۱۹- موقت

293 33 6
                                    

تیهو بدون آنکه به رایمون نگاهی بیندازد روی مبل کنار او نشست و عاقد صیغه عقد موقت را جاری ساخت، تیهو حلقه ی زشت ازدواج را در انگشت چرخاند و گفت بله
خواهرهایش ،بهادر راننده و باغبان خانواده دست زدند .طلوع خانم کل کشید،  فرجاد پا روی پا انداخت و مادربزرگ لبخند موذیانه ای زد . طلوع خانم یکی از کت و دامن های قدیم نسرین را به او پوشانده بود و ویلچر را به سالن آورده بود. نسرین بی حرکت به رو به رو زل زده بود.
عاقد پس از گرفتن چند امضا رفت ، مرال و دو قلوها صورت تیهو را بوسیدند ، مادربزرگ هم پیش آمد هدیه ای تقدیم تیهو کرد، تیهو با گشودن جعبه مخمل چشمش به النگوی نازک زشتی خورد که به باریکی یک سیم مفتولی بود، مشخص بود مادربزرگ از عمد این هدیه را خریده تا تیهو را کوچک بشمارد، تیهو بدون آنکه النگو را به دست کند ، آنرا به جعبه برگرداند و روی میز گذاشت ، مادربزرگ به فرجاد گفت:
نمی فهمم چرا عقد موقت؟
فرجاد گفت : عقد اصلی باشه برای وقتی که از سفر برگشتم
صدای گریه ی نیکان که در آغوش شوکا بود بلند شد، شوکا که داشت با کمی ترس بچه را تکان می داد  گفت: نمیدونم یه دفعه چش شد
تیهو دامن لباس را بالا گرفت و در حالی که شال سفید از روی شانه هایش سر میخورد به طرف شوکا رفت و نیکان را در آغوش گرفت، انگار نیکان هم کاملا تیهو را جایگزین مادرش پذیرفته بود و آرامتر شد. تیهو متوجه شد همه دارند به او و لباسش نگاه می کنند، نیکان سرش را روی سینه ی او گذاشته بود و دیگر گریه نمی کرد. مرال با خوشحالی گفت: بیاین عکس بندازیم .
رایمون هم از جا بلند شد ، همان کت گلدار را پوشیده بود و آرایشگر هم به طرز مسخره ای همه ی موهای او را به طرف بالا درست کرده بود، در کل داماد مرتبی بود با یک کت گلدار.
رایمون کنار تیهو ایستاد و دستش را دور کمر او حلقه کرد تیهو به طور نامحسوس کمی خودش را کنار کشید اما رو به دوربین لبخند زد.
بعد از آن چند عکس دسته جمعی انداختند و یک بار هم مادربزرگ افتخار داده بود و همراهشان عکس گرفته بود .
سپس شوکا دوباره نیکان را در آغوش گرفت تا رایمون ونیکا عکس دو نفره هم بیندازند.
بعد از دو سه تا عکس تیهو گفت: بسه ، من بایدبرم پوشک نیکان عوض کنم
طلوع گفت: خانم من انجام میدم، امروز عقدتونه ، بمونید پیش شوهرتون
تیهو گفت : نه اشکالی نداره خودم میرم
رایمون هم شانه بالا انداخت و تیهو نیکان را گرفت و به اتاقش رفت ، پوشک نیکان را تند عوض کرد، نیکان به تیهو نگاه می کرد و صداهای نامفهوم در می اورد، تیهو یک عروسک فیلی اسباب بازی را بالای سر نیکان گرفت و نیکان با دستهای کوچکش سعی کرد آن را بگیرد.
تیهو فیل نرم کوچک را به صورت نیکان نزدیک کرد و تکان داد، نیکان به شیرینی خندید، تیهو هم لبخند زد و گفت : مثل رایمون نخند
نیکان نمی فهمید تیهو چه می گوید اما باز خندید، تیهو هم همراهش خندید و فگت: خوب یادگرفتی دلبری کنی
مرال از پشت در صدا زد: تیهو بیا میخوایم کیک عقد رو ببریم
تیهو با تعجب فکر کرد مگر این عقد کیک هم داشته است؟
نیکان را بغل زد و از اتاق بیرون امد، مرال دست دراز کرد تا نیکان را بغل بگیرد و بچگانه گفت: دوباره خوش تیپ شدی آقا، تمیز شدی
نیکان خندید، دل تیهو و مرال برای خنده هایش ضعف رفت .
با هم به طبقه پایین رفتند ، از دیدن کیک دو طبقه اما کوچک سفید با شکوفه های صورتی تعجب کرد، زیادی عروس دامادی بود، نبود؟
کیک را با مسخره بازی های مرال و رایمون بریدند و تقسیم کردند، رایمون با شیطنت تکه ای کیک را با چنگال به طرف دهان تیهو گرفت ، تیهو معذب زیر نگاه های بقیه کمی عقب کشید و گفت: خودم کیک دارم ممنون
مرال گفت: این کیک یه چیز دیگه است ها
تیهو سرخ شد و تکه کیک را خورد، همه با خنده دست زدند و رایمون طوری که فقط تیهو بشنود گفت: کاش اخلاقت هم مثل هیکلت خوب بود
تیهو اخم کرد اما جواب نداد.
پس از آن شام خوردند و نیکان نق زد ، دستش را به طرف قاشق و چنگال و ظرف نان دراز می کرد و چون نمیتوانست به دست بیاورد نق می زد.
کل زندگی همین بود، خواستن و تلاش برای به دست آوردن و گاهی(اکثر اوقات) ناکام ماندن.

Last WinterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora