۸- توافق بزرگ

382 41 0
                                    

تیهو داشت توی اتاق بستری نسرین رژه می رفت ، نسرین خواب بود . وقتی هم که بیدار بود چندان تفاوتی نداشت ، زل می زد به در و دیوار .
تقریبا سه روز بعد فرجاد به تیهو زنگ زده بود تا با هم صحبت کنند ، تیهو پشت تلفن گفته بود که از شرطی که گذاشته کوتاه نمی آید و فرجاد گفته بود بیا بیمارستان.
تیهو زودتر رسیده بود. بیمارستان دلگیر بود. به گلدان توی اتاق نگاهی انداخت، گلها در حال خشک شدن بودند، اوایل اتاق نسرین پر از دسته گلهای مختلف و زیبا بود اما بعد از گذشت روزها، شده بود یکی دو دسته گل که از عمرشان چیزی باقی نمانده بود .
به طرف گلدان رفت و دستی به گلهای خشک شده کشید.
با صدایی از جا پرید:
- گلهای قشنگی بودن
برگشت پسر جوانی که این حرف را زده بود برانداز کرد، موهایش روشن بودند و کمی بلند، چشمهایش مثل دریای عسل رقیق شده بود و هیکل بی نقصی داشت . تیهو می توانست قسم بخورد که یکی از زیباترین پسرهای تمام عمرش را دیده ، او را انگار از داخل مجلات مد بیرون کشیده بودند. روپوش سفیدی که پوشیده بود بسیار به او می آمد . پسر بی توجه به نگاه براندازانه ی تیهو به طرف نسرین آمد و دست های بی جان نسرین را به دست گرفت تا ماساژ دهد و گفت :
- من بهشاد پویانفر هستم ، فیزیوتراپ این خانم
تیهو نمیدانست چه بگوید، بهشاد انگار به این نگاه ها عادت داشت ، پرسید:
- بیمار خواهرتونه؟
تیهو سعی کرد نگاهش را از آن مجسمه ی زیبایی بگیرد و گفت: نه
نمی دانست چطور توضیح بدهد به زحمت گفت: زن بابام
واکنش بهشاد جالب بود، یک لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت : آها.
حس کرد پوزخند هم زده ، تیهو فکر کرد چرا فیزیوتراپ مرد؟ هرچند نسرین فعلا چیزی را حس نمی کرد اما این حرکات حساب شده ی انگشت های بهشاد و لمس تن نسرین حتی با دستکش از نظر فرجاد ایرادی نداشت؟
تیهو آب دهانش را قورت داد و فکر کرد چه وارده. همچنان داشت به انگشت های بهشاد نگاه میکرد که فرجاد وارد شد ، سلام و علیکی با بهشاد کرد و به تیهو اشاره کرد به بیرون اتاق بروند تا حرف بزنند.
تیهو تا از اتاق بیرون رفت گفت:
- این فیزیوتراپی که برای نسرین استخدام کردید؟
بهشاد گفت : اره چطور مگه؟
تیهو زمزمه کرد: هیچی همین طوری
فکر کرد این پسر جوان قرار است هفته ای دو سه بار به خانه ی پدری او بیاید . با خودش گفت: اگه منم اونجا باشم میتونم ببینمش ، عقلو منطقش به این افکار احساساتی تشر زدند: دیدن این پسر چه فایده ای داره دختر احمق، به فکر زندگیت باش. باز فکرش پرواز کرد ، حلقه ی ازدواجی به انگشتهای بهشاد نبود، ذوق زده بود : مجرده!
فرجاد انتهای راهرو ایستاد و گفت:
- حرف حساب تو چیه؟
تیهو حواسش پرت بود ، گفت:
- چی؟
فرجاد: برای نگهداری از نیکان
تیهو باز حواس پرت گفت: همون که قبلا گفته بودم دیگه
فرجاد غرید: چیزی که خواستی مزد کارت نبود ، باج بود، منم باج نمیدم
تیهو به پدرش نگاه کرد و گفت:
- پیشنهاد شما چیه پدر؟
فرجاد :
- یک چهارم از حساب بانکی سوئیس
تیهو پیشنهاد فرجاد را سبک سنگین کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
- قبوله ولی یه خونه هم توی تهران می خوام
فرجاد دستی به صورتش کشید و گفت:
- باشه ولی نه آپارتمان سعادت اباد، یه آپارتمان ۸۰ متری توی خیابون مولوی
تیهو متعجب گفت:
- شما اونجا هم سرمایه گذاری کردین؟
فرجاد کلافه گفت:
- دوشنبه ی هفته ی دیگه نیکان و نسرین از بیمارستان مرخص میشن ،میای بیمارستان و با هم می ریم خونه
تیهو به خانه ی ویلایی پدر فکرکرد ،مثل زندگی در قصر بود، فقط یک پرنس رویایی کم داشت که یاد بهشاد افتاد و اینکه قرار است او را بیشتر ببیند . لبخند به لب آورد اما ذهن منطقی اشاو را هوشیار کرد:
- ولی قبلش باید آپارتمان رو به نامم بزنید  و یه چک به مبلغی که گفتید میخوام.
فرجاد گفت: یعنی تو به قول من اعتماد نداری؟
تیهو سرتکان داد و فرجاد عصبانی شد . تیهو گفت:
- من فقط تا چهارسالگی از پسرعزیز شما مواظبت می کنم ، بعدش میخوام برم دنبال زندگیم
فرجاد عصبانی گفت: تا ۷ سال وقتی نیکان بره مدرسه
بالاخره بعد از کمی بحث روی ۵ سال توافق کردند. به شرطی که تیهو تمام وقتش را برای نیکان بگذارد و در آن مدت به دنبال درس یا کار نرود، یک پرستاری تمام وقت پنج ساله . فرجاد هم روز یکشنبه چکی به مبلغی که گفته بود برای تیهو می آورد و بعد به محضر می رفتند تا آپارتمان را به نام تیهو بزند. هر دو توافق کردند که مادربزرگ نباید از این شرایط خبردار شود. از نظر مادربزرگ نگهداری از نوه ی عزیزش یک موهبت بود که نه تنها پاداش نداشت بلکه تیهو باید از خوشحالی لیاقتی که نصیبش شده همیشه از فرجاد و مادربزرگ ممنون باشد!
تیهو نمیدانست کار درستی کرده یا نه ، به پیدا کردن یک شغل با درآمد پایین فکر کرد و اینکه هرچه پول در می آورد باید برای کرایه اتاق فکسنی بدهد و هیچ وقت نمی توانست پولی پس انداز کند ، اما با نگهداری از نیکان پنج سال بعد میتوانست ثروتمند و اسوده باشد، ثروتی که هرگز خودش نمی توانست به دست آورد.

Last WinterWhere stories live. Discover now