۵۱- هدف

204 22 4
                                    

بهشاد جلوی در کوچک آپارتمان منتظر تیهو بود ، تیهو در حالی که به سختی نیکان در آغوش و ساک وسایل به دست می آمد به بهشاد لبخند بی جانی زد، بهشاد جلو رفت تا کمک کند، ساک سنگین وسایل بچه را گرفت و تیهو که دستش خالی شده بود ، نیکان را کمی در آغوشش جابه جا کرد و گفت: سلام ببخشید دیر شد.
بهشاد کمی دلگیری در نگاهش بود اما گفت: اشکالی نداره پیش میاد،می بینم که برادر کوچولوت رو هم آوردی
تیهو کمی شرمسار گفت: کسی نبود که نگهش داره
اضافه کرد: بچه ی آرومیه ، می خوابه
واقعیت این بود که بچه ی آرامی نبود.
تیهو گفت: کلید توی زیپ کنار ساکه
بهشاد کلید را بیرون اورد و در را گشود ، از پله ها بالا رفتند. تیهو جلوتر و بهشاد پشت سرش .
وقتی بالاخره به جلوی در آپارتمان رسیدند ، بهشاد در را باز کرد و کنار ایستاد ، تیهو وارد شد، خانه هنوز تمیز بود و بوی وسایل نو می داد.
نیکان را روی فرش کوچک سالن خواباند و نفس راحتی کشید، لحظاتی بعد بالشت و چند تایی اسباب بازی کنار نیکان گذاشت و به اشپزخانه رفت،زیر کتری را روشن کرد و کمی پنجره را گشود ، هوای خنک اما آلوده ی تهران پاییزی وارد خانه شد.
تیهو برگشت و به بهشاد که بلاتکلیف وسط خانه اش ایستاده بود گفت: بیا بشین الان چای درست می کنم ... واقعا معذرت میخوام که دیر شد ، خواهرم اومده بود خیلی ناخوانده و منتظر شدم تا بره.
با کنجکاوی پرسید: خواهرم رو دیده بودی؟
بهشاد شانه بالا انداخت و روی کاناپه نشست و گفت: نمی دونم ممکنه.
نیکان درگیر با جغجغه و دسته کلید رنگارنگ اسباب بازی جیغی زد و لبخندی به لب تیهو آورد.
باز به آشپزخانه رفت تا زیر کتری را خاموش کند، داشت درون کابینت دنبال استکان هایی که خریده بود می گشت که حلقه دست های بهشاد را دور کمرش احساس کرد، بهشاد اندکی تیهو را به خودش فشرد و با صدای دوست داشتنی اش زمزمه کرد: شاید من چای نخوام
تیهو با خنده برگشت و گفت: پس چی میخوای؟!
کاملا درون حلقه ی دستان بهشاد چرخیدو روبه رویش قرار گرفت.
نگاه تب آلود بهشاد به او دوخته بود. تیهو زیر نگاه آن دریای عسل مذاب سرخ شد .
تیهو دستش را آرام و وسوسه انگیر بین موهای خوشرنگ بهشاد حرکت داد، دیگر هیچ چیز مهم نبود جز اینکه با بهشاد باشد. تنها ... درچشم های روشن غیرقابل مقاومت او هم می دید که بهشاد هم همین را می خواست.
دستش را از دور کمر تیهو باز کرد و دو طرف سر او روی دیوار گذاشت؛ به جزء جز صورت تیهو نگاه انداخت و با خشونت عجیبی بوسه ای طولانی از او گرفت، تیهو حس کرد گرمش شده ، بوسه های گرم آن دو ادامه پیدا کرد تا جایی که دیگر هیچ اثری از رژلب تیهو نمانده بود!
وقتی به آرامی لبهای بهشاد از او جدا شد و با همان نگاه خمار نگاهش کرد ، تازه احساس شرم و خجالت به تیهو دست داد.
صدای گریه ی نیکان بهانه ای شد تا تیهو از آشپزخانه ی کوچک فرار کند .
به سرعت از کنار بهشاد رد شد و بچه را درآغوش گرفت ، سعی کرد هیجان درونش را کنترل کند.
وقتی نیکان آرام گرفت و به خواب رفت، بهشاد چای درست کرده بود و آورده بود، به تیهو گفت: خسته نباشی گفتی بچه آرومیه که
تیهو لبخندی زد و گفت : بعضی وقت ها نحس میشه!به به چایی هم که آوردی
بهشاد گفت: دیدم تو دستت بنده دخالت کردم
تیهو: کار خوبی کردی، ممنون
کنارش نشست چای خوردند و بعد کمی حرف زدند ، دستهایشان ناخودآگاه در هم قفل شد.
همه چیز خوب بود جز آنکه تیهو نمیدانست جایگاهش در زندگی بهشاد کجاست، دوست ؟ دوست با منفعت؟ دوست دختر، معشوقه؟ کسی که بهشاد به فکر ازدواج با اوست؟
تیهو متفکر به دستانشان نگاه کرد ، بهشاد گفت: به چی فکر می کنی؟
تیهو لبخند عجله ای زد و گفت: هیچی
بهشاد عمیق نگاهش کرد: نمیخوای بهم بگی؟
تیهو بالاخره زبان باز کرد: راستش..‌. نمی دونم کجای زندگیتم
بهشاد : فکر می کنم درموردش حرف زدیم
تیهو: من خیلی بلاتکلیفم
بهشاد دست زیر چانه ی تیهو گذاشت و گفت: یه چیزی رو برای همیشه بهت می گم
بعد خیلی مصمم در چشم های تیهو خیره شد و گفت : تو هدف زندگی من هستی، تنها و بزرگترین هدف ، باورت بشه یا نه اگه نبودی کار من به خودکشی می کشید، تو به زندگی من معنا دادی
شاید تیهو ندید اما بعد از گفتن این حرفها چشم های بهشاد به قاب طراحیش افتاد و بعد باز چشم از آن زن افسونگر درون قاب گرفت و به تیهو لبخند پراعتماد به نفسی زد.

Last WinterWhere stories live. Discover now