صورتش از بین حالهای از دود سیگاری که پشت هم کشیده بود ناواضح بود اما جیمین این نگاه یخ زده و ترسناک رو به خوبی میشناخت. سالها از رو به رویی با این حجم از یخ و بیاحساسی که نثار سر تا پاش میشد دوری کرده بود. مرد با خونسردی تمام روی صندلی فلزی بالکن لم داده و به قیافه مبهوت جیمین خیره بود.
سیگار رو بالا آورد و بین لبهای باریکش قرار داد. نگاه جیمین از زخمی که امگار روزگاری عمیق بوده که روی ابروی مرد افتاده بود گذشت و به جای سوختگی بزرگی که روی دستش خودنمایی میکرد قفل شد. جونگکوک در دستهای مردی با چهره اروپایی اسیر و با چسبی که روی دهنش قرار گرفته بود هیچ صدایی ازش خارج نمیشد. با غمی که روی دلش سایه انداخته بود خیره چهره مبهوت جیمین رو به تماشا نشسته بود.
ملاقات با مردی که مدتها فکر میکردن مرده و حتی از بین شعلههای آتیش جنازهای ازش باقی نمونده، حالا اینطور سرحال و زنده درحالی که بوی خوبی به مشام نمیرسید لرزی به قلبشون مینداخت.
جیمین نگاهش رو از پوست سوخته دست مرد بالا کشوند و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش داشت گفت:«اینجا چیکار میکنی؟»
جیک با خونسردی تمام پا روی پا انداخت:«راستش رو بخوای انتظار استقبال گرمتری ازت داشتم... مثلا سلام پدر خوشحالم میبینمت... یا سلام پدر به خونهام خوش اومدی... ناسلامتی حالا فهمیدی پدرت زندهست! نباید از خوشحالی بال دربیاری و بیای بغلم کنی؟»
نگاه جیمین به گردنبند عجیب جیک که کپسول سبز رنگی بود افتاد و فکش منقبض شد:«پرسیدم اینجا چیکار میکنی؟»
«چیه؟ فکر کردی مُردم و خیالت راحت شد که همخوابه این عوضی بشی؟ نچ نچ نچ... باید بهتر تربیتت میکردم تا حالا یه علف هرز جلوم نباشه!»
عرق سردی از تیغه کمر جیمین راه گرفت و نگاهش غمگین شد. همیشه همین بود! همیشه مرد مقابلش فقط اسم پدر رو یدک میکشید اما با بیرحمانهترین کلمات قلب پسرک مو مشکی رو خورد میکرد.
جیمین نگاه دزدید و گفت:«به تو ربطی نداره جیک... از خونهام برو بیرون همین حالا!»
«برای اولین بار اومدم خونهیِ پسرم، نمیخوای ازم پذیرایی کنی؟»
«جیک...»
با مشت محکمی که روی میز فرود اومد صدای شکستن شیشه و هزار تیکه شدنش توی گوش جیمین اکو شد و توی جاش تکون سختی خورد. نگاهش از دست زخمی مرد پایین افتاد و به زمین دوخته شد. جیک روی صندلی جلو خزید:«گفتی جیک مرد گور پدرش...هان؟ منم برم دنبال خوشیهام؟ کور خوندی موش کوچولو... فکر کردی خبر ندارم چه غلطایی کردی؟ جایگاهی که سالها براش زحمت کشیدم و دو دستی دادی به اون یونگی حرومزاده که آبروی منو ببری؟ گی بودنت به اندازه کافی خار و خفیفم نکرده بود؟»
پوزخند روی لبهای جیمین عمق گرفت:«خنده داره... اینکه فرار کردی و بخاطر ترست از تایلر مرگت رو جعل کردی خار و خفیفت نمیکنه؟ فکر کردی اگه بقیه بفهمن زندهای و فقط پنهان شده بودی دیگه تره هم برات خورد میکنن؟!»
جیک دست زخمیش رو توی هوا تکون داد:«اونجاش دیگه به تو ربطی نداره... فقط انگشتر و از مین یونگی میگیری و خودش رو هم تحویل من میدی... بقیهاش و خودم بلدم درست کنم!»
