part 8🥀

425 96 6
                                    

مرد دوباره خندید که صدای خنده‌اش بین موسیقی شاد و ریتمیکی که پخش میشد، گم شد.
بعد با شیفتگی به جیمین نگاه کرد و گفت:«اوه پسر آدم با تو پیر نمیشه» جیمین پا روی پا انداخت و جواب داد:«همین الانشم پیری» «واقعا احساساتمو جریحه دار کردی، تو که نمیدونی من چند سالمه!» «برامم مهم نیست که بدونم» همون حین که جین تلفنش تموم شد به سمت جیمین اومد و با شناختن مرد باهاش دست داد، لبخند زد و گفت:«اوه پیتر، خوشحالم میبینمت» و بعد جای خالی کنار جیمین که مشکوک نگاهش رو بین اون دو نفر میچرخوند، نشست.
پیتر لبخندش رو حفظ کرد و جواب داد:«جین، فکر میکنم شانس آوردم که رسیدی چون ممکن بود دوستت چشمهامو دربیاره» جیمین بی‌تفاوت نگاهش رو بین جمعیت چرخوند و گفت:«ترجیح میدم لباتو بهم بدوزم تا کمتر حرف بزنی!» جین با خجالت خنده‌ای کرد و گفت:«به دل نگیر پیتر، جیمین شوخی میکنه» نگاه خصمانه‌ای به جین انداخت و تا دهن باز کرد تا جدیتش درمقابل اون مرد که پیتر نام داشت رو به کرسی بنشونه که قرار نیست از موضعش پایین بیاد و حدش رو بدونه که جین دستش رو روی رون جیمین فشار داد و با خنده مصنوعی سرش رو به سمتش برگردوند و چشم و ابرویی به نشونه «ساکت باش» اومد.

سی دقیقه کسل کننده در کنار جین و پیتر گذشت که جیمین حتی به حرف‌هاشون گوش نمیداد و ترجیح میداد فقط از آهنگ و نوشیدنی مضحک بدون الکلش لذت ببره.
بالاخره بی‌حوصله از جا بلند شد و رو به جین گفت:«من میخوام برم، میای یا تنها برم؟» جین هم که دیگه از پرحرفی پیتر خسته شده بود با گفتن:«نه میام باهات» از پیتر خداحافظی کرد که جیمین بی‌اعتنا راهش رو گرفت و از بار خارج شد.
هردو سوار ماشین شدن و جیمین با گفتن:«دوستات هم عین خودت آزاردهنده‌ان» راه افتاد. جین پشت چشمی نازک کرد و جواب داد:«البته که تو هم خارج از دایره دوستای من نیستی» «من و با اون عتیقه مقایسه نکن! اگه چند دقیقه دیگه میموندم قطعا امشب رو تو اتاق فول امکانات تونل میگذروند با پذیرایی ویژه سرآشپز چانیول» «اینهمه خشونت لازم نبود، اون فقط روت کراش زده بود، مگه چیز جدیدیه؟!» «کراش زدنش موضوع جدیدی نبود، اینهمه پرروییش واقعا تعجب‌آور بود، هرچی که میگفتم بهش برنمیخورد!»
جین نگاهی به نیم رخ جذاب جیمین داد و گفت:«بالاخره که چی؟ تا ابد میخوای تنها بمونی؟»
جیمین نیم نگاهی بهش انداخت و فرمون رو توی دستش فشار داد که دستش به سفیدی میرفت.
رنجیده و با دردی عمیق گفت:«نمیشه جین» «دلیل؟» «نمیتونم جاش و با کسی پر کنم» «جیمین اون دیگه توی زندگی تو وجود نداره، تو باید تلاش کنی تا بعد از اون زندگی کنی» «میدونم... همه اینچیزارو میدونم و بعد از اون، هم زنده موندم، هم زندگی کردم اما یه حفره خالی تو قلبمه که با هیچ چیزی پر نمیشه» با زدن برف پاک‌کن نم نم بارونی که روی شیشه نشسته بود رو پاک کرد. هوا ابری بود و بارون میبارید. مردی با قامت خمیده توی قلبش برای چیز‌هایی که از دست داده بود سوگواری میکرد و عجیب هوس فریاد کشیدن داشت.
نفس خسته‌ای کشید و چشم‌های سیاه و غمبارش رو به خیابون دوخت و ادامه داد:«فقط خدا میدونه که با همین قلب مریضم چقدر دوستش داشتم....»

Antidote (2)Where stories live. Discover now