غذا را گرم کرده و در آپارتمان کوچکش منتظر بهشاد بود، وقتی بهشاد رسید دو لپی و با تعریف زیاد سهمش را از غذا خورد و گفت: ممنون ، از ظهر که یه ساندویچ خورده بودم دیگه هیچی نخوردم
تیهو متعجب پرسید: چرا غذا نخوردی؟
بهشاد : گرفتار بودم
تیهو : چی شده؟
بهشاد : دنبال خونه می گشتم، پنجاه تا بنگاه رفتم ، با پول من خونه نمیدن ، نهایتا یه اتاق درب و داغون، هرچی گشتم کمتر پیدا کردم
تیهو با همدردی نگاهش کرد ، بهشاد ادامه داد: البته رفتم دنبال وام ولی طول میکشه، اکه بتونم وام بگیرم می تونم یه خونه ای که بد نباشه اجاره کنم
تیهو کمی صبر کرد و بعد گفت: حالا میخوای چی کار کنی
بهشاد : شاید برم خونه یکی از دوستام ولی اونا هم خیلی وضعیتشون بهتر از من نیست،وسایلم رو اگه بگذارم توی زیرزمین خونه ی رفیقم خودم میرم مسافرخونه ای جایی
تیهو: پدر و مادرت چی؟
بهشاد : نه نمیخوام سربار اونا باشم ، بابام خودش به اندازه ی کافی مشکل داره
تیهو برای بهشاد کمی دوغ ریخت و لیوان را جلوی او گذاشت و گفت: میخوای یه مدتی یعنی تا وقتی که جریان وامت حل بشه بیایی اینجا؟
دوغ پرید توی گلوی بهشاد، تیهو در حالی که به ارامی پشت او ضربه میزد گفت: خوبی؟
بهشاد سرتکان داد و گفت: نگفتم که بهم ترحم کنی
تیهو: ترحم چیه؟ میخوام بهت کمک کنم تا کارت راه بیفته، مگه ما دوست نیستیم؟
بهشاد: دوستیم ولی من نمیخوام سربارت باشم
تیهو فوری گفت: سربار نیستی به خدا ، این خونه که خالیه، اصلا وقتی تو بیای خیلی بهتر میشه، میشه خونه ی امید
بهشاد لبخندی زد و گفت : خونه ی امید؟
تیهو سرتکان داد ، بهشاد گفت: من ازت ممنونم ولی هرچی فکر می کنم می بینم درست نیست که..
تیهو پرید وسط حرف او و در حالی که کلیدش را به بهشاد میداد گفت: این کلید پیش تو باشه ،تا هر وقت که میخوای بیا بمون
بهشاد با تردید کلید رو گرفت و گفت: چطوری می تونم لطفت رو جبران کنم ؟
تیهو شانه ای بالا انداخت، بهشاد جلو آمد و لبهای تیهو را گرم و با حرارت بوسید، گفت: من حتما یه کار خوبی کردم که پاداشش آشنایی با فرشته ای مثل تو بوده...
تیهو وقتی از اپارتمانش بیرون می آمد هنوز از گرمای آغوش بهشاد مست بود، گوشی اش زنگ خورد، رایمون بود برای اینکه مجددا بازخواست نشود جواب داد:
-بله
- الو تیهو
-بله
-کجایی؟
- اومدم خرید
پوفی کشید، رایمون با اضطراب گفت:
- حال نیکان بد شده
تیهو وا رفت، با ناراحتی پرسید:
- چی شده من که داشتم از خونه می رفتم خوب بود
- نمی دونم ، بیا بیمارستان
تیهو- کدوم بیمارستان؟
سریع تاکسی گرفت و تمام مدت را در ترافیک و اضطراب گذراند ، به بیمارستان رسید و به رایمدن زنگ زد:
-سلام
- من جلوی در بیمارستانم
- بیا داخل من میام نزدیک اطلاعات بخش
تیهو پله ها را بالا دوید و به اطلاعات رسید رایمون را دید و با ناراحتی پرسید: چی شده ؟ نیکان کجاست؟
رایمون گفت: آروم باش ، حالش خوبه توی اورژانسه
تیهو: اورژانس؟
رایمون: خطر رفع شده
تیهو هولش داد: برو کنار ببینم چی شده
رایمون : خیلی خوب بیا بریم
تیهو با اضطراب به دنبال رایمون رفت و به اورژانس رفت، روی تختی نیکان را خوابانده بودند در حالی که سرش باندپیچی بود.
تیهو: سرش چی شده؟
رایمون : حالش خوبه
تیهو جلو رفت نیکان خواب بود اما رد اشک روی صورت کوچکش خشکیده بود، چیزی درون قلب تیهو تیر کشید، دلش میخواست سرخودش بشکند ولی بلایی بر سر نیکان نمی امد.
دستش را روی موهای نرم بیرون از باند نیکان کشید ، نیکان در خواب لرزید .
تیهو برگشت و پرسشگرانه به رایمون نگاه کرد، رایمون اهسته گفت:
من یه لحظه رفتم اشپزخونه که صدای گریه اش اومد برگشتم دیدم از روی مبل افتاده
تیهو دستش را جلوی دهانش گرفت و چشم هایش از وحشت گشاد شدند، گفت: تو که گفتی حالش بد شده
رایمون : نمیخواستم بترسی
تیهو زمزمه کرد: با سر افتاده روی سرامیکها؟
رایمون گفت: به خیر گذشت ، باور کن دکتر گفت مشکلی نیست ، از سرش عکس و سیتی اسکن گرفتن
تیهو : به خیر گذشت؟ کمی صدایش را بالا برد: به این میگی خِیر؟
رایمون سعی کرد تیهو را آرام کند : میخوای دکترش پیدا کنم خودت باهاش حرف بزنی که بدونی مشکلی نیست
تیهو : برو کنار ، تو باید مواظب نیکان میشدی ،به جاش تنهاش گذاشتی؟
رایمون: تنها نبود من یه لحظه رفتم آشپزخانه ولی ...
صدای زنانه ای شنید: من پیشش بودم
تیهو به طرف صدا برگشت و با دیدن دختر جوانی که کاپشن نخودی رنگ کوتاهی به تن و شال بافت قهوه ای به سر داشت جاخورد ، دختر ریزه میزه ای بود و قدش از تیهو کوتاهتر بود، چشم های مشکی و ابروهای باریکی داشت و رنگش از ترس پریده بود.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...