جیمین نیمنگاهی به جونگکوک انداخت تا از خوب بودن حالش مطمئن بشه. بعد نگاه تیزش رو به جیک دوخت و جواب داد:«یهجوری حرف نزن انگار هیچی نمیدونی! اون جشن جانشینی رو گرفته و جلوی همه ریاستش رو اعلام کرده»
«حرومزاده... از اول هم چشمش دنبال این جایگاه بود... فکر کرده نمیدونم از شنیدن خبر مرگم توی فلان جاش عروسی بوده؟! گردنش و میشکنم...»
«خودت چرا نمیری سراغش؟»
«فکر کردی به عقل خودم نرسید؟ خیلی وقته دنبالشم... اما محافظت ازش شدیده... تا تو هستی و انگار که این مدت به همدیگه نزدیک شدین چرا تو برام انجامش ندی؟»
پسر کلافه دستی به موهاش کشید:«بس کن جیک... برو زندگی کن و بیخیال این جایگاه شو که جز دردسر هیچی برات نداشته! بزار همه فکر کنن مردی... زنده بودنت کسی رو خوشحال نمیکنه...»
مرد سری به نشونه تاسف تکون داد:«اگه اون هزینهای که برای بزرگ کردن تو کردم برای یه آشغال خیابونی کرده بودم حداقل دیگه گازم نمیگرفت... اما اعتراف کن خوب رکب خوردین...»
جیمین تحقیرهای جیک رو نادیده گرفت و پرسید:«برای چی اینکارو کردی؟ با اون همه ادعا زورت به تایلر نرسید؟»
جیک سیگار دیگهای آتیش زد و دم عمیقی گرفت:«نه زورم نرسید... نشستم یه گوشه ببینم پسرم چیکار میکنه با گندی که خودش و یکی احمقتر از خودش زدن! مرگمو جعل کردم و تمام این مدت از دور حواسم بهتون بود... به یه استراحت کوتاه نیاز داشتم... راستی اون ویدئو رو یادته؟... من فرستاده بودم برات...»
با یادآوری صدای رعبانگیزی که واضحا تهدیدش کرده بود مردمکهاش گشاد شدن و با بهت پرسید:«چـ.... چی داری میگی؟! برای چی همچین کاری کردی؟»
جیک با خونسردی پا روی پا انداخت و با صورتی یخزده انگار که درمورد عادیترین اتفاق دنیا حرف میزد جواب داد:«خب.... به یه اهرم فشار نیاز داشتم تا زودتر این قائله رو تموم کنی... باید احساس خطر بیشتری میکردی و سمت تایلر هولت میدادم...»
بغض از گلوی جیمین بالا اومد و نیش به چشمهای ناباورش زد. جونگکوک هم دست کمی از جیمین نداشت و با رنگی پریده به هیولای مقابلش خیره بود.
جیمین قدمی به جلو برداشت:«لعنت... لعنت بهت عوضی... ذرهای برای جونه من ارزش قائل نبودی نه؟ حتی میخواستی زودتر بپرم وسط این آتیش؟»
«اوه سخت نگیر جیمین... حالا که تموم شده... این به اون در که تو هم برات مهم نبود وقتی خبر مرگ منو شنیدی... بزرگش نکن پسر!»
نگاه خصمانهای به جونگکوک انداخت و ادامه داد:«حالا تعریف کن... چطوری باز گول این پسره رو خوردی؟ مثل اینکه رابطتون هم خیلی خوبه... البته باید اعتراف کنم دلم نمیخواست عکساتون رو حین سکس وسط جنگل ببینم... اما تامی استاد شکار صحنههاست» و با لبخند نگاهش رو بالا کشید و روی پسرک اروپایی متوقف شد.
جیمین سکوت کرد و پلک روی هم فشرد. خستگی پاهاش رو نادیده گرفت. قبل از رسیدن به خونه تصور کرده بود که با جونگکوک توی وان آب گرم کمی شیطونی میکنن و درنهایت روی تخت دوستداشتنیش توی بغل دُردانهاش به خواب میره اما طبق معمول شادی و آسایش برای جیمین حرام تر از حرام بود!
