ته قلبش از حضور تهیونگ خوشحال بود. اینکه توی فضای خالی از روح خونه راه میرفت، توی آشپزی به جیمین کمک میکرد و از هرچیزی حرف میزد تا جو بینشون سنگین نباشه لبخند نرمی از ذوق روی لبهای جیمین میاورد. حالا علاوه بر جین شخص دیگهای هم وجود داشت که پا به این خونه بزاره و جیمین دلیلی برای دوست داشتن این خونه داشته باشه. هنوز راه طولانی جلوی پاش بود تا التیام پیدا کنه از هرچیزی که گذشته بود، جیمین زخمش عمیق بود، اونقدر عمیق که میشد درختی توی اون کاشت اما کم کم همین درخت سبز میشد و جوونه میزد تا ثمرهاش امیدی برای فردا باشه.
اگر تا قبل از امروز ازش میپرسیدن که زندگی رو چطور میگذرونی جواب میداد که جسدی رو از روزی به روز دیگه حمل میکنه اما حالا کمی، فقط کمی شور زندگی زیر پوست ترک خوردهاش دویده بود.
با صدای زنگ خونه نگاه هردو نفر به سمت در کشیده شد. یک ساعت پیش جین برای احوال پرسی زنگ زده بود و جیمین اون رو برای ناهار دعوت کرده بود. از حضور تهیونگ بیخبر بود و جیمین ترجیح میداد که رو در رو درمورد این موضوع صحبت کنه.
از دیدن غریبهای که واکنشش قابل پیش بینی نبود استرس بدی به جون تهیونگ افتاده بود اما جیمین نگاهی بهش انداخت و به نشونه اطمینان پلک روی هم گذاشت. به سمت در رفت و بعد از نگاهی که از چشمی به بیرون انداخت در رو باز کرد. قامت خسته جین که دلیلش شیف طولانی و پر رفت و آمد بیمارستان بود توی چهار چوب پیدا شد.
جین لبخندی زد و گفت:«به همین زودی دلت برام تنگ شد؟ دیشب همو دیدیم»
جیمین از جلوی در کنار رفت، پشت چشمی نازک کرد و گفت:«عمرا دلم برات تنگ بشه، یکی اینجاست که باید ببینیش!» جین مشکوک چشمهاش رویز کرد و پرسید:«اگه بعد از سخنرانی دیشبت حالا بگی جئون جونگکوک اینجاست این ساختمون و رو سرت خراب میکنم»
جیمین نفسش رو کلافه بیرون داد، پشتش رو به جین کرد و وارد راهرو شد. جین کنجکاو پشت سرش راه افتاد و وقتی به پذیرایی رسیدن نگاه جین به سمت مردی کشیده شد که مضطرب کنار کاناپه ایستاده بود. قد بلند و چهره جذابی داشت اونقدر جذاب که چند ثانیهای جین با ذهنی که خالی از هر فکری بود بهش خیره موند. با صدای جیمین که نمایشی گلوش رو صاف میکرد تا جین به خودش بیاد تازه توانایی پردازش اطلاعات ذهنش رو به دست آورد. طبق عکسهایی که مدتها پیش جیمین بهش نشون داده بود میتونست حدس بزنه که این مرد کیم تهیونگه اما حضورش اینجا با لباس راحتی که قبلا تن جیمین دیده بود عجیب بنظر میرسید!
بالاخره نگاهش رو از تهیونگ جدا کرد و به جیمین دوخت. دستش رو به کمرش زد و با گره کمرنگی که بین ابروهاش افتاده بود پرسید:«نمیخوای بگی اینجا چخبره؟»
جیمین به سمت کاناپه رفت و از هردونفر خواست که بشینن. تهیونگ با فاصله کنار جیمین و جین رو به روی اونها نشست.
دستهاش رو توی هم گره زد و گفت:«دیشب که اومدم خونه تهیونگ زیر بارون منتظرم بود. نتونستم بیتفاوت باشم پس آوردمش خونه تا گرم بشه و بعد بره اما.... خب.... » نگاهی به تهیونگ انداخت که سرش رو پایین انداخته بود و فقط شنونده بود. ادامه داد:«حرف زدیم باهم.... از گذشتهها و یک سری از سوتفاهمها رو برطرف کردیم.... من تصمیم گرفتم که بهش فرصت بدم تا بتونه جبران کنه و دوستیمون رو از نو بسازیم»
جین از اینکه جیمین فقط طی چند ساعت گاردش رو پایین آورده بود متعجب و بهت زده بود. قطعا باید خودش هم داستان رو میشنید تا خیالش از بیگناه بودن تهیونگ راحت باشه چون امکان نداشت که اجازه بده دوباره همون آدمها بهش آسیب بزنن.... نگاهش رو از جیمین گرفت، به تهیونگ که سر به زیر انداخته بود داد و گفت:«کیم تهیونگ من و تو باید چند دقیقهای خصوصی صحبت کنیم» جیمین مخالفتی نکرد چون به جین اعتماد داشت. میدونست منطقی عمل میکنه و قرار نیست اتفاق بدی بیوفته. اما رنگ از چهره تهیونگ پریده بود و با تردید جیمین رو نگاه میکرد که لبخندی زد و دستش رو روی شونه تهیونگ گذاشت. رو به جین گفت:«میتونین توی بالکن صحبت کنین»
جین سری تکون داد و به سمت بالکن رفت. در شیشهای رو باز کرد و یکی از صندلیهای فلزی رو بیرون کشید و نشست. از آرامش جیمین استرس تهیونگ کم شد، از جا بلند شد و به سمت بالکن رفت.
جین نگاهی به شهر انداخت که از این بالا زیباتر دیده میشد. با انگشتهاش روی میز ضرب گرفت و گفت:«چرا اصرار داری که دوباره به زندگی جیمین برگردی؟»
تهیونگ از سوال جین جا خورد. چطور باید توضیح میداد که حضور جیمین براش شبیه غذا خوردن یه عمل حیاتی و لازم بود.
لبهای خشکش رو با زبون خیس کرد و گفت:«خب... قطعا میدونی که ما توی گذشته دوستهای نزدیکی بهم بودیم» جین بین حرفش پرید و گفت:«بله ظاهرا بههم نزدیک بودین اما انگار تو به جئون جونگکوک نزدیکتر بودی که ترجیح دادی به اعتماد جیمین خیانت کنی!»
تهیونگ با هربار یادآوری اشتباهی که کرده بود قلبش ذوب میشد و درونش آتیش میگرفت. پلکهاش رو روی هم فشار داد و گفت:«من... منم بازی خوردم...» و تمام چیزهایی که برای جیمین توضیح داده بود رو دوباره به زبون آورد.
جین دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داده بود و متفکر تهیونگ رو نگاه میکرد تا صداقت حرفهاش رو از چشمهاش بخونه. برای جین هم مثل جیمین حضور جونگکوک توی این قضیه گنگ بود و جای سوال داشت اما حالا که قسمتی از ماجرا رو از زبون تهیونگ شنیده بود فکر ملاقات دوباره با جونگکوک توی ذهنش شکل گرفته بود... بعد از ملاقات قبلی چندباری جونگکوک باهاش تماس گرفته بود اما جین فقط اون رو نادیده گرفت همونطور که جیمین ازش خواسته بود. اما حالا فرق داشت. الان که یک جای کار میلنگید باید ماجرا رو از زبون جونگکوک هم میشنید تا بتونه درست تصمیم بگیره.
تهیونگ توی سکوت نگاهش رو به انگشتهای کشیدهاش که توی هم قلاب کرده بود دوخت که با صدای جین به خودش اومد:«طبق چیزایی که میدونم شماها جیمین رو اذیت کردین و ویرونش کردین و حتی اهمیت ندادین که زیر آوار جا موند. جیمین هم همونجا یه گور کند و خاطراتش رو با خودش دفن کرد. اما حالا میبینم که یادگاریها هنوز براش عزیزن حتی اگه یه روزی آوار شده باشن روی سرش. حرفات قابل تاملن اما مطمئنم که از زبون خودش هم شنیدی که به راحتی قابل بخشش نیستن، امیدوارم تحت فشارش نزاری...»
تهیونگ شرمنده بود و نگاهش رو از مردمکهای جدی و نگران جین میدزدید. با نگاهی که همچنان از انگشتهاش جدا نمیشدن گفت:«من برنگشتم تا کارم رو توجیح کنم چون اشتباه بزرگی کردم. فقط اینجام تا جبران کنم. تحت فشار نمیزارمش اما تلاش میکنم تا منو ببخشه حتی اگه سالها طول بکشه... پیدا کردن جیمین شبیه یه معجزه بود برای من. درست همون شبی که بخاطر اشتباهم حالم از خودم بههم میخورد و تا خرخره مست بودم جلوی راهم سبز شد. من این فرصت و از دست نمیدم و میخوام ازش مراقبت کنم» «جیمین قویترین آدمیِ که توی زندگیم دیدم. هیچکس رو به اندازه اون تحسین نمیکنم. اون از سخت ترین شرایط خودش رو بیرون کشیده و غرق نشده. نسبت به قبل عوض شده انگار یه پوسته سخت دور احساسش کشیده اما هنوزم یه روزنه از اون پوسته بیرون میزنه. اون به مراقبت نیاز نداره، به آدمایی نیاز داره که درکش کنن و کنارش باشن نه اینکه مقابلش قرار بگیرن.»
تهیونگ به نشونه تایید سری تکون داد. جین هنوز هم نگرانی ته دلش چنگ میزد اما صداقت رو میتونست از حرفای مرد مقابلش بخونه.
تهیونگ با تردید ادامه داد:«دیشب... وقتی داشتیم صحبت میکردیم... قلبش... یعنی یهو دستش رو گذاشت رو قلبش... انگار درد داشت! اون حالش خوبه؟»
جین نگاهش رو دوباره به شهر دوخت، انگشت شصتش رو گوشه لبش کشید و جواب داد:«نه خوب نیست. مشکل قلبی داره و هر استرس و تنشی براش خطرناکه. دوسال پیش بعد از اون اتفاقات در اثر فشار خون بالا خونش لخته شد و سکته قلبی کرد...» تهیونگ از چیزی که شنیده بود توی جاش خشک شد و نفس کشیدن رو یادش رفت. انگار سیلی محکمی خورده بود که صورتش گز گز میکرد. جین ادامه داد:«اما جون سالم بهدر برد. عضله قلبش نارسایی داره و باید مراقب باشه وگرنه اتفاقات جبرانناپذیری میوفته...» بعد کلافه از جا بلند شد و تهیونگ رو توی برزخی که درست کرده بود تنها گذاشت. انگار که اون رو آتیش زده بود و حالا ازش دور میشد تا خودش نسوزه...
تهیونگ هنوز بیحرکت به نقطه نامعلومی خیره بود و عذاب از عمق جونش بالا میومد و به گلوش میرسید. به این فکر میکرد که مگه جیمین چند سالش بود که یک سکته لعنتی رو پشت سر گذاشته بود!
حالا یک جنگ غمگین بود، جنگی که هیچ صلحی توی خیالش نیست. به خودش و تمام آدمهایی که با جیمین اینکار رو کرده بودن لعنت میفرستاد و آرزو میکرد که کاش میتونست زمان روبه عقب برگردونه.
اشکی از گوشه چشمش راه گرفت، به گونهاش رسید و از چونه ظریفش روی لباسش ریخت. حسرت تنها چیزی بود که از گذشته براش باقی مونده بود و حالا نمیدونست بین اون روزهای خالی چه چیزی باید بزاره تا پر بشن... این دنیا شبیه هیولای وحشتناکی بود و جیمین چقدر خوب مبارزه میکرد.
جیمین با ماگ شیرقهوهای که برای تهیونگ آماده کرده بود به بالکن اومد و جای قبلی جین نشست. از پلکهای سرخ تهیونگ و کلافه بودن جین که داخل خونه شد و بیحرف مشغول موبایلش شد فهمید که صحبتشون به کجا کشیده.
ماگ رو جلوی تهیونگ هول داد، لبش رو با زبون خیس کرد و گفت:«برای بار دوم که از دست جونگهیون فرار کردم نزدیک بود گیر بیوفتم اما یه رهگذر منو نجات داد. هیچوقت نتونستم پیداش کنم تا ازش تشکر کنم چون یجورایی مدیونشم آخه اگه نمیتونستم فرار کنم قطعا الان زنده نبودم»
تهیونگ هنوز هم از نگاه کردن به جیمین خوداری میکرد و فقط به بخاری که از ماگ بیرون میومد خیره بود. جیمین سیگاری از پاکت بیرون کشید، بین لبهاش گذاشت و بعد از آتیش زدنش دم عمیقی گرفت و ادامه داد:«درد توی قفسه سینهام اینقدر شدید بود که احساس میکردم هرلحظه ممکنه از شدتش بدنم تیکه تیکه شه. به سختی راه میرفتم و بدون اینکه مقصدم رو بدونم فقط برای زنده موندن قدم برمیداشتم. همه بیتفاوت از کنارم رد میشدن... میدونی، آدما سنگدل تر از اونی بودن که به من کمک کنن و خداهم ساکتتر از اونی بود که انتظار داشتم. سرم گیج میرفت و دیگه نمیتونستم چشمهام و باز نگهدارم انگار پلکهام برای روی هم افتادن مسابقه گذاشته بودن. دنیا جلوی چشمهام سیاه شد و هیچی نفهمیدم...» تهیونگ چشمهای نگرانش رو از صورت جیمین بالا آورد و به چشمهای غمگینش دوخت. «وقتی چشم باز کردم که توی بیمارستان بودم و یه عالمه دستگاه بهم وصل بود. جین شبیه یه فرشته نجات منو کنار خیابون پیدا کرده بود و به بیمارستان رسونده بود. مدتها بیهوش بودم، نتونسته بودن خانوادهامو پیدا کنن پس جین ازم مراقبت کرده بود... حتی بعد از اون هم تنهام نزاشت. توی تک تک لحظات بدم صبوری کرد و کنارم موند... لحظاتی که حتی یادآوریش مو به تنم سیخ میکنه... اون شبیه خانوادم میمونه حتی از خانواده نزدیکتر پس امیدوارم نگرانیهاش رو درک کنی»
تهیونگ دستش رو روی میز جلو برد، دست آزاد جیمین رو گرفت و با صدای لرزونی گفت:«متاسفم که اینقدر بهت سخت گذشته جیمین. تو ... تو خیلی قوی هستی»
جیمین خاکستر سیگارش رو توی زیرسیگاری کریستال روی میز تکوند و جواب داد:«من انتخاب دیگهای جز قوی بودن و قوی موندن نداشتم ته. یه روزایی فقط من بودم و من. قلبم یخزده بود و هیچ آفتابی نمیتونست گرمش کنه. هیچ مرحمی نمیتونست جای زخمم رو خوب کنه. معدهام توی هم میپیچید از حجم فکرهای پوچ. میدونی سی و دوتا حرف خیلی کمه که من بخوام حرفای دلم رو بزنم. من همین الانشم زخم خوردهام از شبایی که حافظهام علیهم شورش میکنه...» هردو توی سکوت به هم نگاه میکردن و فقط باریکه دودی که از سیگار جیمین به هوا میرفت این اتصال رو میشکست. جین با پتوی نازکی بیرون اومد و اون رو دور جیمین پیچید که لبخندی از قدردانی روی لبهای جیمین نشست. هوا سرد نبود اما نسیم خنکی میومد و بدن همیشه یخزده جیمین نیاز به گرما داشت که جین این رو خوب میدونست.با لمس ستاره رای یادتون نره قشنگا🦋
YOU ARE READING
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...