۸۹- حصار

169 26 5
                                    

جلوی در اصلی پرده ای رنگ و رو رفته و چرک اویزان بود، پس از آن حیاط پله میخورد ، دو تا پله و بعد حیاطی بزرگ اما کثیف جلوی رویش قرار گرفت، حوضی که چند زن کنارش نشسته بودند مشغول شستن ظرف و لباس دختری هم با چادری که به کمر بسته بود داشت رخت پهن می کرد، دختر بچه ای که عروسک زشتی داشت از کنارش رد شد و زن ها با دیدن او سربلندکردند و با تعجب به این وصله ی ناجور نگاهی انداختند.
یک دختر جوان باریک سانتی مانتال با پالتوی گران و ظاهر بچه پولدارها در وسط حیاط داغون آنها چه می کرد؟!!
تیهو چند قدم دیگر نزدیک شد و وقتی صدای گریه ای امد یکی از زن ها نعره کشید: باز صدای عرعر این تحفه بلند شد ... یارو هم ول کرده رفته معلوم نیست کدوم گوره ...دیشب تا صبح عر زد و نگذاشت پلک رو هم بگذارم
یکی دیگر از زن ها در حالی که به پهلوی او سقلمه میزد گفت : خفه شو فخری ، این یارو اشنای اقاکماله، حرف زیاتی! بزنی اثاثت رو میریزه تو کوچه ها
فخری در حالی که دستش را آب می کشید گفت: سگِ کی باشه ؟
و به تیهو زل زد و گفت: ژیگول خانم سرتو انداختی اومدی تو تماشای تیاتر؟؟؟ چی میخوای ؟
تیهو بند کیفش را فشرد و به چهره ی سرخ شده از سرما و خشن فخری نگاه کرد، موهای سیاه و سفیدش پریشان از روسری بیرون ریخته بود.
تیهو زمزمه کرد : با رایمون کار داشتم
فخری به حالت مسخره گفت : چی میگی زبون بسته؟!
تیهو حرفی نزد و به طرف اتاقی رفت که صدای گریه ی نیکان می آمد ، به داد و هشدار فخری توجهی نکرد،بدون انکه کفشش را در بیاورد وارد اتاق شد ،اتاق بوی بدی می داد،گوشه ای از اتاق یک تخت اهنی زنگزده بود که نسرین رویش خوابیده بود و در وسط اتاق یک لحاف کهنه بود که نیکان در حالی که از گریه کبود شده بود داشت غلت میزد، تیهو به طرف نیکان رفت و او را در آغوش کشید، نیکان را در آغوشش تکان تکان داد و در گوشش زمزمه کرد : هییششش ، من اینجام
و اشکش جاری شد ، نیکان تکه ای از وجودش بود، رایمون می توانست برود اما نباید نیکان را می برد .
نیکان از گریه به هق هق افتاده بود.
تیهو برایش زمزمه کرد و نیکان کمی آرام گرفت ، گوشه ای از اتاق نشست و نیکان را به خودش چسباند، بالاخره رایمون از راه رسید و تیهو با استرس نگاهش کرد، قلبش مثل قلب گنجشکی از ترس به سینه می کوبید ، رایمون که وارد شد ، تیهو نفسش را حبس کرد.
رایمون کیسه ای خرید شامل دو قوطی شیر خشک و کمی میوه را زمین انداخت و بعد چشمش به تیهو خورد اول شوکه و سپس عصبانی شد ، خشمگین نگاهش کرد و داد زد: تو اینجا چه غلطی می کنی؟ منو چطور پیدا کردی؟
تیهو فقط نگاهش کرد ، رایمون جلو امد و نیکان را از دست او بیرون کشید تیهو به گریه افتاد : نه تو رو خدا بدش به من
رایمون غرید : حق نداری دستای کثیفت رو به خواهرزاده ی من بزنی
تیهو بلند شد ، چشم های گریانش را در چشمان رایمون دوخت و گفت : برادر منم هست
رایمون: گم شو بیرون
تیهو گفت : بگذار بغلش کنم
رایمون دوباره داد زد: چرا ؟ مگه تو احساس داری؟ تو قلب داری که دلت تنگ بشه؟ تو فقط یه حیوون کثیفی ، یه هرزه مثل بابات
تیهو بلند تر به گریه افتاد ، رایمون گفت : از اینجا گم شو بیرون و اشکای تمساحت هم با خودت ببر اگه نه پشیمون می شم از اینکه زنده ات گذاشتم
تیهو با گریه گوشه ی دیوار نشست و گفت : من از اینجا نمیرم ، میخوای منو بکشی ، بکش ، میخوای تیکه تیکه ام کنی بکن ، نمیرم ، من نیکان رو ول نمی کنم
رایمون با حرص به طرفش رفت ، تیهو خودش را جمع کرد و منتظر ضربه ی رایمون شد اما خبری نشد ، صدای چند نفر از حیاط شنیده می شد که می پرسیدند چه خبر است ، رایمون به طرف در اتاق رفت و داد زد : خبری نیست گم شید همتون
و در را به هم زد،نیکان از ترس به گریه افتاد تیهو کنار پای رایمون نشست و گفت : من اشتباه کردم ، گول خوردم ، همه اش یه نقشه بود که از فرجاد انتقام بگیرن ، منو بازی دادن ، من هم توی تله شون افتادم ، تو هرکاری بکنی حق داری ، ولی نیکان رو ازم نگیر
رایمون گفت : تو حتی نمی دونی چی به سر من اومده ، به فکر بخشش من نیستی ، فقط دنبال نیکان و قول و قرارت با با فرجادی، هنوزم همون خودخواهی که بودی هستی
تیهو سرش را پایین انداخت: میدونم که دیگه علاقه ای بهم نداری ، تو از من متنفری ، تقصیر خودمه ، اگه راهی بود ، هرکاری که بود می کردم تا رابطه مون، یعنی رابطه ای که داشت شکل می گرفت رو درست کنم .
رایمون: همه چی رو خراب کردی
تیهو نگاهش کرد و مصمم گفت : بگو چی کار کنم؟ میخوای دوباره منو بزنی ؟ میخوای دنده هامو بشکنی؟ دفعه قبل دو تاش شکست این دفعه همشو بشکن ، چه فایده ای دارن وقتی نمی تونن قلبم رو حفظ کنن ، قلب پاره پاره محافظت نمیخواد
همان طور که اشک می ریخت به اطراف نگاه کرد و با دیدن چاقوی میوه خوری هجوم برد چاقو را برداشت و چاقو را به طرف قلبش گرفت و گفت : بیا منو بکش،من از خدامه بمیرم، با مُردن راحتم می کنی
رایمون از دستهای اوچاقو را بیرون کشید و گفت : دیوونه بازیا چیه که در میاری؟ واقعا میخوای بمیری؟
تیهو با هق هق گفت: آره میخوام بمیرم ! فکر می کنی الان زنده ام؟ من همون ادم قبلم ؟ نگام کن
رایمون سرچرخاند تیهو گفت: تو نه منو کشتی ، نه گذاشتی زندگی کنم..
رایمون با صدای پایینی گفت: دنبال چی بودی لعنتی ؟ من که دوستت داشتم ، من همه ی سعیم کردم همونی بشم که تو میخوای ، داشتم به خاطر تو از خودم می گذشتم ، از همه ی خیانت ها و هوس بازیای فرجاد گذشتم و بخشیدمش چون بابای تو بود، میخواستم مرد زندگیت باشم ... تو هیچ کدوم رو ندیدی ، تو اصلا منو ندیدی
تیهو لحظاتی با اشک های روی گونه به صورت در هم رایمون نگاه کرد و هق هق کنان گفت: بخشیدیش؟ اما رفتی مدارک رو دادی به پلیس و فرجاد رو انداختی توی بازداشت
رایمون در حالی که کنار در اتاق روی زمین می نشست تا نیکان را روی پایش بگذارد گفت: چی میگی برای خودت ، کدوم مدارک؟
تیهو : مدارکی که از فرجاد جمع کرده بودی
رایمون گفت : اینم یه بازی دیگه اس؟؟ من مدرکی با خودم نبردم ، همشون رو خیلی پیش از این حرفا به اتاق فرجاد برگردوندم ، هیچی برنداشتم ، در اصل مدرک خیلی مهمی هم علیهش نبود، چند تا کاغذ بی ربط و با ربط ، ولی از خیرش گذشتم و حتی یه دونه هم نیاوردم
تیهو متعجب گفت: ولی بابا الان بازداشته ، به خاطر همون مدارک قاچاق عتیقه
رایمون :گفتم که کار من نیست
تیهو : اگه کار تو نیست پس کار کیه ؟
هردو به هم نگاه کردند و تیهو زیر لب گفت : خسرو
رایمون گفت : چی؟
تیهو: فهمیدم کی مدارک رو دزدیده و رسونده به پلیس ، کی همه ی این بازیا رو راه انداخته تا به خیال خودش زندگی فرجاد رو نابود کنه ،خسرو همونیه که مدارک رو از اتاق فرجاد برده

Last WinterWhere stories live. Discover now