«پس اون تماسهای مشکوک هم کار خودت بود؟»
«آره پسر... دیدم دیگه خیلی داره بهتون خوش میگذره... از اونجا که میدونستم فکرت و مشغول میکنه و ترس به دلت میندازه دلم میخواست یجوری این خوشی رو زهرت کنم...»
جیمین به حالت انزجار صورتش رو جمع کرد:«نفرتانگیز ترین موجودی هستی که توی عمرم دیدم جیک... کاش توی همون ماشین مرده بودی تا الان مجبور نشم دوباره صدای نحست و بشنوم!»
پوزخند مرد عمق گرفت و سری تکون داد:«آدم با پدرش اینطوری حرف میزنه؟»
«واژه پدر گندهتر از اونه که به بیلیاقتی مثل تو بچسبه! تو برای من هیچکس نبودی جز یه عامل لعنتی که باعث شد پامو توی این دنیای تخمی بزارم!»
جیک زیپوی طلاییش رو توی دست چرخوند و با ناراحتی نمایشی گفت:«حیف... نباید اون شب از دست جونگهیون حرومزاده نجاتت میدادم»
جیمین مات ایستاد. حادثهای در پس ذهنش رو به یادآوری میرفت اما شکی که به دلش بود مانع این اتفاق میشد:«از... از چی حرف میزنی؟»
نگاه تیره و سیاهش رو به جیمین دوخت. چشمهای عذابآورش همیشه ترس به دل مخاطب این مردمکهای ترسناک مینداختن:«از زیر اون یکی نجاتت دادم که بری زیر این یکی...» و با نگاهی تحقیر آمیز جونگکوک رو که رنگ پریده و سست بنظر میرسید از نظر گذروند.
«دا... داری دروغ میگی؟»
«دروغ؟ حتی ارزش اینو هم نداری که بخاطرت دروغ بگم! بزار رک بهت بگم... برنامهای برای نجات دادنت نداشتم... از وقتی برادران جئون گرفتنت یسری سیاه بازی راه انداختم و یونگی رو میفرستادم دنبالشون تا بنظر برسه که میخوام نجاتت بدم... اما خب... لورن برام ارزش بیشتری داشت و نمیخواستم از دستش بدم... اون ماجرا رو به چشم یه سرگرمی نگاه میکردم و تامی رو گذاشته بودم که فقط زنده نگهت داره... اینکه کجا بودی و چی بهت میگذشت دیگه اهمیتی نداشت... تامی دیده بود که جونگهیون از خونه کیم تهیونگ به زور بردت و افتاده بود دنبالتون... و باقی ماجرا رو خودت بهتر میدونی...»
با سرگیجهای که سراغش اومد، سیاهی روی مردمکهای به اشک نشستهاش پرده انداخت. احساس ضعف توی پاهای لرزونش پیچید و به زانو روی زمین سقوط کرد. تقلای جونگکوک برای دویدن به سمت جیمین بیفایده بود و تامی اون رو مهار کرد.
فریادش از پشت چسبی که به دهنش زده شده بود توی گلو خفه شد و عرق سردی روی پیشونیش نشست.
جیمین دستهاش رو حائل بدنش کرد و شونه
هاش لرزش غمگینی گرفتن. احساس مرگ داشت. بنظر میرسید در اعماق قلبش چیزی غیر از دندههاش شکسته بود. چیزی غیر از استخوان که به هیچ مرحمی مداوا نمیشد. شلیک سنگین کلماتی که بیرحمانه شنیده بود از پوست و گوشتش عبور کرده و به روحش نشسته بودن.
همیشه فکر میکرد که مگر چقدر دوست نداشتنی بود که هیچوقت شخصی به نام پدر براش پدری نکرده بود و همیشه جواب این سوال یه تهی بیپایان بود.
