part 56🥀 (the end)

382 71 26
                                    

«لعنت بهت میگم هر تاوانی که هست و از من بگیر و اون پادزهر کوفتی و بده... حالش خوب نیست...»
«خب هدف منم همینه پسرم... میخوام که حالش خوب نباشه... جئون‌ها خانواده منو از هم پاشوندن...»
جیمین پشت دستش رو روی صورتش کشید و رد اشک‌هاش رو پاک کرد:«از کدوم خانواده حرف میزنی؟؟ فکر کردی اگه خانواده‌ای وجود داشت به راحتی از هم میپاشید؟ این فقط توهم تو بود!»
«پس بزار چیزی که من نداشتم و شماها هم نداشته باشین... چطوره؟»
جیمین ناباور قدمی به جلو برداشت:«چطور میتونی اینقدر سنگ‌دل باشی؟! چطور ممکنه نتونی خوشحالی بچه‌هات رو ببینی؟»
«بچه‌هایی که بهم پشت کردن و نمیخوام! حتی یکیتون تو مراسم بزرگداشت فاکی‌ای که برام گرفتن هم نبودین حتی شده برای تظاهر! توقع چی داری از من؟ رحم کردن به آدمایی که دلشون میخواد سر به تنم نباشه؟ همتون رو بدبخت میکنم...» و همون لحظه با احساس سوزش شدید دست‌هاش نگاهش پایین افتاد. رد‌های سرخی که شبیه به جای سوختگی روی دست‌هاش درحال شکل گرفتن بودن سوزش بدی رو تا مغز استخونش میزدن که با اضطراب از جا بلند شد:«این... این چه کوفتیه؟؟ چه غلطی کردین؟؟»
یونگی به خنده افتاد و جواب داد:«سوپرااااایز! با تاکتیک خودت ضد حمله خوردی جیک... جعبه مخملی و انگشتر آغشته به پودر سمی بودن و تو چند دقیقه‌ای هست که داری مقدار زیادی سم و توی دست‌هات میچرخونی... حالا از طریق پوستت جذب شده و با گردش خون کم کم به همه جای بدنت میرسه تا پوست و گوشتت رو بسوزونه مرتیکه حقه باز...»
جیک به سرعت انگشتر رو از انگشتش بیرون کشید و روی زمین انداخت... فکش منقبض شد و با خارش و سوزشی که به کل بدنش افتاده بود از بین دندون‌های بهم فشرده فریاد زد:«میکشمت حرومزاده... چیزی که خودم بهت یاد دادم و علیه خودم استفاده کردی؟ زود باش بگو ترکیبش چیه باید پادزهر لعنتیش و استفاده کنم...» و به سرعت کتش رو از تن بیرون کشید. دکمه‌های پیراهن مردونه‌اش رو بدون باز کردن از هم درید و فریادی از خشم زد:«لعنتیییی... دارم آتیش میگیرم...»
رد‌ه‌های سرخ شبیه به ریشه‌های درخت روی پوست کمرش دیده میشدن و هر لحظه به هر قسمت بدنش رسوخ میکردن.
یونگی متوجه تامی که حواس پرت بالا و پایبن پریدن جیک رو نگاه میکرد، شد. با آرنج به شکم پسر کوبید و همین که از درد خم شد لگدی به دستش زد که اسلحه‌اش به سمت دیگه‌ای افتاد. در صندوق عقب ماشین به سرعت باز شد و مردی سیاه پوش بیرون پرید. بی‌معطلی گلوله‌ای به سر تامی شلیک کرد که جا خالی داد و به سمت مرد سیاه پوش حمله‌ور شد.
جیک با چشم‌هایی که از حدقه بیرون زده بودن صحنه مقابلش رو نگاه میکرد. پوست صورت و بدن نیمه برهنه‌اش به سرخی خون میزد و احساس میکرد که اندام‌های درونیش خون‌ریزی میکنن.
نگاه پر کینه‌ای به یونگی انداخت و با چاقویی که از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید به سمت یونگی دوید. ضربه اول خراشی روی بازوی پسر انداخت اما به سرعت خودش رو عقب کشید و مشتی به صورت جیک کوبید. جیک پا زیر پای یونگی زد که روی زمین افتاد و خودش رو روی تن پسر کشوند. چاقو رو بالا برد تا اون رو جایی وسط قلب یونگی پایین بیاره که صدای ممتد شلیک گلوله‌ها در فضای سوله پیچید.
