مرال همچنان مشغول رقص بود، ولی با دیدن نگاه تیهو به رایمون سر چرخاند و چشمکی زد و گفت : می بینم که ...
تیهو مشتی به پهلوی مرال کوبید و گفت : ساکت شو
بعد هر دو متعجب به مادربزرگ نگاه کردن که داشت به رایمون نزدیک میشد ، برعکس آنچه انتظار داشتند مادربزرگ لبخند بر لب داشت و سعی می کرد مهربان به نظر بیاید. مرال با خنده گفت : مادربزرگ روی دست دخترای جشن بلند شد، رایمون رو تور کرد
تیهو هم به خنده افتاد. مادربزرگ در حالی که با دستان پیرش دست های کشیده ی رایمون را به دست گرفته بود داشت با او خوش و بش می کرد. عکاس مجلس برای ثبت این صحنه که حقیقتا هم کم سابقه بود جلو دوید و فرجاد دخترهایش را صدا زد، بیاین عکس خانوادگی بگیریم.
شیلا و شوکا توجهی نکردند اما مرال دست تیهو را گرفت و به طرف فرجاد رفتند.
فرجاد سرخوشانه خندید و دستش را پشت کمر مرال و تیهو گذاشت و به رایمون گفت : معرفی می کنم دخترای من تیهو و مرال
رایمون این بار نگاه سرتا پایی به هردو انداخت و باز لبخند دلفریبانه ای زد و دست دراز کرد با هردو دست داد ، تیهو حتی حس کرد دستش کمی فشرده شده اما خونسردی خودش را حفظ کرد ،رایمون گفت : خوشحالم از دیدنتون خانما
رایمون به تیهو گفت :چشم های گیرایی دارید
فرجاد گفت : تیهو شبیه مادرشه
و بعد با حالت لجوجانه ای گفت : مرال و خواهراش هم به مادرشون رفتن ،ظاهرا من ژن مغلوبم
رایمون قاه قاه خندید و نسرین با خجالت لبخند زد ، مادربزرگ در حالی که حوصله اش سر رفته بود به رایمون گفت : دیگه وقتشه که تو هم یه کم عروسی خواهرت رو گرم کنی
رایمون گفت : امر امر شماست بانو
مادربزرگ در حالی که قند در دلش آب میشد لبخندی زد و گفت : برید برید برقصید و خوش باشید
رایمون دستش را به طرف تیهو دراز کرد ، افتخار می دین؟
تیهو خود را عقب کشید و گفت ببخشید من خسته ام
مرال مشتاقانه جای او را پر کرد ، مادربزرگ در حالی که به قالب اصلی برگشته بود با کنایه به تیهو گفت : هنوز رفتارای دهاتیت رو نگذاشتی کنار، فقط لباست عوض شده
تیهو اخم کرد ، مادربزرگ همیشه در مورد او لفظ دهاتی را به کار می برد.
مادر تیهو اهل روستای خوش آب و هوایی بود ، انجا کارگاه قالیبافی داشت و فرجاد جوان وقتی برای یافتن فرش های دستباف اصیل ایرانی به آن روستا سفر کرده بود 《پریچهر》 با صورت خیلی زیبا و چشم های سیاه جادویی را دیده و عاشقش شده بود. می دانست مادرش اجازه نخواهد داد او با یک دختر روستایی ازدواج کند ،مادرش دختر اقوام و دختران اشرافی را در نظر داشت اما دل جوان فرجاد به همین روستا گره خورد و برخلاف میل مادر با پریچهر ازدواج کرد ، سال اول زندگی با پریچهر عالی بود، پریچهر خوش اخلاق و باهوش بود ، شم اقتصادی داشت و تصمیم گرفته بود در کنکور شرکت کند و دانشگاه برود، پریچهر بلند پرواز و عاشق پیشرفت بود . تا اینکه باردار شد ، دوران حاملگی سخت و با وجود کم خونی و توصیه به سقط جنین برای به دنیا آوردن فرزندش تلاش کرد. وقتی دخترشان متولد شد فرجاد که به خاطر علاقه به شکار اسم دختر را تیهو گذاشت . تیهو سه ساله بود که مریضی های پریچهر شروع شد ، پریچهر ضعیف و بیمار بود و بعد از آنکه متوجه خیانت فرجادشد به همراه تیهو به روستای زادگاهش برگشت و به فرجاد پیغام داد اگر زندگی با او و دخترشان را می خواهد به روستا بیاید . فرجاد هرگز به روستا نرفت ماهیانه پولی را برای خرج زندگی به حساب پریچهر می ریخت ، فرجاد حتی وقتی پریچهر بر اثر بیماری از دنیا رفت سرخاک او نیامد. تیهو پیش خاله ها و دایی اش در روستا بزرگ شد با همان کمک هزینه پدرش، بارها از فرزندان خاله هایش کتک خورد و حرفهای بدی شنید، محبت زیادی ندید و همیشه چشم انتظار امدن پدرش بود هرچند که شنیده بود پدر ازدواج کرده و صاحب چند دختر شده است.
