part 55🥀

197 49 3
                                    

با صدایی که از دور به گوش میرسید کمی هوشیار شد. انگار کسی مدام عوق میزد و در حال بالا آوردن تمام وجودش بود. پلک‌های خسته‌اش که فقط دقایقی بود روی هم افتاده بودن لرزیدن. با واضح تر شدن صداها و یادآوری موقعیت جونگ‌کوک به سرعت پلک باز کرد و بدن خشک شده‌اش رو تکون داد. روی زمین کنار تخت به خواب رفته بود و درد بدی توی گردنش احساس میکرد. نگاهی به جای خالی جونگ‌کوک انداخت و بی معطلی از جا بلند شد. دستی پشت گردن دردمندش کشید و خودش رو به در دستشویی نیمه باز که باریکه‌ای از نور زرد رنگ چراغ به فضای تاریک اتاق افتاده بود، رسوند.
با دیدن چهره بی‌رنگ پسر از داخل آیینه و لب‌هاش که قطره‌های خون تا چونه‌اش راه گرفته بودن، قلبش ضربانی جا انداخت. مات تصویر کم‌جونِ مقابلش بود و صدایی از بین لب‌های نیمه بازش خارج نشد. جونگ‌کوک بی‌حال مشتی آب به صورتش زد و سعی کرد که قامت خمیده‌اش رو صاف کنه. به سستی شیر آب رو بست و نگاهش از داخل آیینه به نگاه خشک شده جیمین افتاد:«ببخشید... بیدارت کردم؟» به سختی کلمات رو ادا کرد و به سمت جیمین چرخید.
«خـ....خون بالا آوردی؟» جیمین گفت و با کنترل لرزش دست‌هاش، دست جلو برد تا دست‌های پسر رو بگیره.
«نگران نباش... چیزیم نیست...» جونگ‌کوک گفت و از سوزش شدید معده‌اش حرفی به زبون نیاورد.
جیمین پسر رو به خودش چسبوند و تا رسیدن به تخت اون رو از خودش جدا نکرد. دستمالی بیرون کشید و مقابل پای جونگ‌کوک که لبه تخت نشسته بود، زانو زد. به نرمی دستمال رو روی قطرات آب که صورت بیمارِ عزیزکرده‌اش رو پوشونده بودن، کشید و با غم نگاهش کرد:«درستش میکنم عشقه من... یکم دیگه تحمل کن...»
جونگ‌کوک به سختی عضلات صورتش رو کش داد تا برای دلگرمی پسرکش لبخندی بزنه:«گفتم که نگران نباش... خوبم...»
دست‌های جیمین بالا اومدن و صورت جونگ‌کوک رو قاب گرفتن:«آره میگی... ولی تموم نشونه‌های ظاهریت به طرز ظالمانه‌ای حقیقتِ حالِت و داد میزنن عزیزدلم... و من احمق نیستم که نفهمم برای دلداری من این لفظ فقط به زبونت میاد...»
انگشت شصتش رو به حالت نوازش روی گونه پسر حرکت داد و اضافه کرد:«یونگی یه نقشه داره... رفته که آماده‌سازی‌هارو انجام بده و من امیدوارم که همه چیز درست میشه... تو هم اینطور فکر نمیکنی؟»
سر جونگ‌کوک به کنار خم شد و بوسه داغی کف دست پسر گذاشت و در دل آرزو کرد که کاش همینطور باشه اما در حقیقت هیچ امیدی به زنده موندن نداشت. نمیدونست که جونِ جیمین بندِ جونِ‌شه و قیامت میکرد اگر تار مویی از سر عزیزکرده‌اش کم بشه. جیمین مجنون بود و اگر این مردمک‌های سیاه و درشت جونگ‌کوکش برای ابد بسته میشدن یقیناً میمرد اما قبل از اون مسببش رو به سخت‌ترین جزا تنبیه میکرد و بعد جون میداد.
جونگ‌کوک نگاهش رو بین مردمک‌های لرزون جیمین حرکت داد و گفت:«جیمین سر حرفش میمونه... اگه میگه درست میشه پس میشه پسره من...»
دست‌های جیمین پایین اومدن و شبیه به پیچکی دلتنگ دور کمر جونگ‌کوک پیچیدن. خودش رو بالا کشید و سر روی سینه پسر گذاشت. به صدای تپیدن قلبی گوش داد که هم جونگ‌کوک و هم جیمین رو به این زندگی وصل میکرد. دم عمیقی گرفت و از ته قلبش آرزو کرد که ای‌کاش این مرد خواستنیِ روزهای تنهاییش فقط حسرت بودنش رو براش به‌جا نگذاره.
بوسه جونگ‌کوک روی سیاهیِ رنگ شبِ موهای جیمین نشست و زمزمه کرد:«میتونم ببوسمت؟»
جیمین سر بالا گرفت و دلبرانه لب زد:«از کی تا حالا برای دست زدن به اموالت اجازه میگیری جئون؟»
جونگ‌کوک نوک بینی‌اش رو به نرمی به نوک بینی جیمین کشید و جواب داد:«اینقدر قشنگ توی بغلم آروم گرفتی که برای بوسیدنت لبریز تمنا شدم عشقه من... خواستم قبل از بهم زدن آرامشت بهت اطلاع داده باشم...»
جیمین از جا بلند شد و خودش روی روی پاهای پسر کشید. در عین حال مراقب بود که تمام وزنش رو روی جونگ‌کوک نندازه تا تن مریضش رو آزار نداده باشه.
یک دستش رو پشت سر پسر رسوند و با دست دیگه
اش چونه اون رو به نرمی گرفت. صورت جلو برد و در چند سانتی‌متری لب‌های جونگ‌کوک زمزمه کرد:«اگر این بهم زدنه آرامشه پس همیشه آرامشم و بهم بزن ... هیچوقت نپرس... فقط منو ببوس... بوسیدن از تو و جون دادن از من...»
و این لب‌های جونگ‌کوک بودن که فاصله کوتاه رو به صفر رسوندن. بوسه‌ای از تمنا آغاز شد و قلب‌هاشون ضربانی از هیجان گرفت. لب‌های جونگ‌کوک به نرمی روی لب‌های جیمین سر میخوردن و جیمین با بند بند وجودش پر میشد از خواستنِ پسری که چقدر در قلب کوچکش فراوان بود.آهسته میبوسید انگار که زخمی میدوخت یا گلبرگی به دستِ نوازش میداد. حالا جونگ‌کوک لبریز بود از دلهره رفتن و نبودنی برای ابد. به این فکر میکرد چطور باید از این حجمِ خواستنی، دل جدا میکرد در حالی که تار و پود زندگیش به دلبر مو مشکیش گره خورده بود و برای او چیزی شبیه به سرنوشت بود؟ کدوم رود میتونست مسیرش رو تغییر بده؟! جوابی نداشت پس فقط پلک روی هم گذاشت و طعم توت فرنگی دوست‌داشتنی پسرکش رو چشید.

Antidote (2)Where stories live. Discover now