جلوی در اصلی پرده ای رنگ و رو رفته و چرک اویزان بود، پس از آن حیاط پله میخورد ، دو تا پله و بعد حیاطی بزرگ اما کثیف جلوی رویش قرار گرفت، حوضی که چند زن کنارش نشسته بودند مشغول شستن ظرف و لباس دختری هم با چادری که به کمر بسته بود داشت رخت پهن می کرد، دختر بچه ای که عروسک زشتی داشت از کنارش رد شد و زن ها با دیدن او سربلندکردند و با تعجب به این وصله ی ناجور نگاهی انداختند.
یک دختر جوان باریک سانتی مانتال با پالتوی گران و ظاهر بچه پولدارها در وسط حیاط داغون آنها چه می کرد؟!!
تیهو چند قدم دیگر نزدیک شد و وقتی صدای گریه ای امد یکی از زن ها نعره کشید: باز صدای عرعر این تحفه بلند شد ... یارو هم ول کرده رفته معلوم نیست کدوم گوره ...دیشب تا صبح عر زد و نگذاشت پلک رو هم بگذارم
یکی دیگر از زن ها در حالی که به پهلوی او سقلمه میزد گفت : خفه شو فخری ، این یارو اشنای اقاکماله، حرف زیاتی! بزنی اثاثت رو میریزه تو کوچه ها
فخری در حالی که دستش را آب می کشید گفت: سگِ کی باشه ؟
و به تیهو زل زد و گفت: ژیگول خانم سرتو انداختی اومدی تو تماشای تیاتر؟؟؟ چی میخوای ؟
تیهو بند کیفش را فشرد و به چهره ی سرخ شده از سرما و خشن فخری نگاه کرد، موهای سیاه و سفیدش پریشان از روسری بیرون ریخته بود.
تیهو زمزمه کرد : با رایمون کار داشتم
فخری به حالت مسخره گفت : چی میگی زبون بسته؟!
تیهو حرفی نزد و به طرف اتاقی رفت که صدای گریه ی نیکان می آمد ، به داد و هشدار فخری توجهی نکرد،بدون انکه کفشش را در بیاورد وارد اتاق شد ،اتاق بوی بدی می داد،گوشه ای از اتاق یک تخت اهنی زنگزده بود که نسرین رویش خوابیده بود و در وسط اتاق یک لحاف کهنه بود که نیکان در حالی که از گریه کبود شده بود داشت غلت میزد، تیهو به طرف نیکان رفت و او را در آغوش کشید، نیکان را در آغوشش تکان تکان داد و در گوشش زمزمه کرد : هییششش ، من اینجام
و اشکش جاری شد ، نیکان تکه ای از وجودش بود، رایمون می توانست برود اما نباید نیکان را می برد .
نیکان از گریه به هق هق افتاده بود.
تیهو برایش زمزمه کرد و نیکان کمی آرام گرفت ، گوشه ای از اتاق نشست و نیکان را به خودش چسباند، بالاخره رایمون از راه رسید و تیهو با استرس نگاهش کرد، قلبش مثل قلب گنجشکی از ترس به سینه می کوبید ، رایمون که وارد شد ، تیهو نفسش را حبس کرد.
رایمون کیسه ای خرید شامل دو قوطی شیر خشک و کمی میوه را زمین انداخت و بعد چشمش به تیهو خورد اول شوکه و سپس عصبانی شد ، خشمگین نگاهش کرد و داد زد: تو اینجا چه غلطی می کنی؟ منو چطور پیدا کردی؟
تیهو فقط نگاهش کرد ، رایمون جلو امد و نیکان را از دست او بیرون کشید تیهو به گریه افتاد : نه تو رو خدا بدش به من
رایمون غرید : حق نداری دستای کثیفت رو به خواهرزاده ی من بزنی
تیهو بلند شد ، چشم های گریانش را در چشمان رایمون دوخت و گفت : برادر منم هست
رایمون: گم شو بیرون
تیهو گفت : بگذار بغلش کنم
رایمون دوباره داد زد: چرا ؟ مگه تو احساس داری؟ تو قلب داری که دلت تنگ بشه؟ تو فقط یه حیوون کثیفی ، یه هرزه مثل بابات
تیهو بلند تر به گریه افتاد ، رایمون گفت : از اینجا گم شو بیرون و اشکای تمساحت هم با خودت ببر اگه نه پشیمون می شم از اینکه زنده ات گذاشتم
تیهو با گریه گوشه ی دیوار نشست و گفت : من از اینجا نمیرم ، میخوای منو بکشی ، بکش ، میخوای تیکه تیکه ام کنی بکن ، نمیرم ، من نیکان رو ول نمی کنم
رایمون با حرص به طرفش رفت ، تیهو خودش را جمع کرد و منتظر ضربه ی رایمون شد اما خبری نشد ، صدای چند نفر از حیاط شنیده می شد که می پرسیدند چه خبر است ، رایمون به طرف در اتاق رفت و داد زد : خبری نیست گم شید همتون
و در را به هم زد،نیکان از ترس به گریه افتاد تیهو کنار پای رایمون نشست و گفت : من اشتباه کردم ، گول خوردم ، همه اش یه نقشه بود که از فرجاد انتقام بگیرن ، منو بازی دادن ، من هم توی تله شون افتادم ، تو هرکاری بکنی حق داری ، ولی نیکان رو ازم نگیر
رایمون گفت : تو حتی نمی دونی چی به سر من اومده ، به فکر بخشش من نیستی ، فقط دنبال نیکان و قول و قرارت با با فرجادی، هنوزم همون خودخواهی که بودی هستی
تیهو سرش را پایین انداخت: میدونم که دیگه علاقه ای بهم نداری ، تو از من متنفری ، تقصیر خودمه ، اگه راهی بود ، هرکاری که بود می کردم تا رابطه مون، یعنی رابطه ای که داشت شکل می گرفت رو درست کنم .
رایمون: همه چی رو خراب کردی
تیهو نگاهش کرد و مصمم گفت : بگو چی کار کنم؟ میخوای دوباره منو بزنی ؟ میخوای دنده هامو بشکنی؟ دفعه قبل دو تاش شکست این دفعه همشو بشکن ، چه فایده ای دارن وقتی نمی تونن قلبم رو حفظ کنن ، قلب پاره پاره محافظت نمیخواد
همان طور که اشک می ریخت به اطراف نگاه کرد و با دیدن چاقوی میوه خوری هجوم برد چاقو را برداشت و چاقو را به طرف قلبش گرفت و گفت : بیا منو بکش،من از خدامه بمیرم، با مُردن راحتم می کنی
رایمون از دستهای اوچاقو را بیرون کشید و گفت : دیوونه بازیا چیه که در میاری؟ واقعا میخوای بمیری؟
تیهو با هق هق گفت: آره میخوام بمیرم ! فکر می کنی الان زنده ام؟ من همون ادم قبلم ؟ نگام کن
رایمون سرچرخاند تیهو گفت: تو نه منو کشتی ، نه گذاشتی زندگی کنم..
رایمون با صدای پایینی گفت: دنبال چی بودی لعنتی ؟ من که دوستت داشتم ، من همه ی سعیم کردم همونی بشم که تو میخوای ، داشتم به خاطر تو از خودم می گذشتم ، از همه ی خیانت ها و هوس بازیای فرجاد گذشتم و بخشیدمش چون بابای تو بود، میخواستم مرد زندگیت باشم ... تو هیچ کدوم رو ندیدی ، تو اصلا منو ندیدی
تیهو لحظاتی با اشک های روی گونه به صورت در هم رایمون نگاه کرد و هق هق کنان گفت: بخشیدیش؟ اما رفتی مدارک رو دادی به پلیس و فرجاد رو انداختی توی بازداشت
رایمون در حالی که کنار در اتاق روی زمین می نشست تا نیکان را روی پایش بگذارد گفت: چی میگی برای خودت ، کدوم مدارک؟
تیهو : مدارکی که از فرجاد جمع کرده بودی
رایمون گفت : اینم یه بازی دیگه اس؟؟ من مدرکی با خودم نبردم ، همشون رو خیلی پیش از این حرفا به اتاق فرجاد برگردوندم ، هیچی برنداشتم ، در اصل مدرک خیلی مهمی هم علیهش نبود، چند تا کاغذ بی ربط و با ربط ، ولی از خیرش گذشتم و حتی یه دونه هم نیاوردم
تیهو متعجب گفت: ولی بابا الان بازداشته ، به خاطر همون مدارک قاچاق عتیقه
رایمون :گفتم که کار من نیست
تیهو : اگه کار تو نیست پس کار کیه ؟
هردو به هم نگاه کردند و تیهو زیر لب گفت : خسرو
رایمون گفت : چی؟
تیهو: فهمیدم کی مدارک رو دزدیده و رسونده به پلیس ، کی همه ی این بازیا رو راه انداخته تا به خیال خودش زندگی فرجاد رو نابود کنه ،خسرو همونیه که مدارک رو از اتاق فرجاد برده
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...