صدای زنگ خانه را پرکرد، طلوع خانم لحظاتی بعد به طبقه بالا آمد و به تیهو گفت: شاگردهای آقا رایمون آمدن خانم
تیهو با حرص گفت: چه کارکنم... به درک که اومدن
طلوع خانم: چی بهشون بگم؟
تیهو : بگو به خودش زنگ بزنن
طلوع خانم : شما زنگ نمی زنین به آقا رایمون؟
تیهو قرص مسکنی را قورت داد و بعد از چند جرعه آب گفت: نه، اولا که گوشی منو دیشب شکست و بعدش هم به من چه که برای این عفریته ها زنگ بزنم و رو بندازم به رایمون
طلوع خانم: واقعا هم عفریته هستن خانم، شما خیلی ازشون سر هستید ، اینا هم باید بدونن آقا رایمون زن داره ، نیان دور و برش بپلکند
تیهو نگاهش کرد و گفت: حرف اصلی رو بزن
طلوع: خانم زنگ بزنین آقا رایمون بیان ، به خاطر نیکان میگم، مردها که نمی تونن بچه نگه دارن، طفل معصوم رو آقا از صبح برده
تیهو با انگشت کمی گیجگاهش را ماساژ داد و گفت: خودش برمی گرده
طلوع خانم: آقارایمون به قهر رفت خانم جان ، شما باید باهاش آشتی کنین
تیهو غرید: نفهمیدم مسائل خصوصی من به شما چه ربطی داره؟
طلوع خانم: آخه حیف زندگیتونه ، سر دعوای الکی خراب بشه.
تیهو اخم کرد: طلوع خانم شما به کار خودت برس، برو این دخترا رو هم رد کن بگو وقتی بیان که رایمون خونه باشه ،اگه کاری هم باهاش دارن بهش تلفن بزنند
طلوع خانم همان طور که از اتاق بیرون می رفت زیرلب با خودش غر می زد ، اما تیهو توجهی نکرد، بیشتر حواسش به آینه بود، با گذشت چند ساعت سرخی ضربه ی روی گونه اش به کبودی کشیده شده بود و بد رنگ و تابلو بود.
به گهواره ی خالی نیکان نگاه کرد، از دیشب خالی بود، نزدیک گهواره شد و آرام آرام گهواره را تاب داد، به نیکان فکر کرد که شیرین و با نمک شده بود.
حوصله ی تنها ماندن در اتاق را نداشت ، به طبقه پایین رفت و با دیدن دو دختری که روی مبل کنار پیانو نشسته بودند جا خورد.
دخترها با ادا و اطوار نگاهش کردند اما کسی حرفی نزد.
تیهو به آشپزخانه رفت و پچ پچ کنان گفت: اینا که هنوز هستند، بهشون نگفتی برن؟
طلوع خانم : گفتم ولی انگار به آقا رایمون زنگ زده بودند ، آقا هم گفته بود خودش داره میاد. گفته بود صبر کنند تا برسه
تیهو فکر کرد واقعا رایمون دارد شورش را درمی آورد، اگر پول میخواست ، اگر کار می خواست این راهش نبود که خانه ی فرجاد را کلاس موسیقی کند، آن هم فقط آموزش به بانوان! میخواد منو اذیت کنه.
زنگ در دوباره به صدا در امد طلوع خانم ایفن را زد و گفت: آقا رایمون اومد
تیهو از جا برخاست تا به اتاق برود نمیخواست با رایمون چشم تو چشم شود، دلش نمیخواست لحظه ای کنار او باشد.
صدای سلام و احوال پرسی اش با دخترها را شنید و بعد طلوع خانم که با قربان صدقه نیکان را در آغوش کشید تا برود و به بچه غذا بدهد.
