part 35🥀

457 108 29
                                    

قفسه سینه‌اش از حجم کلمات و غم درد گرفته بود، حرفای زیادی برای گفتن داشت اما انبوهی که توی گلوش جمع شده بود اجازه خروج کلمات رو نمیداد. میل به بغل کردن مرد مقابلش رو سرکوب کرد و فقط خیره، شکستنش رو تماشا شد.
جونگ‌کوک نفسی گرفت و ادامه داد:«به سرعت رانندگی میکردم که برسم...تحت تاثیر الکلی که خورده بودم و سرعت بالام، چندباری نزدیک بود تصادف کنم اما هرطور که بود خودمو رسوندم به جایی که قرار بود تورو نگه‌داریم. ماشین و روشن ول کردم و وارد اون ساختمون که شدم یه جسم سخت به سرم خورد. جونگ‌هیون لعنتی پنهان شده بود و با میله زد توی سرم. سرم گیج رفت، روی زمین افتادم و توی گوشام فقط یه سوت ممتد پیچیده بود. آخرین تصویری که دیدم پوزخند جونگ‌هیون و بعد فقط تاریکی بود و تاریکی...» نیم نگاهی به جیمین که سر به عقب تکیه داده بود و توی سکوت خیره نگاهش میکرد، انداخت. نیم رخش رو به سمت جیمین گرفت و با دست به قسمتی از سرش که نزدیک گوشش بود اشاره کرد. جیمین دقیق شد که فقط رد سفیدی از اون شکستگی باقی مونده و نسبت به بقیه قسمت‌ها موی کمی روییده بود.
نگاه از جونگ‌کوک گرفت و با پشت دست روی صورت بی‌روح و رنگ پریده‌اش کشید و منتظر ادامه حرف‌های اون شد. جونگ‌کوک نگاهش رو به زمین دوخت و ادامه داد:«وقتی پلک باز کردم نمیدونستم کجام... توی تموم بدنم احساس درد میکردم و خونی که روی صورتم خشک شده بود باعث انزجارم میشد. وقتی بیهوش بودم یه جایی منو حبس کرده بود که نه میدونستم کجام و نه میدونستم چه مدت گذشته. هر چی داد زدم و درخواست کمک کردم انگار هیچکس اون اطراف نبود. حتی موبایلمم برداشته بود که بعد فهمیدم از موبایل من استفاده کرده و تونسته تورو خونه تهیونگ پیدا کنه... »لبخند غمگینی زد:«البته مشتای محکمی از تهیونگ خوردم اما دردش به اندازه درد فهمیدن رفتنِ تو و از دست دادنت نبود...» سینه‌اش پر از اندوه و درد و ‌بدگمانی بود، پوزخندی زد و با صدای آرومی گفت:«چطور انتظار داری حرفات و باور کنم درحالی که مدتها بهم ابراز عشق میکردی اما توی ذهنت نقشه آزار دادنم و میکشیدی... لعنتی.... تو منو میبوسیدی، واسم از آینده میگفتی، منو ماهِ من صدا میزدی درحالی که هیچکدوم از اینا از قلبت نمیومد و فقط حاصل یه نقشه کثیف بود و تو اینقدر بازیگر خوبی بودی که من هیچوقت حتی بهت شک نکردم...» قطره اشک سمجی که روی لب‌هاش خزید رو با پشت دست پاک کرد:«حالا ازم انتظار داری حرفت رو باور کنم؟ کسی که مدتها گولم زد و ازم استفاده کرد؟»
جونگ‌کوک سیگاری بیرون کشید و بین لب‌هاش گذاشت. با روشن کردن فندک کام عمیقی گرفت و دود سیگار رو با بازدمش بیرون فرستاد:«بهت دروغ نمیگم جیمین... از خیلی وقت پیش که جین هیونگ براش سوال پیش اومده بود که من کجای این ماجرا بودم، بالاخره قبول کرد تا حرفامو بشنوه. بعد از اون دنبال قضیه رو گرفت  تا اول مطمئن بشه از صحت حرفام بعد اجازه بده با خودت حرف بزنم. چندتا از دوربینای اطراف اون منطقه رو چک کرده، کار آسونی نبود چون دوسال گذشته اما بالاخره بعد از کلی دردسر... شد. تاریخ و ساعتی که برگشتم تا تو رو ببرم و حتی جونگ‌هیون که با ماشین خودم از اونجا عبور کرده تا بدن بی‌هوش منو ببره کیلومترها اونطرف‌تر و جای دیگه‌ای حبسم کنه کاملا مشخصه...»
جیمین از چیزی که میشنید مبهوت بود. یعنی جونگ‌هیون به این حد از سنگ‌دلی رسیده بود که حتی به برادر خودش هم رحم نکرد؟! باید به جونگ‌کوک اعتماد میکرد چون یقین داشت که جین تایید کرده و اون کاری انجام نمیده تا بهش آسیب برسه؟ یا اینکه به صدای درونش گوش میداد که فریاد میزد از آدم مقابلت هیچ چیزی بعید نیست؟!
خیره جونگ‌کوکی بود که غم‌زده سیگار میکشید و سکوت کرده بود. درد آزاردهنده‌ای زیر پوستش میدوید و شاید باید فریاد میزد... اما این حجم دردناک اون رو وادار به سکوت کرده بود. دلش از زندگی خون بود اما هنوز درباره مرگ اطمینان نداشت. قوی بنظر میرسید اما خسته، آسیب دیده و ترسیده بود. حالا صدایی که همیشه ازش میپرسید چطور جونگ‌کوک رفت و پشت سرش رو نگاه نکرد ساکت شده بود و کمی، فقط کمی احساس سبکی میکرد.
جونگ‌کوک که سکوت طولانی جیمین رو دید چشم‌های سرخ از گریه‌اش رو به اون دوخت و دوباره به حرف اومد:«خواهش میکنم جیمین... به حرفام فکر کن.... منو ببخش... من تو رو رها نکردم اونجا که برم دنبال زندگی خودم... هیچوقت نخواستم اون بلاها سرت بیاد... بلافاصله از هر چرت و پرتی که گفته بودم پشیمون شدم... منه لعنتی تا خرخره گرفتارت بودم و اون حرفارو زدم...» با دست به قلبش اشاره کرد:«ببین... اینجا یه دیوونه هست که دست از دوست داشتنت برنمیداره، وقتی نبودی باهات قدم میزد، حرف میزد، قهوه میخورد فقط نمیتونست تورو لمست کنه یا توی آغوش بگیردت... تک تک ثانیه‌ها تو اون اتاق لعنتی از نگرانی دلم میخواست به دیوار چنگ بندازم... از فکر اینکه چه کارایی از جونگ‌هیون برمیاد دلم تیکه تیکه میشد و توی یه چهار دیواری حبس بودم و کاری ازم برنمیومد.... بارها آرزو کردم کاش وقتی رفته بودم لندن سراغ لورن پدرت منو میکشت و هیچوقت برنمیگشتم سئول... کاش لال میشدم و اون حرفارو بهت نمیزدم.... وقتی فهمیدم رفتی از همه چیز بیزار شده بودم، بعد چند روز جونگ‌هیون اومد سراغم و منو از اون اتاقک بیرون کشید و گفت فرار کردی و نتونسته پیدات کنه. کارم باهاش به کتک کاری و پلیس کشیده شد. حتی دستم شکست و مدتها توی گچ بود... بعد از اون  یهو باخبر شدیم جیک کوتاه اومده و قراره لورن بیاد پیش مادرش... همه متعجب بودیم از این اتفاق و دلیلش رو نمیدونستیم که خب حالا دیگه میدونم ... تو برای ما فداکاری کرده بودی با اینکه دل کوچیک و مهربونت رو له کرده بودیم... » قطره اشک دیگه‌ای از چشمش راه گرفت.
جیمین خیره و مغموم نگاهش میکرد. جونگ‌کوک تقاضای بخشش میکرد اما جیمین چطور میتونست تمام حرف‌ها و اتفاقات جا مونده از گذشته رو که نه فراموش میشدن و نه کمرنگ، به دست باد بده.
اون بارها جمله «جونگ‌کوک دوستت نداره» رو مرور کرده بود و هربار از اول سوخته و خاکستر شده بود و این دور باطل هی تکرار میشد. از شکنجه روحی که میشد جنازه احساساتش هیچوقت پیدا نشد و جیمین اون رو بدون سوگواری توی همون شب‌هایی که به سختی به صبح وصل میشدن، رهاش کرد.
سقوط کرده بود... سقوطی مبهم توی اقیانوس طوفانی مغزش که پر از صدا بود.
بالاخره زبونش رو روی لب‌های خشکش کشید و گفت:«قبلا فکر میکردم شکسته‌تر از اونم که تو کنارم نباشی و بتونم زندگی کنم. اما میدونی چیه؟ همون زمان که من توی آتیش عشقت میسوختم تو سطر آخر این قصه‌ بودی. جایی که سرنوشت معلومه، یه پایان تلخ. تو منو یاد گرفته بودی، میدونستی چطور آزارم بدی. من پرنده بودم برات و فکر میکردم تو همون درخت سبزی که میتونم تا ابد روی شاخه‌هاش لونه بی‌پناهیام رو بسازم بیخبر از اینکه تو قفس بودی... تو، من و هر چیزی که بینمون بود رو انکار کردی.... درست توی همون اتاق چند متری قلبم و از سینه‌ام درآوردی و روی زمین پات و با سنگدلی روش فشار دادی. اصلا میدونی وقتی هنوز نمیدونستم جونگ‌هیون برادرته و تو هم تو اون نقشه کثیف هستی، چقدر امیدوار بودم تو نجاتم میدی؟ یه امید پوچ و احمقانه... » جونگ‌کوک ناباورانه اسمش رو لب زد که جیمین ادامه داد:«تقصیر خودم بود، عشق همون اسلحه‌ایه که میدیش دست معشوقت با این اطمینان که هیچوقت قرار نیست اونو سمت خودت بگیره... اما تو گرفتی...» دست‌هاش رو از هم باز کرد و لبخند محزونی زد:«حالا ببین منو... دست‌مریزاد.... تیرت درست وسط قلبم نشست جئون جونگ‌کوک» و اشک‌هاش بیصدا روی گونه‌هاش راه گرفتن.
از جا بلند شد که جونگ‌کوک تکون سختی خورد و مقابلش ایستاد. همه چیز شبیه یک پتک آهنی به صورتش کوبیده شده بود پس به تنهایی نیاز داشت و باید قلب کوچیکش رو توی دستهاش میگرفت و به اتاقش پناه میبرد. از حقیقتی که شنیده بود و به طرز مضحکانه‌ای به حقیقت بودنش شک داشت باید تیری توی مغزش شلیک میکرد تا از این درگیری ذهنی نجات پیدا کنه. پس دستش رو بالا گرفت و بدون نگاه کردن به جونگ‌کوک گفت:«لطفا بزار تنها باشم، برای امشب کافیه. باید به حرفات فکر کنم اما به هیچ چیزی امیدوار نباش... » و بعد راهش رو گرفت و رفت و جونگ‌کوک رو با قامتی شکسته و خمیده پشت سرش رها کرد.
جونگ‌کوک از سرگیجه‌ای که به سراغش اومد دستی به دیوار گرفت تا روی زمین سقوط نکنه. جیمین دوباره اون رو رها کرده و رفته بود و چطور درد این رها شدن کهنه نمیشد و هربار خونریزی کشنده‌ای میکرد.
غذایی برای جیمین آماده کرد و با تنگ بلور آبی که نبرده بود، داخل سینی گذاشت. قدم‌های سستش رو پشت در اتاق جیمین کشوند، سینی رو روی زمین گذاشت. تقه‌ای به در زد و به سمت اتاق خودش راه گرفت.
بدنش زیر نور کمی که از پنجره میتابید میلرزید. نفس‌های منقطع و پشت هم میکشید. دونه‌های درشت عرق روی پیشونیش برق میزدن و لب‌هاش تکون میخوردن اما صدایی ازش خارج نمیشد. تکون سختی خورد و روی تخت نشست. نگاهش رو ترسیده و سرگردون دور اتاق چرخوند و با درک اینکه کابوس دیده سعی کرد نفس‌های عمیق بکشه.
نگاهی به پنجره انداخت که تاریکی هوا نشون از نرسیدن صبح میداد. به سمت لبه تخت اومد و ملحفه سفید رو پشت سرش رها کرد. از جا بلند شد و لیوان آب کنار تخت رو یک نفس سرکشید تا کمی از حرارتی که از آشوب توی دلش میومد رو کم کنه. به سمت میز گوشه اتاق رفت و روی صندلی جا گرفت. نور ماه میز رو روشن کرده بود پس دفترچه‌‌ای با جلد چرم قهوه‌ای که همراه همیشگیش بود رو جلو کشید و ورق زد.
به صفحه خالی رسید و شروع به نوشتن کرد:«خوابت رو دیدم... خوابت برده بود و داشتم نگاهت میکردم. نفسای آروم میکشیدی اما از قلبت خون راه گرفته بود و لباس سفید مثل فرشته‌هات رو قرمز کرده بود. احساس میکردم خیلی وقته مردی و مراقب بودم از خواب نپری. یه صدا ازم پرسید این کیه که زخمی شده؟ ...» اشکی از چشمش روی دفتر چکید و کمی جوهر خودکار رو پخش کرد. لبش رو از هجوم بغض به گلوش گاز گرفت، دماغش رو بالا کشید و ادامه داد:«بهش گفتم این آدمیه که میخواستم درمونش بشم اما خودم درد شدم براش... پرسید تو کشتیش؟ گفتم بدتر، ناامیدش کردم! بعد انگار زیر پاهام خالی شد و سقوط کردم و محکم افتادم وسط اتاقم... یه پرنده کوچیک افتاده بود این وسط و نفس نفس میزد. از چشماش خون میریخت که برداشتمش و توی دستام گرفتمش. بهش گفتم ببخشید که تلخیِ زندگیت شدم، ببخشید که نشد بخندونمت، ببخشید که واقعی نبودم و بین احساسات متناقضم گم شدم. ببخش که دیر اومدم و ببخش که همیشه برای من دیره... دوباره زیر پام خالی شد و افتادم روی زمین. نفس‌هام آروم بود و خون از دله تنگم بیرون میریخت... بیدار شدم و یادم اومد خیلی وقته شوقی برای بیدار شدن ندارم. یاد شبایی افتادم که بیدار میشدم و توی بغلم بودی و دستم بین موهای رنگ شبت سر میخورد اما دیگه چه فایده؟ دیگه نه موهات رنگ شبن نه دلت میخواد که موهات پناه دستِ من باشن. حالا میرم قرصامو میخورم و وانمود میکنم که خوابم... تو هم حتما خوابی ماهِ من نه؟ »
با قلبی که تپش‌هاش هنوز آروم نگرفته بودن خودکار رو روی دفتر رها کرد و به پشتی صندلی تکیه داد. این دفتر پر از نوشته‌های روزای دل‌مردگیش بود. از وقتی که دلتنگ جیمین میشد تا وقتی که توی خواب یا کابوس‌هاش اونو میدید و فقط نوشتن آرومش میکرد. توی نوشته‌هاش اون رو مخاطب قرار میداد و به طرز غمگینی که انگار با اون درد دل میکنه از هر حسی که داشت، مینوشت. یه تلاش بی‌فایده، از این بابت که هیچوقت قرار نبود جیمین این نوشته‌هارو بخونه یا کلمه‌ای از این حرف‌ها رو بشنوه.
قرص‌هایی که کف دستش ریختن رو به قوطی برگردوند و فقط یکی از اونها رو نگه داشت. با لیوان آبی که برای خودش ریخت قرص رو قورت داد و به سمت تخت رفت. ملحفه رو روی خودش مرتب و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. باز کابوس دیده بود و عذاب شکستنِ جیمین حتی توی خواب هم رهاش نمیکرد. امیدوار به بخشش بود از کسی که باهاش شریک جرم مشتی خاطره بود و پای اونها تا ابد گیرِ این خاطرات مشترک بود.
شب سختی بنظر میرسید از اون شبها که خیره به سقف دونه دونه تیک تاک ساعت رو بشمره تا خورشید طلوع کنه. بین این کوچه‌ها و شب‌هایی که صبح نداشتن، احساس فرسودگی میکرد انگار که داشت از بین میرفت و کاش میتونست قلاب امیدش رو به گوشه‌ای از این زندگی بندازه.

Antidote (2)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant