معاون مین تماس گرفت و از عقب افتادن کار شکایت کرد. پدرش عصبانی شده بود و از طریق معاون مین میخواست بفهمه که چه چیزی مهمتر از کار پدرش بوده که اون رو عقب انداخته و توی زمان مشخص رسیدگی نکرده.
اما جیمین با بیتفاوتی فقط گفته بود که حوصله نداشته و خودش همه چیز رو حل میکنه.
بدون رسیدن به نتیجه مشخصی از خونه جین خارج شد و به سمت تونل رانندگی کرد. با آتیش زدن سیگاری شماره چانیول رو گرفت و چشم به مسیر دوخت. «قربان؟» «اوضاع چطوره؟» «هنوز اعتراف نکردن از کی دستور گرفتن، منتظر شماییم» با گفتن «نزدیکم» دود سیگارش رو توی هوا داد و پاشو محکمتر روی پدال گاز فشرد.با دستمال تمیزی که روی میز بود، دونه های عرق که روی پیشونیش جا خوش کرده بودن رو پاک کرد. مخلوطی از بوی خون و عرقِ مرد با دود سیگارهایی که جیمین طی این سه ساعت کشیده بود، فضای اتاق رو پُر کرده بود. ظاهرا آروم بود اما با همین آرامش، تمامِ سه ساعتی که به تونل رسیده بود، فقط شکنجه کرده بود و حتی شاید درگیری ذهنی که تهیونگ براش ساخته بود بیتاثیر نبود.
با صدای زنگ موبایلش، دست آغشته به خونش رو پاک کرد. نگاه خیره و ترسناکی به مرد انداخت که به صندلی بسته شده بود ، خون تمام صورتش رو پوشونده بود و لباسهای آبی رنگش حالا رو به سیاهی میرفتن. با کمک دست موبایل رو از جیبش بیرون آورد و منتظر جاب فردی که تماس گرفته بود، شد. با گفتن «همونجا بمون و منتظر دستور باش» تماس رو قطع کرد.
با اشاره سر، یکی از نگهبانها سطل آب سردی روی مرد ریخت که تکون شدیدی خورد و دم عمیقی برای بلعیدن هوا گرفت. جیمین لبخند مخصوصش رو زد و بدون گرفتن نگاهش از مرد گفت:«میدونی کسی که پشت خط بود چی گفت؟» پاسخ سوالش فقط سکوت، نگاه خیره مرد و نفسهای عمیقش بود که ادامه داد:«گفتم حالا که بابای جاش اینجا مهمونه ماست یکی از بچهها بره دنبالش و جای امنی ببردش» مرد که منظور جیمین رو فهمیده بود، دستهاش رو که به صندلی بسته شده بودن مشت کرد و از بین دندونهای بهم فشرده گفت:«کثافتا.... با پسرم کاری نداشته باشین... اون فقط یه بچهست»
چشمهاش رو توی کاسه چرخوند، به صندلی مرد نزدیک شد و گفت:«همون ژست پدرهای مهربون و بلاه بلاه بلاه...» دست هاش و دوطرف صندلی گذاشت، کمی به سمت مرد خم شد که حالا میشد ترس رو از نزدیک توی چشمهاش دید. بدون هیچ نرمشی توی صداش گفت:«برای من ادا در نیار مردک! بهتره جای این مزخرفات با زبون خوش بهم بگی که کی پشت دزدیدن محمولهست؟» با «نمیدونم»ـی که برای بار هزارم از دهن مرد خارج شده بود جیمین مشت محکمش رو روی صورتش فرود آورد که سر مرد به سمت چپ خم شد و خون از دهنش به زمین پاشید.
با گره غلیظی که بین ابروهاش افتاده بود، چونه مرد رو گرفت و صورتش رو به سمت خودش چرخوند. فشار دستش رو بیشتر کرد که مرد احساس میکرد هرلحظه ممکنه فکش زیر این فشار خورد بشه.
با غیظ گفت:«نمیدونم تکراریه، سعی کن یچیز جدید بگی، مثلا اینکه از کی دستور گرفتین و قراره محموله دزدیده شده رو کجا ببرین؟» و با پورخند ادامه داد:«یا از اونجا که پسرت و داریم، میتونم با یه زبون دیگه باهات حرف بزنم» «دا.... داری دروغ میگی... از کجـ.... کجا بدونم که حقیقت و بهم.... میگی» کلمات رو به سختی ادا میکرد که حوصله جیمین رو سر میبرد. همیشه آدمهایی که زیاد مقاومت میکردن روی اعصابش راه میرفتن چون فضای تونل که محکوم به حضور توی اون بود مکان دوست داشتنی براش به حساب نمیومد.
با اشاره سر، چانیول شمارهای گرفت و بعد از مکث کوتاهی به فرد پشت خط گفت:«گوشی و بده پسره» تلفن رو روی حالت اسپیکر گذاشت و نزدیک صورت مرد نگهداشت. مرد که حالا اشکاش روی صورت خونیش میریختن گفت:«جاش؟ پسر؟ اونجایی؟» صدای ترسیده پسر بچهای اومد که گفت:«بابا؟ این آقا کیه؟ با من چیکار دارن؟» مرد به هق هق افتاد و بیچارگی توی صورتش فریاد میزد که جواب داد:«نگران نباش پسرم، اتفاقی نمیوفته، بابا مراقبته» از جمله آخر مرد لرزی به پشت جیمین افتاد و قلبش فشرده شد. هیچوقت به یاد نمیآورد که همچین جملهای از پدرش شنیده باشه ... نقاب بیتفاوتیش رو حفظ کرد و با دست به چانیول اشاره کرد تا تماس رو قطع کنه. دوباره نگاه به مرد دوخت و گفت:«خب؟ چی درمورد من فکر کردی؟ که دروغ میگم؟ تاحالا اسم لورد به گوشت نخورده؟»
مرد از با فک منقبض شده جواب داد:«چرا خورده. یه کثافت که عین پدرشه و رحم نداره»
از شنیدن حرف مرد خون توی رگهاش خشک شد. چیزی که تمام عمر ازش فاصله گرفته بود تا اتفاق نیوفته و حالا که محکوم به انجام دادنش بود دلیل بر شباهتش با پدرش نبود! بود؟!
میله فلزیای از روی میز برداشت، با پوزخندی مقابل صندلی ایستاد و با تمام توان به پاهای مرد ضربه زد که صدای فریادظ توی چهاردیواری اتاق میپیچید. جیمین نفس نفس میزد و مرد از شدت درد بیهوش شده بود. ذهنش خالی بود و فقط اون جمله نفرتانگیز توی سرش تکرار و تکرار و تکرار میشد.
چانیول که متوجه حال بد جیمین شده بود، قدمی جلو برداشت و گفت:«قربان؟ بهوشش بیاریم؟» نگاه خیرهاش رو از مرد گرفت و میله رو به گوشهای پرتاب کرد. سرش به معنی نه تکون داد و از اتاق خارج شد. به اتاق کنترل رفت و روی صندلی نشست. چانیول از نگهابانهای اتاق خواست که بیرون باشن تا جیمین بتونه تمرکزش رو بدست بیاره.
سیگاری از پاکت بیرون آورد و روی لبهای رنگپریدهاش گذاشت. روشنش کرد و دم عمیقی گرفت. مصرف سیگارش زیاد شده بود و به این فکر میکرد که مرد چطور اون با یک جمله اون رو شکنجه کرده بود.
چانیول کنارش ایساد و منتظر دستور بود. جیمین پا روی پا انداخت و با فشردن پلکهاش روی هم سعی کرد که افکارش رو برای چند ساعتی جمع
کنه تا بعد از این به خونه برسه و تمام شب رو برای چیزی که شنیده بود خودش رو لعنت کنه...
خاکستر سیگارش رو روی زمین ریخت و با نیم نگاهی که به چانیول انداخت گفت:«تا چند دقیقه دیگه بهوشش بیار، از پسرش استفاده کن تا دهن کثیفش رو باز کنه چیزی باقی نمونده تا اعترافش، فقط داره زورای آخرش و میزنه» چانیول سری به نشونه فهمیدن تکون داد که جیمین ادامه داد:«جاسوسای خونه گل یاس چیشدن؟» «تفهیم شدن که دهنشون باز بشه دیگه نور خورشید و نمیبینن، آماتور بودن قربان قطعا با تهدیدی که شدن چیزی از زبونشون درز نمیکنه»
دود سیگارش رو بیرون داد و گفت:«خوبه، حالا برو سراغ این عوضی و گزارش بده، همینجا منتظرم»
چانیول از اتاق خارج شد و جیمین از شیشه بلوری که روی میز بود لیوان آبی ریخت و دستش رو به حالت ماساژ روی قلبش کشید تا شاید دردی که سراغش اومده بود آروم بگیره. اما دستمریزاد! گلوله مرد درست به هدف نشسته بود و احساس میکرد که قلبش خونریزی میکنه...
بعد از ساعتی چانیول که آستین های پیراهنش رو تا آرنج بالا زده بود و با دستمالی خون دستهاش رو پاک میکرد به اتاق کنترل برگشت. خسته بنظر میرسید و نشون میداد که مرد مدت زیادی رو مقاومت کرده. جیمین منتظر نگاهش رو به اون دوخت که گفت:«تایلر و پسرش پشت ماجران قربان، امشب توی عمارتش مهمونی داره و میخواد سریع محموله رو آب کنه که کسی بویی نبره» جیمین که اسم مرد براش آشنا بود چشم ریز کرد و پرسید:«تایلر؟» «یکی از رقبای سرسخت پدرتون توی سئوله. قبلا هم سعی کرده که جفتک بندازه اما هربار چیزی بدست نیاورده. فکر نمیکنم به این محموله نیازی داشته باشه اون فقط میخواد اعتبار پدرتون رو خراب کنه»
فقط با چشمهای یخزده که عمق سیاهیشون مشخص نبود خیره چانیول رو نگاه میکرد و کوچیکترین اهمیتی به حرفهای گفته شده نمیداد. اون فقط اینجا بود چون طبق قرار باید اینکارو میکرد اما اینکه دشمن پدرش چه کسی بود و چه قصدی داشت کوچیکترین جذابیتی براش نداشت...
بعد از مکث طولانی و درگیری فکری زیادی که داشت، سری تکون داد و بلافاصله با معاون مین تماس گرفت.
«لوکیشن رو برات پیدا میکنم، پلنش رو با تیمت بریز و محموله رو پس بگیر» «فکر نمیکنی که این توقع زیادیه؟ من باید مکانش رو پیدا میکردم که کردم، بقیش رو متاسفم... از من کاری برنمیاد» «این دستور پدرته جیمین» «دستور هرکسی که میخواد باشه! بقیه این ماجرا به من ربطی نداره. مگه من باید جور بیعرضگی اطرافیانش رو بکشم؟» «نه قرار نیست جور کسی رو بکشی فقط کاری رو انجام میدی که پدرت ازت خواسته» «این کار از حوصله من خارجه معاون! فقط هویت دزد معلومه اما مالِ دزدی رو باید گشت تا پیدا کرد و این دردسر داره.»
«برای همین میگم تا شب پلنش رو بریز، تایلر رو که گرفتی از زبونش بیرون میکشی که محموله رو چیکار کرده! با روش خودت...» «نمیخوای دست از سر من برداری نه؟ مگه آدم کم دارین که اینکارو انجام بده؟» «آدم کم نداریم، اما آدمی که بتونه از پس اینکار بربیاد، نداریم جز تو. ریسک اینکار بالاست. قطعا اون میدونه که ما دنبال محموله میگردیم و بیخیالش نمیشیم پس حالا درحالت آماده باش کاملن» جیمین پوزخند تلخی زد و با سرمایی که قلبش رو میلرزوند پلک روی هم گذاشت و جواب داد:«ریسکش بالاست و از پسرش میخواد که بره تو دل خطر؟ بهش بگو جایزه پدر نمونه قطعا برای خودشه... حله انجامش میدم» و بدون شنیدن جواب معاون مین تماس رو قطع کرد.
سرش روی روی میز گذاشت و میدونست که امشب، شب سختی درپیش داره و ممکنه اتفاقات زیادی بیوفته.... اما نمیترسید فقط خسته بود و آرزو میکرد که کاش میتونست روحش رو تعویض کنه یا سالها بخوابه و وقتی که بیدار شد همه چیز در آرامش باشه!لطفا با لمس ستاره پایین رای یادتون نره قشنگا🦋
VOUS LISEZ
Antidote (2)
Fanfictionفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...