داشت از پله ها بالا می رفت که رایمون صدایش زد: تیهو
نایستاد ، به روی خودش نیاورد ولی رایمون باز هم صدایش زد، تیهو این بار ایستاد و چرخید رایمون اول پله ها ایستاده و او را نگاه می کرد، یک دسته گل لاله دستش بود، گل های لاله ی صورتی که لای یک کاغذ رنگی با طرح نوشته های خارجی پیچیده شده بود.
رایمون چند پله بالا امد و گل را به طرف تیهو دراز کرد و گفت: برای تو گرفتمش
تیهو نگاهش کرد اما جوابی نداد، رایمون: بابت دیشب معذرت میخوام ، یه کم تند رفتم...
تیهو حرفش را قطع کرد: یه کم؟ ببین با صورت من چه کار کردی
رایمون لحظاتی به چهره ی تیهو نگاه کرد و گفت: من... خب من خیلی عصبانی شدم، نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم، کنترلم از دست دادم، تو دیر کرده بودی و جواب تلفنم نمی دادی وقتی هم با اون حال برگشتی... بد باهام حرف زدی...
تیهو: آره حالا شد تقصیر من
رایمون: نه تقصیر منم هست، حالا ول کن دیگه ، این گل رو بگیر دستم خسته شد
تیهو سرچرخاند: گل نمی خوام
رایمون : چی میخوای ؟ چطوری آشتی می کنی؟
تیهو خواست حرفی بزند که صدای یکی از دخترها آمد: استاد... تشریف نمیارین
رایمون کلافه داد زد: الان میام
تیهو با پوزخندگفت: برو ... شاگردهای عزیزت منتظرت هستن
رایمون: گور بابای شاگردها ، تا این گلها رو از من نگیری نمی رم.
تیهو را مصمم نگاه کرد ، تیهو برای اینکه قائله ختم شود گل ها را چنگ زد و از رایمون گرفت و از پله ها بالا رفت.
گل ها را روی میز گذاشت و فکر کرد رفتار رایمون عجیب شده، چه گفته بود؟ گفته بود :
نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم
تیهو روی مبلی نشست و با خودش گفت: چرا نمی تونی؟ چه مرگته
یکی دو ساعت بعد در حالی که تیهو داشت یک مجله ی بی مزه ی زرد میخواند ، چند ضربه به در اتاق زده شد و رایمون که نیکان را بغل گرفته بود به اتاق آمد،نیکان یک بلوز سفید رنگ با عکس کشتی بخار و یک شلوار جین خیلی کوچولو به تن داشت و با دیدن تیهو دست و پایی از شادی زد، تیهو دلش برای بچه که تلاش می کرد به آغوش او بیابد ضعف رفت،نیکان را بغل گرفت و گفت: کجا بودی وروجک
نیکان دسته مویی از تیهو به چنگ گرفت و خندید، تیهو گفت: نیومده شروع کردی موهای منو بکشی
رایمون گفت: دیدی چه لباس قشنگی براش خریدم
تیهو دستی روی سر نیکان کشید و گفت: آره لباسش بهش میاد.
رایمون : اومده بگه بهت که با دایی رایمون آشتی کنی ، حالا آشتی می کنی باهامون؟
تیهو پوزخندی زد و گفت: زخم من با گل و لباس نیکان خوب نمیشه
رایمون گفت: من که معذرت خواهی کردم
تیهو سرش را با نیکان گرم کرد و برای نیکان بچگانه حرف میزد تا بخندد.
رایمون : میرم بازار موبایل یه گوشی مثل گوشی خودت میخرم
تیهو: خیلی ممنون من ازت گوشی نمیخوام
رایمون: برای جبران کارمه
تیهو نگاهش کرد و جدی گفت: باشه ولی اگه یه بار دیگه دست روم بلند کنی ازت شکایت می کنم، میدونی حتی یه شوهر واقعی هم حق نداره زنش رو کتک بزنه ، چه برسه به یه شوهرکاغذی
رایمون حرفی نزد و از اتاق بیرون رفت.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...