خون از دهن جیک بیرون ریخت و جسد نیمه جونش از روی شکم یونگی به کناری افتاد. نگاه یونگی از پشت جیک به جیمین که اسلحه تامی رو به دست گرفته و با شلیک گلوله‌ها به زندگی مرد پایان داده بود افتاد.
جیمین مات و خشک شده درحالی که اسلحه رو بین دو دستش گرفته، ایستاده بود. یونگی به سرعت از جا بلد شد و به سمت جیمین پا تند کرد. همون لحظه صدای شلیک دیگه‌ای اومد که مرد سیاه‌پوش تامی رو به هلاکت رسونده بود.
به آرومی اسلحه رو از جیمین گرفت و دست‌های پسر رو پایین آورد:«جیمین... خوبی؟»
نگاهش از جنازه جیک و خونی که ازش بیرون میریخت جدا نمیشد. با چونه‌ای که لرزید و اشکی که از چشم‌های گرده شده از بهتش پایین ریخت جواب داد:«کشـ...کشتمش... حالا پادزهر و از کجا بیارم؟؟ لعنت به من...» و به زانو روی زمین سقوط کرد.
یونگی فریادی از خشم کشید و از بی‌حرکتی جونگ‌کوک حدس زد که بیهوش شده. به سمت جیک برگشت و جنازه‌ای که به پهلو افتاده بود رو صاف کرد. نگاهش جلبِ گردنبند عجیب جیک شد که اولین بار به گردنش میدید. دست جلو برد و شیشه کوچیک استوانه‌ای رنگ رو لمس کرد. اون رو از گردن مرد بیرون کشید و با دقت خیره اون شد.
با تکون خوردن مایعی درون شیشه روزنه امیدی به قلبش وارد شد و از جا بلند شد:«جیـ.... جیمین... فکر کنم پادزهر همینه... یه مایع توی شیشه هست... شیشه کد داره... جیک همیشه برای هر سم و پادزهرش کد یکسان میزد... شاید... شاید پادزهر همین باشه... کیف منو از صندوق عقب بیارین...» و به سمت ماشین پا تند کرد.
جیمین مات و مبهوت از جا بلند شد به سمت صندوق عقب رفت. کیف مشکی کوچیکی رو بیرون کشید و خودش رو به یونگی رسوند.
یونگی به کمک مرد سیاه‌پوش که یکی از افرادش بود جونگ‌کوک رو از ماشین بیرون کشیدن و روی زمین خوابوندن. جیمین که توان حرکت نداشت و نگاهش به چهره بی‌رنگ جونگ‌کوک خشک شده بود به سختی گفت:«از... از کجا معلوم همین باشه...»
یونگی حین بیرون کشیدن سرنگی از کیف جواب داد:«ما شانسمون رو امتحان میکنیم... اما من مطمعنم که همینه... شیشه کد داره و من اولین باره همچین گردنبند عجیبی گردن جیک میبینم!»
جیمین روی زمین نشست و پاهاش رو توی بدنش جمع کرد. تن خسته‌اش لرز گرفته بود و حال عجیبی داشت. امیدوارانه به حرکات یونگی خیره شد که تیشرت جونگ‌کوک رو بالا داد و بعد از کشیدن مواد درون شیشه به داخل سرنگ اون رو نزدیک به قلب جونگ‌کوک تزریق کرد.
اگر افکار ترسناکش برای از دست دادن جونگ‌کوک به حقیقت میپیوستن چطور میتونست اون زندگی تاریک رو تاب بیاره؟!
احساس سرگیجه داشت و تصاویر هر لحظه ناواضح‌تر به چشمش میرسیدن. پلک‌های سنگینش روی هم افتادن و شبحی از لبخند عزیزکرده‌اش بین تاریکی مطلق که درونش فرو میرفت شکل گرفت. اگر زندگی سراسر سوختنش رو به سیگاری تشبیه میکرد شاید به اتمام رسیده و همه دود و خاکستر شده بود. جونگ‌کوک امید بود و زندگی بی اویِ عزیزکرده به چه درد میخورد؟! صداها از دور دست به گوشش میرسیدن و توان جواب دادن به جیمین گفتن‌های یونگی رو نداشت. فقط خودش رو با تاریکی سپرد و غرق شد به امید اینکه دیگه بیداری درانتظارش نباشه.

Antidote (2)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora