۶۳- بیمارستان

215 27 7
                                    

تیهو به طرف دختر رفت و پرسید: شما؟؟
دختر : به خدا آقا رایمون راست میگن، بچه روی مبل بود منم کنارش بودم ، اصلا نفهمیدم چطوری افتاد ، فکر می کردم میتونه محکم بشینه
تیهو یقه ی کاپشن و قسمتی از شال دخترک را به دست گرفت و از خشم منفجر شد: تو بیخود کردی که نفهمیدی چی شد.
رایمون دستش را دور بازوی تیهو حلقه کرد و گفت: ولش کن ، بیا کنار
و دستش را از یقه ی دختر که ترسیده بود جدا کرد، تیهو به رایمون غرید: تو برای چی ازش طرفداری می کنی؟ اصلا این دختره توی خونه ی ما چی کار می کرده؟
پرستاری با عجله وارد شد و گفت: آرومتر چه خبرتونه؟ برین بیرون
تیهو بی توجه به پرستار گفت: این کیه رایمون؟ واسه چی پیش نیکان بوده؟
پرستار گفت: خانم مگه نشنیدید چی گفتم؟ بفرمایید بیرون، بیمارا احتیاج به آرامش دارند
حتی دستش را پشت کمر تیهو گذاشت و او را به طرف در خروجی اورژانس هدایت کرد، ناچارا همه راه افتادند، تیهو چشم از دختر کاپشن نخودی بر نمیداشت.
به محوطه ی بیرونی بیمارستان رفتند، رایمون گفت: آروم باش بگذار برات توضیح بدم ...
تیهو: ولم کن
رایمون هم صدایش را بالا برد: خب یه دقیقه گوش کن دیگه
تیهو حرفی نزد و رایمون ادامه داد: ایشون الهام خانم هستن ، همسر خسرو
تیهو دوباره داد زد: خسرو دیگه کدوم خریه !
دختر که تا این لحظه ساکت بود خیلی محکم گفت: درست صحبت کنین خانم، اون وقت تا حالا هرچی از دهنت در اومده گفتی
تیهو: تو یکی خفه شو فعلا
رایمون دست تیهو را کشید: این چه طرز برخورده ، من می دونم برای نیکان ناراحتی ولی دلیل نمیشه بی ادبی کنی
تیهو :درس اخلاق نداره ، برادر من با سرشکسته توی اورژانسه اون وقت تو به خاطر این دختره که نمیدونم کیه چیه ، اومدی ادب یاد من بدی
رایمون : منم اندازه ی تو ناراحتم تیهو جان، ولی میگم بیا یه لحظه بشین بگذار با آرامش فکر کنیم
تیهو گفت: اگه بلایی سر نیکان بیاد همتون رو تیکه تیکه می کنم.
رایمون این بار عصبانی شد و دست تیهو را رها کرد و گفت: تو اگه انقدر نگران نیکان بودی ولش نمی کردی بری، نمیخواستم به روت بیارم ولی تو مسئول نیکان هستی ، تو قول و قرار گذاشتی ازش مواظبت کنی نه اینکه بگذاریش و بری و بعد بیای طلبکار بشی
تیهو انتظار نداشت رایمون به صراحت از ترک کردن نیکان حرف بزند، ولی می دانست بی مسئولیتی بزرگ را خودش کرده، حالا به فرجاد فکر کرد و مادربزرگ ، به اینکه نیکان امانت انها بود و فرجاد اگر می فهمید تیهو کوتاهی کرده همه چیز را از او می گرفت.
روی یکی از نیمکت های اهنی زنگ زده نشست و در میان آژیر امبولانس های که در رفت و آمد بودند گریه اش گرفت، از این همه بدبختی گریه اش گرفت، از اینکه خودش مقصر بود.
رایمون از او دور شده بود و داشت سیگار می کشید.
دختر هنوز همان جا ایستاده بود ، اما تنها نبود، مردی جوان کنارش بود، تیهو پشت چشمش را پاک کرد و به آن دو نگریست، مرد همان بود که رایمون میگفت؟ اسمش چه بود؟ خسرو؟؟
خسرو چه کسی بود؟‌زنش در خانه ی فرجاد چه کار می کرد؟ اصلا زن و شوهر بودند ؟ تیهو در آن عصبانیت و دعوا به انگشتان دختر نگاه نکرده بود، آیا حلقه ی ازدواج داشت؟
حالا از این فاصله می توانست ببیند که خسرو دارد چیزی را به الهام می گوید و بعد  به طرف تیهو آمد ، تیهو حتی نمی خواست از جا بلند شود، بله امروز بی ادب شده بود!