«اوه پارک جیمین... بلند شو و مثل یه مرد جلوم وایسا... همیشه بدم میومد که ضعیف باشی...»
هق هق بیصداش رو توی گلوی خفه کرد و سر بالا گرفت.
پلکهای خیس و متورم از گریه غمگینش زخمی به قلب جونگکوک انداخت و قطرههای اشک به سرعت روی گونههای یخزدهاش ریختن. با احساس سرگیجهای که به سراغش اومد زانوهاش به سستی خم شدن اما تامی اون رو محکمتر گرفت و از سقوطش جلوگیری کرد. هیچ ایدهای از بلایی که سرش اومده بود نداشت و تنها موضوع قابل اهمیت درون ذهنش پسرک مو مشکیش بود و بس!
«گاهی وقتا شک میکنم که اصلا بچه واقعیت بوده باشم پارک جیک!»
مرد از جا بلند شد و لبه حفاظ بالکن ایستاد. خیره به شهری که به سختی و هزار دردسر پا توش گذاشته بود تا بتونه دوباره قدرتش رو بدست بگیره جواب داد:«به چیزی شک نداشته باش... پسرمی اما انگار هیچوقت نبودی... هربار تلاش کردم تا باهات درست رفتار کنم و درنهایت تو بهم ثابت کردی که لایقش نیستی!»
«منظورت از رفتار درست استفاده ازم به عنوان چیزیه که خودت میخواستی؟ یه ربات آدم کش که جانشینت بشه و کریر پر از کثافت خانوادگیت و ادامه بده؟»
«آره دقیقا منظورم همینه... اما تو با اون مغز کوچولوت چی از قدرت و ثروت میفهمی؟» سری به تاسف تکون داد و ادامه داد:«منم رسما گند زدم با این ادامه دادن نسلم... ناامید کنندهای جیمین!»
جیمین پشت دستش رو روی صورتش کشید و از جا بلند شد. با نگاهی که تمام نفرتش رو توش ریخته بود گفت:«ترجیح میدم ناامید کننده باشم تا اینکه عروسک دستت باشم... حالام دیگه پشیزی برام اهمیت نداری... فقط گورت و از خونهام گم کن!»
مرد سرش رو به سمت جونگکوک که دونههای درشت عرق روی پیشونیش خودنمایی میکردن و از چشمهای خمارش تب به وضوح مشخص بود چرخوند:«پس بهتره یچیزی رو خوب بدونی... من انگشتر و یونگی رو میخوام... همون طور که دادیش به اون حرومزاده برام میاریش... وگرنه دوست پسر عزیزت جلوی چشمات فلج میشه و درنهایت میمیره...»
صدای قهقهه کریحش مثل ناقوسی که خبر از شومی میداد توی گوشهای جیمین پیچید و مردمکهاش به سمت جونگکوک که بیحال بنظر میرسید چرخیدن. با تیزی دردی که به قلبش زد دست لرزونش رو بالا آورد و قفسه سینهاش رو فشرد. قفسه سینهاش به سرعت بالا و پایین میشد:«چه... چه غلطی کردین کثافتا...»
قهقهه مرد متوقف شد و راه به سمت جیمین کشوند. درست در چند سانتیمتری پسر متوقف شد و گفت:«قبل از اینکه بیای بالکن یه صحبت ریز پدر شوهر و دامادی داشتیم و انگار که یه ماده سمی هم تو بدنش زده باشم... یچیزی توی همین مایهها!» گره سختی بین ابروهاش افتاد و ادامه داد:«انگشتر و یونگی رو برام میاری، پادزهر و میگیری... وگرنه خودت میدونی چه بلایی سرش میاد... تو که دلت نمیخواد به این زودی عمر خوشیهات تموم بشه جیمین... هوم؟ هروقت کاری که ازت خواستم و انجام دادی... خودم میام سراغت...» و بعد از اینکه نگاه تاریکش رو روی صورت جیمین چرخوند با اشاره سر به تامی از بالکن خارج شد.
با رها شدن جونگکوک، به زانو روی زمین افتاد و لحظه آخر جیمین رو دید که با نهایت سرعت خودش رو به اون رسوند و توی آغوش گرفتش. نگاهش به جای ریز سوزن و کبودی محوی افتاد که روی گردن جونگکوک به طور واضحی اعلام خطر میکرد. به آرومی چسب رو از لبهای رنگپریده پسر جدا کرد و با اشکهایی که قصد تمومی نداشتن صورتش رو قاب گرفت:«متاسفم عشقه من... متاسفم... اینا همش بخاطر منه...»
جونگکوک لبخند زد و جواب داد:«هنوز که چیزی نشده... با اون چشمای قشنگت گریه نکن دلم خون میشه پسره من... شاید چرت و پرت گفته که مارو بترسونه تا کاری که خواسته رو انجام بدی...»
جیمین سرش رو به دو طرف تکون داد:«نه... نه دروغ نمیگه... این مواد سمی رو خودش درست میکنه و برای شکنجههای خاص استفادشون میکنه... پادزهرش هم دست خودشه... تا ۴۸ ساعت فرصت هست اما بعد از اون...» و نتونست جملهاش رو کامل کنه... سرش رو توی سینه جونگکوک فشرد و هق هقش سکوت شب رو شکست.
جونگکوک دستهاش رو بالا آورد و به نرمی پسر رو در آغوش گرفت. استرس و دلهره از تموم شدن قصهای که تازه شروع شده بود و خواب ابدی که نتیجهاش ندیدن دلبر سیاهموش بود چنگ به قلبش مینداخت. باید امیدوار میبود که یونگی خودش رو تسلیم جیک میکنه یا باید میپذیرفت که پایان همینجا بود، درست در آغوش جیمینی که روزها اون رو از خدا آرزو کرده بود؟!با انگشت موهای پسر رو از پیشونی تبدارش کنار زد و دستمال مرطوب سفید رنگ رو به نرمی روی پوستش کشید. دقایقی بود که پسر به خواب رفته بود اما حالت مریضی جونگکوک و جنگ با افکار درونیش خواب رو از پلکهای خسته جیمین فراری داده بود.
با یونگی تماس گرفته بود تا نقشهای برای این دردسر جدید دست و پا میکردن و یونگی قول داده بود که زود خودش رو به خونه جیمین میرسونه.
نگاهش رو به سختی از ساعت دیواری چوبیِ اهدایی جین که به دیوار اتاقش آویزون بود گرفت. همه چیز انگار روی دور تند قرار گرفته و دقایق به سرعت میگذشتن. جیمین هرگز اجازه نمیداد که جونگکوکش رو از دست بده. اما کاسه صبرش تمام بود. کاسهای به بزرگی غمها، رنجها و دوست داشتنها که حالا لبریز بود. آرزو میکرد که ایکاش کم میشد از این حجم زیاد بودنی که جایی برای تداوم خوشبختیهای کوچیک قلبش نداشت.
دلش جهان کوچکی میخواست که با عزیزکردهاش زندگی کنه و بیاضطراب لبخند بزنه. اما هربار زندگی سوپرایز جدیدی برای او داشت. میل به گریستن؟ نه میل به مردن و خوابیدنی به معنای ابد داشت.
با شنیدن صدای در رشته افکارش پاره شد. دستی زیر پلکهای گودافتاده و سیاهش کشید. نگاه سنگینش رو از صورت جونگکوک که فقط تکون کوچیکی خورد گرفت و روی پا ایستاد. به زحمت قدم به سمت در کشوند و از چشمی نگاهی به شخص پشت در انداخت...رای یادتون نره قشنگا🦋
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Antidote (2)
Hayran Kurguفصل دوم🥀 خلاصه: جونگ کوک برای هدیه کردن زهرِ انتقام با جامی از لبخند و تظاهر جنگید، و درنهایت فهمید با خودش جنگیده و چیزی که باخت قلبش بود. اون برای انتقام قلب جیمین رو هدف گرفته بود غافل از اینکه گلوله جایی درست وسط قلب خودش میشینه. زمان آپ: شنبه...