فرجاد به دیدنش نیامد .
گاهی از خودش فیلم و یا عکس به همراه اسباب بازی به روستا می فرستاد. یا تلفنی با او حرف میزد و میخواست که تیهو هم برایش عکس بفرستد، محبت پدرانه!
تیهو درس میخواند تا در دانشگاه شهر قبول شود و پیش پدرش برود .
بالاخره زحماتش نتیجه داد ، دانشگاه خوبی رشته علوم اجتماعی قبول شد هرچند خاله ها و دایی انتظار دکتر و مهندس شدن از او داشتند. تیهو به خوابگاه رفت و دیدارهای نا منظمی با پدر داشت و بعد کم کم از فرجاد متنفر شد زیرا هیچ محبتی از طرف او احساس نمی کرد .
در مهمانی ها و عیدنوروز با خواهرانش دیدار کرد، مرال و شیما و شوکا چشم های سبز تیله ای داشتند و اعتماد به نفس مادرشان زیبا را .
خسرو ناپدری خیلی خوبی برای آن سه بود.
مرال با تیهو مهربان بود .تیهو اگر نگاه های مشکوک و ناراضی زیبا نبود دوست داشت که با خواهرهای ناتنی اش زندگی کند اما زیبا به طور واضحی از تیهو خوشش نمی امد، مثل مادربزرگ که چشم دیدن او را نداشت و همیشه به جای اسمش به او دختره ی دهاتی می گفت.
تیهو به خوبی درس خواند و شاگرد اول رشته خودشان بود دوست داشت برای ادامه تحصیل به خارج کشور برود ولی میدانست فرجاد مخالف است . فرجاد ثروتمند اما فوق العاده خسیس بود . پولی که هر ماه در اختیار تیهو می گذاشت به سختی و صرفه جویی تا اخر ماه میرسید و تیهو حتی اجازه نداشت در خانه ی ویلایی خیلی مجلل او در محله ی اعیان نشین اقامت کند. دو باری به آن خانه رفته بود و هربار خانه ی فرجاد برایش مثل یک رویا بود.
تیهو شباهتی به دختر یک ادم پولدار نداشت.
- خستگیتون در نرفت؟
صدای رایمون بود که او را به خودش آورد. تیهو به زور لبخندی زد ، رایمون گفت : خواهرتون رقصش حرف نداره، با اینکه یه دختر کوچولوئه
و ادامه داد: مثل شما
تیهو با حرص گفت : من کوچولو نیستم ،بیست سالمه
رایمون لنگه ابرویی بالا انداخت و گفت : جدی؟ کمتر بهت میاد، حالا که سن قانونی رو هم رد کردی افتخار رقص میدی؟
تیهو به صورت بی نقص رایمون نگاه کرد، انگار که هنوز پسربچه ای شیطان در چشمانش نهفته بود.
به دست رایمون نگاه کرد و بعد با تردید دستش را در دست مردانه ی رایمون گذاشت.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...