آبان ماه بود و پاییز داشت خودش را نشان میداد، تیهو در حالی که نیکان را در آغوش گرفته بود، دلگیر کنارپنجره ی ایوان ایستاده و باران نم نم و هوای ابری را تماشا می کرد، رایمون خواهرش را به بیمارستان برده بود و تیهو پیش نیکان مانده بود، طلوع داشت دستی به سر و گوش خانه می کشید ، تیهو نیکان را که کم کم یاد می گرفت به تنهایی بنشیند روی زمین گذاشت و چند اسباب بازی دورش ریخت، طلوع خانم نزدیک آمد و گفت :خانم مواظب کمرش باشید ، نیفته بچه
تیهو اطراف را نگاه کرد و بعد از اتاق نسرین دو تا بالشت سفید رنگ آورد و اطراف نیکان گذاشت، حوصله اش به شدت سر رفته بود.
شبکه های تلویزیون را عوض کرد و بعد از پیدا نکردن برنامه ای جذاب تلویزیون را خاموش کرد، به گوشی اش نگاه انداخت ، چند پی ام از گروه های مختلف و دوستانش داشت ،چت با بهشاد را باز کرد و نوشت: حوصله ام سر رفت
و دو تا استیکر غمگین گذاشت.
چند لحظه بعد پاسخ رسید: میخوای بریم بیرون؟
توی این هوا؟ بارون میاد
و باز پاسخ رسید: هوا که رمانتیک و دو نفره اس
و اضافه شد: بریم سینما، نیم ساعت دیگه میام دنبالت
لبخندی روی لبهای تیهو نشست، به طلوع خانم گفت بیرون میرود و از او خواست حواسش به نیکان باشد، سریع لباس عوض کرد، وقت آرایش نداشت فقط رژلبی خوش رنگ و یک خط چشم سریع کشید ،موهایش را شانه زد و بدون بستن فقط شالی روی سر انداخت و بوت های گران قیمتش را به پا کشید و به راه افتاد، از شنیدن صدای برخورد بوتها با زمین خیس غرق لذت شد، حس بچه پولداری داشت، مثل عکس هایی که در پیج های ریچ کیدز دیده بود کمی ژست گرفت و با خودش خندید.
در خانه را باز کرد و ماشین بهشاد را دید، بهشاد پیاده شد در را برای تیهو باز کرد، میدانست زیر چشمی نگاهش می کند، لبخندی زد و گفت: بیا بریم خیس شدیم توی بارون
بهشاد راه افتاد، از آهنگی که در ماشین پخش می شد خوشش آمد، دست برد کمی ضبط را زیاد کرد و گفت: میخوایم بریم کدوم فیلم؟
بهشاد مکثی کرد و بعد گفت: چه فیلمی دوست داری؟
تیهو: یه فیلم عاشقانه
بهشاد خندید و گفت: از دست رفتی تیهوخانم
تیهو هم خندید و گفت: چند وقتی هست از دست رفتم.
بهشاد : از کِی؟
تیهو پشت چشمی نازک کرد و گفت: خودت می دونی
به قطره های باران روی شیشه نگاه کرد که با هر رفت و آمد برف پاک کن از بین می رفتند و با قطرات جدید جایگزین می شدند.
بهشاد در کوچه ای نزدیک به یکی از سینماها نگه داشت و گفت: توی خیابون جای پارک گیر نمیاد
پیاده شدند، بهشاد کاپشنش را برداشت و روی سر خودش و تیهو نگه داشت، تیهو نزدیک بهشاد شد، تقریبا به هم چسبیدند و قدم برداشتند، باران نعمتی بود!
بهشاد برای یکی از فیلم ها بلیت گرفت و به سینما رفتند، داخل هوا گرم و خشک بود، بهشاد کاپشن را تکانی داد و روی دستش انداخت ، بهشاد: خوراکی میخوای؟
تیهو خجالت کشید گفت: نه
بهشاد بی توجه به جواب تیهو از بوفه پاپ کرن و چیپس خرید و به داخل سالن رفتند( متاسفانه فعلا استادیوم های ورزشی فقط مردونه است، اگر نه یک روز آفتابی بود و میرفتن دو تایی تماشای فوتبال) .
سالن تاریک بود، تیهو بازوی خوش فرم بهشاد را گرفت و از جلوی مردم رد شدند تا صندلی شان را پیدا کردند، توی روی صندلی هایشان تاریکی نشستند.
فیلم شروع شد، تیهو به جای فیلم حواسش به بهشاد بود، سعی می کرد تابلو نباشد ، اما چشمش می افتاد به نیمرخ مردانه ی بهشاد که نور فیلم هم روی آن افتاده بود. تیهو از دیالوگ ها چیزی نمی فهمید، بهشاد پرسید: پاپ کورن می خوری ؟
تیهو با حواس پرتی گفت: هان؟!
بهشاد پاپ کورن را به طرف تیهو گرفت، تیهو مشت کوچکش را پر کرد ، بهشاد با شیطنت دهانش را نزدیک برد و از مشت تیهو خورد ، تیهو خندید، بهشاد ادامه داد و بعد نوک انگشتان پودر و نمکی شده ی تیهو را بوسید، انگار برق به تیهو وصل کرده باشند، خنده اش رفت و جایش یک حس خوب آمد، دلش میخواست به بهشاد نزدیک باشد ، آنقدر نزدیک که در او حل شود.
بهشاد باز چشم به فیلم پیش رو دوخت و تیهو سعی کرد خودش را جمع و جور کند.
کمی بعد در حالی که بازیگر زن فیلم داشت رانندگی می کرد و آهنگ عاشقانه ای موزیک متن فیلم بود تیهو دست بهشاد را روی سرش احساس کرد، بهشاد با احتیاط شال را از روی سر تیهو انداخت و بعد موهای رها شده دسته روی شانه ی تیهو را کنار زد و لبهایش را روی گونه ی تیهو گذاشت، بوسه اش بدن تیهو را گرم و کف دستهایش را از هیجان یخ کرد. بهشاد به همان نرمی دسته مو را رها کرد، تیهو نگاه مختصری به صندلی های کناری انداخت و دوباره شال را روی سرش کشید.
تیهو از بقیه ی فیلم چیزی نفهمید، وقتی برخواست و دست در دست بهشاد همراه جمعیت از سینما خارج شدند. باران کم شده بود و شب فرا رسیده بود.
بهشاد گفت: چطور بود؟
تیهو: چی؟
بهشاد : فیلم دیگه
تیهو : قشنگ بود
بهشاد: یعنی خوشت اومد؟
تیهو فوری گفت: آره دیگه خوب بود!
بهشاد شانه ای بالا انداخت و گفت: به نظرم خیلی مسخره و غیرمنطقی بود، پسره زیادی راحت از دختری که دوستش داشت گذشت
تیهو که مختصری از فیلم به یاد داشت گفت: دختره که ولش کرد اون هم باید می رفت دنبال زندگیش
بهشاد برگشت و نگاهش کرد: به همین راحتی؟هرکی بره برای خودش؟
تیهو حرفی نزد، بهشاد گفت: اگه واقعا عاشق یکی باشی نمی تونی راحت ولش کنی و بری سراغ زندگیت.
تیهو: پس چی کار می کرد؟
بهشاد: باید انتقام عشقش رو می گرفت
تیهو در حالی که سوار ماشین می شد گفت: چه فایده ای داشت انتقام؟ دختره که دیگه برنمی گشت
بهشاد همان طور که حواسش به کوچه بود و دنده عقب می گرفت گفت: باید انتقام می گرفت، حداقل دلش خنک میشد
تیهو گفت: به نظرم پسره توی فیلم بی عرضه تر از این حرفا بود.
بهشاد هم با پوزخند تایید کرد: آره خیلی بی عرضه بود
تیهو نگاهی به گوشی اش انداخت و با دیدن چند تماس از رفته از طرف رایمون استرس گرفت، اما نمیخواست شبشان را خراب کند.
بهشاد: چیزی شده؟
تیهو: نه
بهشاد: میخوای بریم یه جا شام بخوریم؟ من یه رستوران می شناسم که با سلیقه ات حتما جوره
تیهو سعی کرد تماس های رایمون را فراموش کند و گفت: آره شام خوبه موافقم
و با کنجکاوی پرسید: از کجا می دونی سلیقه من چطوریه؟
بهشاد: حالا می بینی
وقتی به رستوران رسیدند ، تیهو به فضای رستوران نگاه کرد ، دوست داشتنی و به شدت شیک بود ، بهشاد صندلی عقب کشید و تیهو نشست و بعد بهشاد هم نشست، گارسونی با لباس های مرتب سریع از راه رسید و شمع ها را روشن کرد و منو را روی میز گذاشت و رفت، تیهو به رنگ بنفش و طلایی رو میزی ها نگاه کرد ، بهشاد گفت: همون رنگیه که تو دوست داری
تیهو شگفت زده گفت: از کجا می دونستی؟ من که هیچ وقت نگفته بودم
بهشاد لبخندی زد و گفت: کشف کردم
تیهو ده بار بیشتر عاشقش شد، این مرد او را مثل یک کتاب باز می خواند.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...