part 23🥀

387 91 2
                                    

بدنش لرز گرفته بود. توی تب میسوخت و داروهای دکتری که براش آورده بودن درمانش نکرده بود. تب از بیماری نبود از شکستن مقاومتش دربرابر دردی بود که با خودش از روزی به روز دیگه میبرد. لورن با نگرانی دستمال خیس رو از روی پیشونی جونگ‌کوک برداشت و توی تشت کوچیک آب کنار تختش برد. دوباره اون رو خیس کرد و محکم فشرد تا آب ازش خارج بشه و رطوبتش باقی بمونه. قبل از گذاشتن دستمال، کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و حرارت صورت جونگ‌کوک کف دستش رو سوزوند.
غمگین بود بابت سرنوشتی که برای همه‌شون بی‌رحمانه نوشته شده بود. خودش هم دلتنگ بود. نگاهش رو روی صورت رنگ پریده جونگ‌کوک نگه‌داشت.
از صبح روز قبل بی‌دلیل دمای بدنش بالا رفته و پلک‌هاشو باز نکرده بود. لورن و دانبی با نگرانی دکتر خبر کرده بودن اما همه خوب میدونستن که درمان تن مریض جونگ‌کوک چی بود.
ویران شدن تنها برای خونه‌ها اتفاق نمیوفتاد، حالا میشد فروریختن جونگ‌کوک رو دید.
او رها شده بود، زیر بارِ طوفانِ بی‌امان عذاب از اشتباهی که کرده بود. بین هیاهوی این دنیا، آدم‌ها چطور فکر میکردند که جز پسرش برای جونگ‌کوک ریسمان دیگه‌ای هم هست؟! تمام لحظاتش رو به اون فکر میکرد. تمام بلندایِ پرتگاه تا رسیدنش به زمین، تمامِ زمانِ باقی مونده تا مردن رو!
جهانش اونقدر خالی بود که انگار کوهی از این دشت سفر کرده بود. تمام درها به روش بسته بودن و حالا خالی از هر امیدی به زندگی، روی تخت مریض و رنجور افتاده بود.
هیچکس حتی برای لحظه‌ای نگرانی‌هاش رو نبوییده بود. روزها در سکوت دلتنگ بود و آرزو میکرد که ای کاش این داستان دلتنگی و این تمنا رو با خودش به گور نبره...
رویای بوسیدن پسرش رو باید زیر کدوم ستاره میگذاشت تا به حقیقت تبدیل بشه؟!
وقتی خبر رفتنش رو شنیده بود زمان به یکباره ایستاد. انگار که در اون نقطه از جهان نمیتونست نفس بکشه و صدای تپش قلبش رو نمیشنید و جهان به چشمهاش سیاه شده بود!
کاش امشب که از پا افتاده بود تمام الفبا در اختیارش بودن، گریه میکرد و تمام حروف با آهنگش روی کاغذ، آشفته میرقصیدن....
با صدای زنگ موبایلی، نگاه لورن دور اتاق چرخید تا اون رو پیدا کنه. صدا از گوشه‌ اتاق میومد، کنار چند پیراهن مردونه که مچاله روی هم افتاده بودن.
دستمال رو روی پیشونی جونگ‌کوک گذاشت و به آرومی از جا بلند شد. به سمت موبایل رفت که اسم کیم سوک جین روی اون دیده میشد. این اسم بنظرش آشنا نمیرسید اما با فرض اینکه ممکن بود فرد پشت خط کار مهمی داشته باشه دکمه اتصال رو زد و با گفتن:«الو؟» منتظر پاسخ موند.
جین با شنیدن صدای زنی که تلفن رو جواب داد جا خورد و گفت:«سلام.... من با شماره آقای جئون جونگ‌کوک تماس گرفتم؟»
لورن با زبون لب پایینش رو با زبون خیس کرد و جواب داد:«بله من خواهرزاده‌اش هستم...» جین روی صندلی خشک شد که لورن ادامه داد:«جونگ‌کوک بیماره و فعلا توانایی صحبت کردن نداره، اگه کار مهمی دارین به من بگید حالش که بهتر شد پیغامتون رو بهش میرسونم»
جین توی جاش تکونی خورد، از شنیدن صدای لورن احساس گنگ و نامفهموی داشت. تمام روزهایی که جیمین از خواهرش و احساس دلتنگیش گفته بود رو به یاد میاورد. هنوز بک‌گراند موبایلش عکسی از لبخند شیرین و دوستداشتنی خواهرش بود اما فاصله میگرفت تا آسیبی بهش نرسه...
جین بالاخره به حرف اومد:«اتفاقی افتاده؟» لورن که نمیدونست میتونه به شخص پشت خط اعتماد کنه یا نه گفت:«خب... دمای بدنش... بالاست و مدام هزیون میگه.... میتونم بپرسم شما کی هستین؟» «من... خب ما دوستیم باهم... حالش خیلی بده؟» «از دیروز توی تب میسوزه و داروهایی که دکتر داده جواب ندادن نمیدونم باید چیکار کنم!»
جین که تازه شیف بیمارستانش تموم شده بود و توی اتاق رست تصمیم گرفته بود با جونگ‌کوک قرار ملاقات دیگه‌ای تنظیم کنه حالا برای کمک به مردی که هنوز براش گنگ و ناشناخته بود دو دل شده بود. پس بدون فکر بیشتری گفت:«من پرستارم، احتمالا بتونم کمک کنم. اگه اشکالی نداره که بیام اونجا!»
لورن از پیشنهاد جین تعجب کرده بود اما ترجیح میداد که یک پرستار توی مراقبت از جونگ‌کوک کنارش باشه تا اوضاع از این بدتر نشه پس گفت:«اگه مزاحمتی برای شما نداره پس... ممنون میشم که بیاین. آدرس رو براتون پیامک میکنم» و بعد از شنیدن خداحافظیِ جین تماس رو قطع و آدرس رو ارسال کرد.
جین ماشین رو مقابل خونه جئون پارک کرد. آدرس رو از قبل میدونست چون جیمین رو برای دیدن لورن آورده بود اما در جواب لورن که گفته بود آدرس رو میفرسته چیزی نگفت تا شکی به دل دختر نندازه.
خانمی که لباس فرم پوشیده بود در رو باز کرد و خوش‌آمد گفت. جین از راهرو گذشت و به پذیرایی نسبتا بزرگی رسید. زنی روی ویلچر نشسته بود که موهای تیره رنگش پوستش رو سفیدتر نشون میدادن که در اولین نگاه تنها کلمه‌ای که به ذهن میرسید «زیبا» بود. زن لبخند زد که جین جلوتر رفت و دستش رو توی دست بالا اومده دانبی گذاشت و اون رو به گرمی فشرد. دانبی لبخندش رنگ گرفت و گفت:«خوش اومدین. دانبی هستم خواهر جونگ‌کوک» اتصال دست‌هاشون که قطع شد جین با متانت سری پایین انداخت و جواب داد:«خوشبختم. منم کیم سوک جین هستم، مدتی هست که با جونگ‌کوک دوست هستیم.»
دانبی سری تکون داد و گفت:«بله لورن درمورد اومدنتون گفت اما متاسفم که افتخار آشنایی با شما رو نداشتم. جونگ‌کوک مودتهاست جز چندتا کلمه محدود حرف دیگه‌ای نمیزنه و من نمیدونستم که شما دوستش هستید»
جین از دروغی که درمورد دوستیش با جونگ‌کوک گفته بود کمی عذاب وجدان داشت پس نیم نگاهی به دانبی انداخت و گفت:«به هیچ وجه این حرف و نزنین. میدونم که جونگ‌کوک توی شرایط خوبی نبوده و نیست فعلا تنها چیزی که مهمه بهبود این شرایطه. میتونم جونگ‌کوک رو ببینم؟»
دانبی به نشونه تایید سری تکون داد و با دست به راه پله اشاره کرد و گفت:«از اون طرف. اولین اتاق سمت چپ. دخترم لورن پیششه»
جین تشکری کرد و با عذرخواهی به سمت پله‌ها راه افتاد. فکرش مشغولِ اولین روبه‌رو شدن با خواهر جیمین بود و سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا واکنش عجیبی نداشته باشه.
