تیهو آن روز بعد از رفتن فرجاد ، قهوه درست کرد، از یخچال کره پنیر و مربا بیرون آورد ؛ نان های فریزری شده را گرم کرد و روی میز چید، حتی دو تا تخم مرغ عسلی کرد و یک صبحانه ی خوب آماده کرد.
سپس به اتاقش رفت لباس خوابش را با یک تی شرت بنفش بلند عوض کرد و در اقدام دلبرانه ی تصمیم گرفت شلوار نپوشد. موهای سیاهش را شانه و مرتب کرد، رژ لب خوش رنگی به لبهایش زد .
نیکان هنوز خواب بود.
رایمون توی سالن نشسته بود و داشت سیگار می کشید.
دود اطرافش را گرفته بود، تیهو به طرفش رفت دستش را بین دود ها تکان داد و گفت: چه خبرته، مگه نمی دونی دود سیگار برای نیکان ضرر داره
بعد رفت پنجره ها را گشود و گذاشت هوا عوض شود.
رایمون با صدایی که گرفته بود گفت : دیگه نمی دونم چه کاری خوبه یا بد
سیگارش را درون زیر سیگاری فشرد، تیهو رفت و رو به روی رایمون ایستاد، پاهای کشیده و پوست روشنش در مقابل رایمون قرار گرفته بود ، گفت: فعلا بیا صبحونه بخوریم
رایمون با بی حالی از جا بلند شد. کنار هم در آشپزخانه نشستند ، رایمون با نگاهی به میز گفت : چه صبحونه ای آماده کردی
تیهو فقط لبخند زد .
رایمون چند لقمه خورد و تیهو با سخاوتمندی برای رایمون قهوه ریخت و با کمی شکر آن را شیرین کرد.
رایمون قهوه را از تیهو گرفت و چند جرعه نوشید.
صدای گریه ی نیکان باعث شد تیهو به اتاقشان برود ، نیکان اخمالو و در حال گریه را در آغوش کشید و به طبقه پایین آمد، کمی از غذای کودکی که طلوع خانم روز قبل درست کرده بود برای نیکان اورد و با حوصله به نیکان داد ، هربار که نیکان سر می چرخاند یا ته غذایش را تف می کرد تیهو با دستمال دور دهان بچه را پاک می کرد و سعی می کرد با صدای بچگانه نیکان را به خوردن وادار کند.
بعد هم او را داخل روروک گذاشت تا بازی کند، رایمون صبحانه را تمام کرده و کمی میز را جمع کرده بود، توی سالن داشت یک قهوه ی غلیظ دیگر می نوشید، تیهو روی مبلی کنار او نشست و پاروی پا انداخت، پاهای برهنه و خوش تراشش جلوی چشم های رایمون بود، رایمون در حالی که آب دهانش را همراه با قهوه قورت می داد چشم چرخاند و سعی کرد به نیکان نگاه کند که داشت وسایل روروک را از جا در می اورد و همزمان می گفت: دَ دَ...
تیهو با لبخند گفت: میخواد حرف بزنه
رایمون: داره زود بزرگ میشه
تیهو سرتکان داد، نیکان با چشم های گرد سیاهش به آن دو نگاه کرد و باز گفت : دَدد
تیهو و رایمون به خنده افتادند.
تیهو که می دید حال رایمون بهتر شده به آرامی شروع به صحبت کرد: من هیچ وقت رفتارهای بابا رو تایید نمی کنم، خودمم ازش کم ضربه نخوردم ، بابا اول از همه به مادرمن خیانت کرد بعد هم بقیه، ولی اون نسرین رو دوست داره
رایمون: دوست داره؟ نسرین رو دوست داره و با یه زن دیگه میره سفر؟ با یه زن دیگه میخواد زندگی کنه؟
تیهو گفت: درسته ولی نسرین جای خودش رو توی زندگی فرجاد داره، اگه می بینی بابا رفته دنبال یه زن دیگه به خاطر هوا و هوسه ، اون فقط یه نیاز موقته،ببخشید که اینو می گم نسرین دیگه شرایط زندگی زناشویی رو نداره
رایمون بر آشفته دستش را مشت کرد و با خشم گفت: اون فرجاد نامرد خودش نسرین رو به این روز انداخت برای همین عذاب وجدان داره ، مطمئن باش اگه خودش رو مقصر نمیدونست تا به حال ده بار از نسرین طلاق گرفته بود
تیهو سعی کرد جو را آرام کند : ولی من فکر می کنم اون حسی بیشتر از عذاب وجدان داره ، واقعا نسرین رو دوست داره و همین طور نیکان رو
رایمون پوزخندی زد و گفت: آره دوستش داره و خیانت می کنه.
تیهو پوفی کشید: ببین نسرین می دونست داره با کی ازدواج می کنه ، با یه مردی همسن پدرش که سابقه ی سه بار ازدواج و روابط متعدد رو داشت ، نه با یوسف پیامبر!
رایمون: واقعا جواب تو اینه؟ داری از فرجاد طرفداری می کنی که چون نسرین نمیتونسته نیاز جنسیش رو بر طرف کنه رفته سراغ یه زن دیگه؟ واقعا؟ خب تو از رابطه جنسی چی میدونی؟ تجربه اش رو داشتی؟ از نیازهای یه مرد خبر داری؟ از خودکنترلی چیزی می دونی؟
تیهو نمیخواست بحث به اینجا برسد، نه تجربه نداشت، سرش را پایین انداخت ، رایمون با عصبانیت گفت: توی لعنتی به پدرت حق میدی اما تلاش من رو نمی بینی؟ من یه مرد هستم تیهو ، می بینی که فعلانه رابطه ای با تو دارم و نه رفتم سراغ یه زن دیگه،با وجود گذشته و تجربه های مختلفی که قبلا داشتم، فکر می کنی این آسونه ؟ با وجود زندگی با تو داخل یک خونه؟ من هر روز تو رو می بینم که به طور قانونی زنم هستی و خودت هم میدونی بهت کشش دارم اما جلوی خودم رو می گیرم تا دلت رو به دست بیارم
تیهو همچنان با سر پایین به ریشه های فرش نگاه می کرد، رایمون ادامه داد:
این کاریه که من توقع داشتم فرجاد انجام بده، حداقل واسه یه مدت، حداقل به طور نمایشی ، واسه خاطر نیکان ، اما اون آسون ترین راه رو انتخاب کرد، رفت با یکی دیگه ، با یه زن سالم و جوون و در وداف شکل!
تیهو دست های عرق کرده اش را در هم پیچید و گفت:حالا... حالا میخوای چی کار کنی
رایمون : نمیدونم واقعا نمیدونم
تیهو کمی خودش را جلو کشید، دستش را با کنار تی شرتش خشک کرد و بعد دستش را درون دستهای رایمون گذاشت و با ملایمت گفت: میشه کمی صبر کنی، بگذاری با هم فکر کنیم، یه فرصتی به خودمون بدی؟
رایمون نگاهش کرد: فکر می کردم تو از من بدت میاد
تیهو: نه بدم نمیاد
رایمون: به نظرت این رابطه ی اجباری و دروغی من و تو شانسی داره که واقعی بشه؟
تیهو به زحمت لبخند زد: شااید
صدای زنگ خانه باعث شد تیهو از جواب واضح فرار کند، طلوع خانم آمد و در حالی که قربان صدقه ی نیکان می رفت پرسید: غذا خورده ؟
تیهو گفت : بله غذاشو خورده .
طلوع خانم بعد از نگاه عجیبی به پاهای برهنه ی تیهو به آشپزخانه رفت .
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...