خسرو به او رسید و گفت: سلام
تیهو سر بلند کرد، خسرو یک مرد جوان با ظاهر معمولی بود، چشم های سیاه نافذ و موهای سیاهی که چند تار سفید هم در آن دیده می شد.
تیهو جواب سلام را داد و بعد داخل کیفش به دنبال دستمال کاغذی گشت و بالاخره یکی پیدا کرد تا صورتش را پاک کند .
خسرو گفت: حالتون خوبه؟ خانمم گفت مثل اینکه خیلی ناراحت بودین
تیهو سرتکان داد و خسرو گفت: جای مناسبی هم برای اشنایی نیست،ولی دیگه چاره ای نیست، من خسرو هستم ، شوهر الهام و دوست تازه ی آقا رایمون ، ما تازه با هم اشنا شدیم
تیهو دستمال درون دستش را مچاله کرد ، خسرو: نمی پرسید چطور
تیهو: چی چطور؟؟
خسرو : آشنایی من و آقا رایمون که کاملا اتفاقی بود.
و گفت : اجازه می دین ؟
تیهو کنار کشید و خسرو طرف دیگر نیمکت زنگ زده نشست و گفت: ما چند روز پیش توی تصادف آشنا شدیم
تیهو کنجکاو شد و گفت: تصادف؟
خسرو: بله ... من و خانمم از شهرستان اومده بودیم به فامیلای خانمم سر بزنیم توی یه خیابون فرعی و متوجه نشدم یه طرفه اس. اون وقت بود که با ماشین آقا رایمون تصادف کردیم ، خدا رو شکر سرعتمون کم بود، اما ماشین من که خودش درب و داغون بود داغون تر شد و ماشین‌ آقا رایمون هم که دیگه می دونین اون شاسی بلند سفید هم یه کم خسارت دید ،من پیاده شدم خیلی شوکه بودم، میدونستم همه ی زندگیمم بفروشم نمیتونم خسارت ماشین اقارایمون رو بدم ، اقا رایمون هم بچه به بغل پیاده شدن ، بچه داشت گریه می کرد
تیهو دیگر می توانست قدرت کشتن رایمون را احساس کند،رایمون با ماشین پدر او تصادف کرده در حالی که نیکان هم همراهش بود و بعد از آن هم هیچ حرفی به تیهو نزده بود .
خسرو که متوجه حیرت تیهو شده بود گفت: به شما نگفته بود؟
تیهو: نه، چرا ، آره یه چیزایی گفته بود
خسرو : خلاصه من حسابی ترسیده بودم که چه خاکی به سرم بریزم ولی آقا رایمون خیلی با معرفت برخورد کرد ، واقعا در حق مون بزرگواری کرد
تیهو پوزخندی زد: بزرگوار از کیسه خلیفه بخشیده!
خسرو : بعدش با هم بیشتر حرف زدیم و اون دعوتمون کرد خونه اش ، فهمیدم خواهرش تصادف کرده و خیلی ناراحت شدم ، گفتم هر کمکی از دستم بربیاد واسه جبران انجام میدم و دیگه با اصرار من قبول کرد بیام برای فیزیوتراپی خواهرشون ، اخه میدونین من یه جورایی فیزیوتراپ هستم و دوره ماساژ درمانی رو هم گذروندم
تیهو متعجب گفت: ولی خواهرش فیزیوتراپ داره
خسرو: نه ، آقا رایمون گفتن نداره ، من هم اون هفته نتونستم بیام ولی امروز اومدم با خانمم که متاسفانه این اتفاق افتاد، به خدا الهام حواسش جمعه ، همیشه با دقته، میگه فکر نمی کرده بچه تون بخوره زمین ، خودش هم خیلی ترسیده خانم ، ما واقعا شرمنده ایم
تیهو نمی دانست چه بگوید ، رایمون خیلی چیزها را از او مخفی کرده بود، تصادف ، خسرو ، عوض کردن فیزیوتراپ ، چرا رایمون بهشاد را کنار گذاشته و اصلا چرا بهشاد هم حرفی به او نزده بود.
تیهو از جا بلند شد و گفت: حق با شماست ، بیمارستان جای خوبی برای آشنایی نیست، اونم توی این موقعیت
و به طرف بیمارستان رفت، قبل از آنکه پرستاری سر برسد خودش را به اورژانس رساند ، نیکان خواب بود، حتما به او آرامبخش تزریق کرده بودند.

Last WinterWhere stories live. Discover now