part 4🥀

434 101 2
                                    

جین پا روی پا انداخت، کمی آبجوی توی دستش رو مزه مزه کرد و گفت:«باید اومدنت به خونه‌ام رو مدیون چی باشم؟» جیمین شونه‌ای بالا انداخت، قوطی خالی آبجو رو روی میز گذاشت و گفت:«دیدم همش تو خودت و مهمون میکنی خواستم یبارم من انجامش بدم ببینم چه حسی داری» جین پشت چشمی نازک کرد و گفت:«خب حالا چه حسی داری؟» «باید بگم که مفت خوری واقعا لذت‌بخشه» جین سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و با نچ نچی گفت:«ایندفعه که زبونت و بریدم میفهمی به بزرگترت احترام بزاری» جیمین لبخندی زد و با چشم‌های ریز شده گفت:«یواش برو هیونگ، این حجم از خشونت برای سنت ضرر داره»
جین دستش رو نمایشی روی قلبش گذاشت و با چاشنی تمارض جواب داد:«آه این بچه قلبمو به درد میاره، اینهمه خوبی کن جینِ بیچاره، حقته شنیدن این حرفا» جیمین که از غر زدن جین خنده‌اش گرفته بود سیگاری از توی پاکت بیرون آورد و روی لباش گذاشت. فندک طلایی رنگش رو زیر سیگار گرفت و پک عمیقی زد. همونطور که دود رو بیرون میداد گفت:«باید از این به بعد دراما کویین صدات بزنم» جین تکیه‌اش رو از پشتی مبل برداشت وصاف نشست. با اخم نمایشی گفت:«جایِ معذرت خواهیته؟» کام دیگه‌ای از سیگارش گرفت و جواب داد:«بابتِ گفتن واقعیت؟» جین کوسن مبل رو برداشت و به سمت جیمین پرتاب کرد که حالا میخندید، از همون خنده‌های نایاب که شاید ماهی یکبار میشد دید.
از اومدنش به اونجا جین حدس زده بود که اتفاقی افتاده و جیمین میخواد حواسش رو اینطور پرت کنه چون معمولا ترجیحش تنهایی بود و کم پیش میومد که به خونه جین سربزنه.
به سمت آشپزخونه رفت تا چیزی برای خوردن بیاره. از همونجا زیر چشمی جیمین رو میپایید که بعد از اومدنش به آشپز خونه خاموش به نقطه‌ای خیره شده بود و از سیگارش کام میگرفت.
جین از همونجا که درحال آماده کردن ساندویچ سرد بود صداش رو بالا برد و گفت:«خب، تعریف کن چخبر؟» جیمین که انگار از دنیای افکارش بیرون کشیده شده بود جواب داد:«هیچی» «اگه من میشناسمت که باید بگم پشت این هیچی هزارتا جمله قایم شده» جیمین نفس بی‌حوصله‌ای کشید و گفت:«اینکه تا این حد منو میشناسی ترسناکه» «ترسناک؟» «آره، یادت که نرفته من از کجاها ضربه خوردم؟» جین همونطور که ظرف ساندویچ رو روی میز میذاشت گفت:«من قرار نیست بهت ضربه بزنم جیمین» «میدونم، اما ذهنم ناخودآگاه موقع ارتباط با آدما آلارم میده» «موقع ارتباطت با آدما؟؟ مگه الان جز من با آدم دیگه‌ای هم صمیمی هستی؟» «نه» «و درمورد ارتباطت با من با تراپیستت صحبت کردی، درسته؟» «درسته» «و اون بهت گفت که این واکنش طبیعیه اما کم کم دوباره باید این اعتماد از دست رفته‌ات ساخته بشه، درسته؟» «آره جین، به چی میخوای برسی؟» «به اینکه داری میری روی مخم با این رفتارت، مگه دوستی من و تو واسه دیروزه که حالا میگی میترسی؟» جیمین به نگاه دلخور جین خیره شد و تمام تاسفش رو توی چشماش ریخت. حق با جین بود و نباید دوباره به افکار بی سر و تهش دامن میزد. جین ثابت شده بود و جای شکی باقی نبود. پس ته سیگارش رو توی زیر سیگاری کریستال روی میز فشار داد و با لحنی ملایم گفت:«متاسفم هیونگ، میدونم که تو بارها ثابت کردی که قابل اعتمادی اما یهو.... نمیدونم.... حرفام از ته قلبم نبودن فقط یه واکنش یهویی بود، امیدوارم منو ببخشی»
جین سری تکون داد و ترجیح داد بجای کش دادن بحث پسر مقابلش رو درک کنه. ساندویچی از توی ظرف برداشت و با تکیه دادن به پشتی مبل مشغول خوردن شد که جیمین به حرف اومد:«پدر زنگ زد!» جین بعد از قورت دادن لقمه‌اش جواب داد:« «خب؟» «لورن قراره یه مدت بره پیشش» جین از روی تعجب چشمهاش و گرد کرد و پرسید:«چطور پدرت خانواده مادری لورن و راضی کرده؟» «لزومی به رضایت  اونا نیست. لورن ۱۸ سالشه درسته انتخاب کرده با مادرش زندگی کنه اما خب میتونه گاهی به پدرش هم سر بزنه.» «پدرت رو بخشیده؟» «نمیدونم، شاید آره شایدم نه، اصلا نمیدونم از روی دلتنگی و ملاقات با پدر میره یا لندن کار داره» «تورو چی؟ بخشیده؟» «تلاشی برای بخشیده شدن نکردم چون اصلا گناهکار نبودم» «پس چرا باهاش حرف نمیزنی که ثابتش کنی؟» «چون هرچی از من دورتر باشه به نفع خودشه» «چی تغییر کرده؟» «من جیمینِ دوسال پیش نیستم» «من فکر میکنم هستی، فقط الان یه نقاب گذاشتی رو صورتت» «شایدم الان خود واقعیمم و قبلا نقاب رو صورتم بوده»
جین لبخند پرتمسخری زد و میدونست این بحث هم مثل تمام بحث‌های دیگه‌اشون بخاطر پافشاری جیمین برای هویت دادن به شخصیت جدیدش و  درست بودن کارش بی‌نتیجه خواهد موند پس ادامه نداد و سعی کرد از طعم گوشت و قارچی که زیر دندونش میرفت لذت ببره.
****
بعد از رسوندن لورن به فرودگاه و بدرقه خواهرزاده عزیزکرده‌اش که با حضورش روی خاکستری زندگیشون رنگ پاشیده بود به خونه برگشت. سوییچ   تویوتا سنچوری مشکیش رو روی میز کنار در ورودی انداخت  که با صدای دانبی سرش رو به سمت پذیرایی چرخوند:«رسوندیش؟» کوک به سمت آشپز خونه رفت و گفت:«آره» «بنظرت کار درستی کردیم که اجازه دادیم تنها بره؟»
کوک تنگ بلوری آب رو از یخچال بیرون آورد، درش رو باز کرد و آب داخلش رو یک نفس سرکشید تا کمی از التهاب درونش بخوابه. همونطور که بطری رو سرجاش برمیگردوند جواب داد:«نمیدونم، اما ما نباید توی تصمیماتش دخالت کنیم دانبی، اگه لازم داشت کسی همراهش بره قطعا میگفت» دانبی ویلچرش رو به جلو حرکت داد، کنار اپن آشپزخونه متوقف شد و گفت:«نگرانشم، نکنه اون مردک نزاره برگرده؟» چشماشو بی‌حوصله توی کاسه چرخوند و گفت:«دانبی عزیزم! لورن ۱۸ سالشه مگه همچین چیزی ممکنه؟ تا خودش نخواد امکان نداره کسی بتونه مجبورش کنه» «دست خودم نیست، تازه پیداش کردم، تازه به زندگی امیدوار شدم و دارم تمام آرزوهای مرگمو که قبل از دیدنش میکردم، پس میگیرم کوک، نمیتونم دیگه نبودنش رو تحمل کنم»
به سمت خواهرش رفت، روبه‌روش زانو زد، دستای یخ‌زده‌اش رو توی دستای بزرگ و مردونه‌اش گرفت و با تمام مهربونیش گفت:«جای نگرانی نیست، همچین اتفاقی نمیوفته اما اگه بر فرض محال هم بیوفته یادت که نرفته برای آوردنش کنار تو دنیا رو بهم زدم؟! بازم همونکارو میکنم، من اینجام دانبی بهم اعتماد کن»
دانبی به چشمای برادرش خیره شد که هر زمان از گذشته حرف میزد انگار غم عمیقی از قلبش بالا میومد و از چشماش بیرون میزد.
قطعا درد برادرش رو میدونست و بی‌قراری‌ها و شب‌بیداری‌هاش برای نبودنه تیکه‌ای از قلبش رو فراموش نمیکرد.
دستش رو از زیر دستای کوک بیرون آورد، زیر چونه برادرش گذاشت و گفت:«اگه با لورن میرفتی شاید برای دیدنش میومد و میدیدیش» جونگ‌کوک نگاهش رو از چشمای دقیق خواهرش دزدید و گفت:«فکر نمیکنم پیداش بشه.... مدتهاست که سپردم لندن دنبالش باشن اما انگار نیست، آب شده و رفته تو زمین» «امیدوارم گمشده‌ات رو پیدا کنی» کوک لبخند محزونی زد و ایستاد. به سمت پنجره‌ رفت، خیره به نقطه‌ای نامعلوم گفت:«کسی که گمشده رو میشه پیدا کرد، اما کسی که خودش رو پنهان کرده ..... سخته! حتی مطمئن نیستم که لندن باشه...» «شایدم باید بیخیالش بشی!»
با درموندگی پلک روی هم فشرد، چطور باید به خواهرش توضیح میداد که عشق بی‌اجازه شبیه یه سرطان بدبخیم تمام سلول‌هاش رو درگیر کرده بود و وقتی متوجه شد، که همه چیز رو از دست داده بود....
بازدم لرزونش رو بیرون فرستاد و گفت:«میدونی دانبی، وقتی یه خراش کوچیک تو سقف دهنت ایجاد میشه، اگه بهش زبون نزنی و بی خیالش بشی خود بخود خوب میشه. جیمین برای من مثل اون خراش میمونه که نمیتونم بی خیالش بشم، پس حتی اگه یک‌روز از مرگم باقی مونده باشه برای بخشیده شدن تلاش میکنم»
دانبی قلبا از این وضعیت راضی نبود. برادرش درگیر پسری شده بود که امکان داشت زیر درخت پدرش افتاده باشه و درست شبیه جیک توی بی‌وجدانی و کثافت‌کاری بی‌همتا باشه!
اما گاهی که دخترکش از جیمین حرف میزد و شکوفه های صورتی از چشماش بیرون میزدن مشخص بود که راهش از جیک جداست و هیچوقت نخواسته که شخصی شبیه به اون باشه. مشتاق ملاقات با کسی بود که لورن رو اینقدر خوب و محترم بزرگ کرده اما روزگار چیز دیگه‌ای رو رقم زده بود....

Antidote (2)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin