part 48🥀

416 79 44
                                    

با احساس نوازش دستی لابه لای موهاش پلک باز کرد. کمی گونه‌اش رو که روی مچ دستش گذاشته و به‌خواب رفته بود جابه‌جا کرد اما با درک موقعیت صاف توی جاش نشست. با دیدن پلک‌های باز جیمین مردمک‌ چشم‌هاش گشادتر از حالت معمول شدن و دست پسر رو که ثانیه‌‌ای قبل توی موهاش میلغزید محکم گرفت.
بغض به سرعت به گلوش هجوم آورد و در کسری از ثانیه اشک شوقی روی گونه‌اش راه گرفت. سرش رو جلو برد و بوسه طولانی پشت دست پسر گذاشت:«جانِ من... بالاخره بیدار شدی؟»
جیمین با لبخندِ چشم‌هاش جونگ‌کوک رو نگاه میکرد. شبیه به کسی که از مرگ و پوچی برگشته بود و حالا ذوقِ بازگشتن داشت. انگار باور نمیکرد که باز هم از جنگی سخت بین مرگ و زندگی، برگشته باشه.
با دست دیگه‌اش چادر اکسیژن رو از روی صورتش برداشت و نگاه جونگ‌کوک میخِ لب‌های ترک‌خورده پسرکش شد که به سختی نجوا کرد:«حــ...حالت خوبه؟ ز...زخمت؟»
«خوبم عزیزم... باید به جین هیونگ بگم بهوش اومدی تا به دکترت زنگ بزنه بیاد... الان برمیگردم...» و بعد به آرومی چادر اکسیژن رو روی دهان پسر برگردوند. بوسه دلتنگی به پیشونیش گذاشت و با چشم‌هایی که ستاره بارون بودن اتاق رو ترک کرد.

با کمک جونگ‌کوک از تخت پایین اومد و سعی کرد پاهای سستش رو حائل بدنش کنه. دکتر بعد از معاینه رفته بود و حالا میخواست بدن خشک شده‌اش رو تکون بده. خیالش راحت بود که جونگ‌کوک اون رو محکم گرفته اما ترجیح میداد به خودش تکیه کنه تا تن زخمی پسر رو آزار نده.
جین و تهیونگ مقابلش ایستاده و با لبخند نگاهش میکردن. مین یونگی روی صندلی نشسته بود و با لپ‌تاپ مقابلش مشغول بود.
قدم اول رو برداشت و نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد که جین گفت:«پارک جیمین انگار تازه راه افتادی... کامان پسر تو الان باید اینجا بدویی...»
جونگ‌کوک که نگاهش از جیمین جدا نمیشد جواب داد:«یااا هیونگ... اذیتش نکن بعد از چند روز بدنش ضعف داره... »
تهیونگ خندید و دستی به شونه جین زد:«انگار نه انگار که خودت شب و روز نداشتی تا جیمین بهوش بیاد... حالا سرزنشش میکنی؟»
جین چشم‌هاش و توی حدقه چرخوند:«هی میگم به خودت آسیب نزن ولی اون حتی به حرفم گوش نمیکنه... منم احمقم که نگرانش میشم همیشه... چیکار کنم؟!»
جیمین اما حتی نای خندیدن به مکالمه بین اون‌هارو نداشت. روحش جایی حوالی جسد چانیول وسط انبار پرسه میزد و لحظه بریده شدن شاهرگ پسر از جلوی چشم‌هاش کنار نمیرفت.
خوشحال بود از اینکه درست توی ناممکن‌ترین لحظه نجات پیدا کرده بودن اما از دست دادن چانیول روحش رو توی مرداب غم میکشوند.
نگاه یونگی خیره جیمین بود که هیچ واکنشی به حرف‌های بچه‌ها نمیداد و انگار توی این دنیا نبود. فقط سعی میکرد قدم برداره و هیچ حالتی توی صورتش مشخص نمیشد.
با صدای گرفته جیمین، تهیونگ جمله‌اش رو نیمه تموم گذاشت:«میخوام برم سر قبر چانیول...»
جونگ‌کوک نگاهی به جین انداخت و جواب داد:«نباید صبر کنی تا حالت بهتر بشه؟»
«نترسین! نمیمیرم... فقط باید باهاش حرف بزنم»
جین پلکی به نشونه تایید زد و جونگ‌کوک نگاه نگرانش رو به جیمین داد که دستش رو رها کرده بود و حالا سعی میکرد به تنهایی قدن برداره.

Antidote (2)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora