رو به آخر برسونه احساس پوچی میکرد که انگار هیچکاری انجام نداده.... واکنش‌های شدید و ترسناکی از خودش نشون میداد که دکترش تشخیص داد باید بیمارستان روانی بستری بشه... مدتهاست که اونجاست»
«نمیتونم بگم بخاطر برادرت متاسفم چون نیستم. درمقابل کاری که با جیمین کرد شاید این کمترین تاوانیه که داره پس میده» و پوزخندش جون گرفت.
رنگ تعجب و ابهام توی چشمهای جونگ‌کوک دوید و پرسید:«کاری که با جیمین کرد؟ چیزی هست که من نمیدونم؟»
جین کمی قهوه‌اش رو مزه‌مزه کرد و جواب داد:«هر زمان که وقتش برسه میفهمی» نگاهی به ساعت مچیش انداخت و ادامه داد:«زمان زیادی برای صحبت ندارم، اگه حرفات تموم شدن باید برم» «من... من فقط میخوام بهم کمک کنی که باهاش حرف بزنم...» «چرا باید یکی از عزیزترین آدمای زندگیم رو اذیت کنم بخاطر کسی که نمیشناسم؟!»
جونگ‌کوک با شنیدن این جمله پلک‌هاش رو محکم روی هم فشار داد، نفس‌های عصبی میکشید و حسادت مثل یک ماده سمی توی بدنش درحال پخش شدن بود. سعی کرد خودش رو کنترل کنه پس نگاه نه‌چندان دوستانه‌اش رو به جین دوخت و جواب داد:«از کجا میدونی که اذیت میشه؟ شاید با شنیدن حرفام حداقل بخشی از احساس ناراحتیش از بین بره»
«تا وقتی که ندونم میخوای از چی باهاش حرف بزنی اجازه نمیدم ببینیش جئون جونگ‌کوک. بزار رک بهت بگم! جیمینِ الان با شخصی که دوسال پیش قلبش رو زیر پات له کردی و رفتی کاملا فرق کرده. هنوز اینقدر شوکه و غمگینه که حتی نمیتونه برای احساسات کشته شده‌اش سوگواری کنه. فکر میکنی چی باقی مونده از آدمی که فقط برای پدرش ابزار سواستفاده‌ست، خواهرش به راحتی ازش گذشته، بهترین دوستش به اعتمادش خیانت کرده و درست لحظه‌ای که فکر میکرد جئون جونگ‌کوک عاشقانه دوستش داره ترک میشه و روزها شکنجه میشه بخاطر گناهی که نداشته؟! اوه ببخشید .... اما باید یادت بیارم این آدم با افسردگی شدید و یه قلب مریض که هرلحظه ممکنه از تپیدن دست بکشه رو شماها ساختین! این جیمینِ غم‌زده و ویرون شده که ساعتها توی بالکن میشینه و سیگار پشت سیگار روشن میکنه بدون اینکه کلمه‌ای حرف بزنه کارِ شماهاست!» خودش رو روی میز جلو کشید و نگاه به چش‌های خیس از نم اشک جونگ‌کوک دوخت که مات و مبهوت فقط شنونده بود، ادامه داد:«درسته جئون جونگ‌کوک. فکر نکن که با حرف زدن قراره این آدم جدید رو بتونی به خودت برگردونی. اون بی‌پناهِ، له شده و قلبش گنجایش دوباره شکستن رو نداره پس من اجازه نمیدم که کسی اینبار بلایی سرش بیاره...» دست‌های لرزون از یادآوری خاطراتش رو بالا آورد و جلوی مردمک‌های بیقرار جونگ‌کوک گرفت:«چون هیچوقت فراموش نمیکنم شب‌هایی که از شدت ترس و گریه روی همین دست‌ها عوق میزد تا هرچیزی که بهش گذشته بود رو از ته جونش بالا بیاره... فراموش نمیکنم که بعد از کابوس دیدن ساعتها روی همین دستا میلرزید و از دلهره تکرارش پلک روی هم نمیزاشت... این آدمی که حالا با غرور جلوت قدم برمیداره به راحتی سر پا نشده پس بهتره که محتاط باشی پسر... من بخاطرش حتی خون میریزم!» بغضش رو قورت داد و بدون توجه به حال بد جونگ‌کوک از رو صندلی بلند شد که صندلی به عقب کشیده شد و صدای بدی توی فضای کافه ایجاد کرد. بی‌حرف عقب‌گرد کرد و از کافه بیرون زد.

Antidote (2)Onde histórias criam vida. Descubra agora