به راهرو که رسید متوجه اتاق جونگ‌کوک شد که در باز بود و دختری پشت به در کنار تخت، روی صندلی نشسته بود.
با تقه‌ای که به در زد لورن به سمتش برگشت و با دیدن جین ایستاد. لبخند خسته‌ای زد و سلام کرد. جین قدمی به جلو برداشت و سعی کرد نگاه خیره‌اش رو از لورن بگیره و به جونگ‌کوک بدوزه که رنگ پریده روی تخت خوابیده بود. جواب سلام لورن رو با مهربونی داد و به این فکر کرد که وجه شباهت این خواهر برادر محبتی بود که از چشم‌هاشون بیرون میریخت و برداشتن نگاه ازشون سخت بود.
لورن رو به جین که خیره جونگ‌کوک رو نگاه میکرد گفت:«تبش پایین نمیاد، مدام هزیون میگه. خیلی نگرانشم»
جین روی صندلی نشست، دستمال مرطوبی که حالا داغ بود رو برداشت، پشت دستش رو روی پیشونی جونگ‌کوک گذاشت و نگاهش به گودی زیر چشم‌هاش کشیده شده بود.
چیزی که واضح بود این بود که جونگ‌کوک نه از مریضی جسمی بلکه روحی رنج میبره و شاید این موضوع جین رو مصمم تر میکرد تا بهش فرصت حرف زدن بده و بعد تصمیم جدی بگیره.
چند ساعتی از اومدنش به خونه جئون میگذشت و لورن که پلک‌های متورمش خبر از کم خوابی شدیدی میدادن، به اصرار جین اون رو با جونگ‌کوک تنها گذاشته بود تا کمی استراحت کنه.
با داروهایی که جین بهش تزریق کرد، تب جونگ‌کوک پایین اومده بود و بدن لرزونش آروم گرفت اما هنوز چشم باز نکرده بود.
فنجون چای رو که خدمتکار براش آورد به لبهاش نزدیک کرد و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند که مردمک‌هاش به قاب عکسی که روی میزکار جونگ‌کوک بود میخ شدن.
به چیزی که میدید باور نداشت پس فنجون رو از لبهاش فاصله داد و از جا بلند شد. قدم‌های آرومش رو به سمت میز کشوند و با تردید قاب عکس رو برداشت. نگاهش روی لبخند جیمین ثابت موند. چشم‌هاش میدرخشیدن و انگار شخص متفاوتی توی عکس بود. انگار که دوست داشتن جونگ‌کوک آخرین مرز معصومیت کودکانه‌اش بود که حالا چیزی از اون باقی نمونده بود. چشم‌های یخ‌زده و احساسی که با دقت خرج میکرد خبر از زخم عمیقی بود که از پناه بردن به آدم‌ها خورده بود. جیمین به‌جای تمام حرفا‌هایی که نتونسته بود به آدم‌ها بزنه گریه کرد بود و شاید تمام شورِ زندگی که روزی از چشم‌هاش مشخص بود تبدیل به دو گوی یخی شده بود.
آرزو میکرد که ای کاش میتونست جیمین الان رو محکم بغل بگیره تا تمام تیکه‌های شکسته‌اش رو بهم بچسبونه اما چنین چیزی محال بود...
با صدای لورن با عقب برگشت:«میشناسینش؟» جین نگاهی به لورن انداخت که به چهارچوب در تکیه زده بود. زبونش رو روی لب‌های خشکش کشید و جواب داد:«بله میشناسم» لورن مردمک‌هاش از تعجب گشاد شدن و مبهوت تکیه‌اش رو از در گرفت. لب‌هاش کمی تکون خوردن اما صدایی ازشون خارج نمیشد. بالاخره به حرف اومد و گفت:«چــ.... چطور جیمین رو میشناسین؟»

لطفا با لمس ستاره رای یادتون نره قشنگا🦋
بابت تاخیر متاسفم خیلی درگیرم این روزا🖤

Antidote (2)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt