۱۵- خواستگاری ؟!

324 31 12
                                    

پس از آن دیدار دلپذیر جلوی درخانه تیهو دوبار به بهشاد زنگ زده بود، بهشاد با خوش اخلاقی جواب داده بود و کمی حرف زده بودند اما نه حرف خاصی! ولی چون بهشاد خودش هیچ وقت تماس نگرفته تیهو هم دلخور از غروری که کنار گذاشته بود دیگر زنگ نزد.
در یکی از روزهای مرداد ماه مادربزرگ تصمیم گرفت سری به خانه ی فرجاد بزند و نوه ی عزیزش را ببیند. از صبح فرجاد دو کارگر از شرکت خدماتی گرفته بود و به کمک طلوع خانم خانه را نظافت و مرتب کردند، بعد از رستوران معتبری سفارش غذا و دسر داده بود . مادربزرگ بعد از ظهر از راه رسیده بود ، همچون ملکه ها روی مبل سلطنتی نشسته بود و خوساته بود بچه را به نزد او بیاورند، نیکان را در آغوش گرفته و بی توجه به گریه و غریبی نوزاد گفته بود: لاغر شده
تیهو فکر کرد انگار وقتی به دنیا اومده وزنش چقدر بوده که حالا میگه لاغر شده ، نیکان به خاطر زود به دنیا اومدن ریزه بود، اما حقیقت این بود که کمی جان گرفته و اصلا لاغر نشده بود.
وقت شام تیهو آخرین نفری بود که به سر میز شام آمد ، مادربزرگ پرسید:
-خوابید؟
تیهو با بی حوصلگی مختصر پاسخ داد : بله
برای خودش غذا ‌کشید و به رایمون و نگاهش بی توجهی کرد.
مادربزرگ گفت:مراقبت از نیکان مسئولیت بزرگی برای توست باید همه ی حواست رو جمع کنی دختر
تیهو فکر کرد این پیرزن هیچ وقت انگار نمیخواد دهنش رو ببنده!! مادربزرگ باز گفت:
- من به فرجاد هم گفتم درست نیست یه دختر و پسر نامحرم و غریبه تنها با هم توی یه خونه زندگی کنند
تیهو عصبانی شد چنگالش را انداخت توی بشقاب و گفت: تنها نیستیم پدر و نسرین هستند
مادربزرگ فوری جواب داد:
- ولی فرجاد گفت داره میره سفر
فرجاد با سرفه ای صدایش را صاف کرد و گفت :
بله سفر کاری خیلی مهمی هم هست و ممکنه چند ماه هم طول بکشه
مادربزرگ با رضایت از حرف پسرش گفت:
- نسرین هم که وضعیتش معلومه
رایمون کمی غذای داخل دهانش را قورت داد و گفت :
- من که گفته بودم میرم هتل
فرجاد گفت:
-هتل برای چی؟ این خونه ی خواهرته و می تونی تا هر وقت که خواستی بمونی
رایمون : شما به من لطف دارین ولی فرمایش خانم بزرگ هم بی راه نیست
تیهو عصبانی گفت:
- میخواین من برم هتل و مثل طلوع خانم هر روز بیام به نیکان سر بزنم؟
فرجاد با اخم گفت: این چه حرف مسخره ای که می زنی؟ بچه رو شب میخوای تنها بگذاری کدوم گوری بری؟؟
تیهو سرخ شد و گفت: پس می فرمایید چه کار کنیم ؟ مگه تا حالا من دست از پا خطا کردم یا مشکلی بوده با رایمون ؟
رایمون گفت : ابدا
مادربزرگ لبخند از نظر تیهو شیطانی زد و گفت:
- خودت که گفتی تا حالا...
تیهو : از این به بعد هم همینطور خواهد بود
مادربزرگ گفت: بهتره حرف آخر رو بزنم ، رایمون جان تو رو از فرجاد خواستگاری کرده و من و فرجاد با این ازدواج موافقت کردیم ، اینجوری به نفع همه است.
تیهو عصبانی از جا بلند کشید و گفت:
- بس کنید این بازی ها رو ، تاکی میخواین برای زنوگی بقیه تصمیم بگیرید ، اول بچه ی اجباری و حالا ازدواج اجباری؟
فرجاد هم صدایش را بالا برد و گفت:
- ساکت شو، چطور جرات می کنی انقدر بی ادب باشی و با مادربزرگت اینجوری صحبت کنی، مادربزرگ صلاحت رو میخواد
تیهو در حالی که به طرف اتاقش می رفت گفت:
من یک لحظه هم دیگه توی این خونه نمی مونم
 
با تشکر از تارا TaraNiava که رمان رو می خونه و مشوق منه ، مرسی تاراجون❤🌼

Last WinterWhere stories live. Discover now