۶۱- لوبیاپلو

205 27 12
                                    

تیهو به داخل خانه آمد و با دیدن رایمون که داشت با ویلچر نسرین کلنجار می رفت تعجب کرد، سلامی کرد و پرسید:
چی کار می کنی؟
رایمون: دارم نسرین رو می برم اشپزخونه با هم شام بخوریم ولی می بینی که پله داره.
تیهو بیشتر متعجب شد ، رایمون هیچ وقت از تلاش برای بهبودی نسرین دست بر نمی داشت.
تیهو کیفش را روی مبلی انداخت و گفت: بگذار کمکت کنم ، تنهایی که نمیشه
رایمون قاه قاه خندید و گفت: تو که زورت نمی رسه آخه خانم کوچولو
تیهو با حرص گفت: زورم میرسه
و جلو رفت یک طرف ویلچر را گرفت ، رایمون هم طرف دیگر را ، اما همان لحظه اول فهمید عجب غلطی کرده! ویلچر حسابی سنگین بود، برای همین رایمون هم داشت به سختی آن را جا به جا می کرد .
تیهو در حالی که با تمام توان زور می زد گفت: باید بگیم بهادر برای اینجا هم مثل بیرون سطح شیب دار درست کنه
با بدبختی ویلچر را از دو سه پله ی سنگی خانه بالا بردند و بعد به اشپزخانه رفتند ، نیکان روی صندلی مخصوص کودکش نشسته بود و باز اطرافش را پر از ماکارانی و ماست کرده بود.
با دیدن تیهو دو تا دست ماستی و چربش را بالا گرفت و گفت : دَدَ
تیهو چند دستمال کاغذی برداشت و همان طور که صورت و دست های نیکان را پاک می کرد گفت: باز که خلاقیت شما گل کرده و نیکان رو با غذاش تنها گذاشتین
رایمون جای نسرین را درست کرد و دیسی را از ماکارانی پر کرد و روی میز گذاشت ،موزیک پلیر را روشن کرد و آهنگ زیبایی گذاشت و  گفت: براتون یه سورپرایز دارم
تیهو لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت: چی؟!
رایمون از یخچال یک کاسه ی بزرگ سالاد بیرون اورد و گفت:خودم سالاد درست کردم
تیهو نشست و به حالت مسخره ای گفت: افرین
رایمون سالاد را روی میز گذاشت و گفت: سالاد سزاره
تیهو سرتکان داد، بشقابی برداشت و برای خودش کمی از سالاد کشید ، رایمون به غذا اشاره کرد: ماکارانی؟؟
تیهو: نه مرسی میل ندارم
رایمون: رژیم گرفتی؟
تیهو دید جواب خوبی است: آره یه کم
رایمون: چرا تو که هیکلت خوبه
تیهو : خب دیگه
واقعیت این بود که غروب با بهشاد دل و جگر خورده و دیگر هیچ جایی برای غذا نداشت.
کمی از سالاد تهیه ی رایمون چشید ، رایمون: چطوره ؟
تیهو: خوبه، جدی کار خودته؟
رایمون سرتکان داد و گفت : بله خانم ، من خیلی هنر دارم
تیهو خندید و گفت: خیلی
رایمون : پس چی، قدیم زنها هزار تا هنر داشتن آشپزی می کردن سفره می چیدند هزار رنگ اما حالا هیچی ، دیگه این شد که ما آقایون سنگر آشپرخونه رو حفظ کردیم
تیهو گفت: یه جوری میگی سنگر! یه سالاد درست کردی ها
رایمون: باشه ، همین سالاد هم اشپزی من حساب میشه ، ولی آشپزی شما چی؟ هیچی
تیهو با پوزخندی گفت: آشپزی من خیلی هم خوبه
رایمون: ما که چیزی ندیدیم
تیهو: باشه یه روز برات غذا می پزم که انگشتات هم بخوری
رایمون کمی نوشابه ریخت و گفت: وعده سرخرمن نده
تیهو: یعنی چی
رایمون: معلوم کن ، چی می پزی و چه موقع
تیهو: خب فردا چطوره
رایمون: فردا عالیه بانو
تیهو با حالت چندشی گفت: به من نگو بانو
رایمون : حالا چی میخوای بپزی ؟ حتما الویه ای ، سوسیس بندری چیزی، اشپزیت در همین حده دیگه
تیهو با حرص چنگال را توی بشقاب کوبید و گفت: نخیر، من خیلی غذا ها رو بلدم و هرچی ام پختم خوشمزه بوده، نه فقط یه سالاد مسخره!
رایمون: سالاد سزار!
تیهو: حالا هرچی ! .... یه غذا بگو تا بپزم روت کم بشه
رایمون دست زیر چانه گذاشت و گفت: هرچی من بگم؟
تیهو سرتکان داد، رایمون فکری کرد و گفت: لوبیا پلو
تیهو: لوبیا پلو؟
رایمون سرتکان داد، تیهو گفت : باشه قبول
رایمون آن شب سعی کرد به نسرین غذا بدهد اما تمام تلاشش بیهوده بود.
وقتی تیهو نیکان را خواباند و با گوشی اش به تخت خواب رفت ،امروز با بهشاد چند عکس انداخته بودند. عکس ها را دوست داشت، پر از حس زندگی بودند.
صبح روز بعد اول خودش دوش گرفت و سپس نیکان را حمام برد و همان طور بچه ی لای حوله را به رایمون که اوهم تازه از خواب بیدار شده بود سپرد.
رایمون گفت: چه خبره اول صبحی
تیهو: ساعت ۱۰ شده کدوم اول صبح
رایمون دستی روی چشمش کشید و به نیکان داخل حوله نگاهی انداخت و گفت: لباس هاش کو؟
تیهو به اتاق نیکان اشاره کرد: داخل اتاقشه
رایمون : مرسی واقعا!
تیهو : من میخوام برم ناهار رو حاضر کنم، مواظب نیکان باش
رایمون: کار هر روزمه
تیهو همان طور که به طرف راه پله می رفت گفت: غر نزن
طلوع خانم می خواست او را منصرف کند و می گفت خودش ناهار می پزد اما تیهو گفت که تصمیمش را گرفته ولی کمک طلوع خانم را قبول کرد، شروع به پخت و پز کرد و با دست و دلبازی از زعفران و روغن با کیفیت استفاده کرد.
وقتی رایمون با نیکان به بغل به اشپزخانه آمد و گفت: چه بوهای خوبی میاد، مثل اینکه واقعا آشپزی بلدی ها
تیهو عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت: بله بلدم
رایمون مشکوک گفت: طلوع خانم تقلب که بهش نرسوندی ، من مزه ی دستپخت شما رو میشناسم ها
طلوع خانم : نه آقا من خیلی گفتم اما گفت خودش میخواد درست کنه ، خودشون پختند.
رایمون سری تکان داد و رفت، وقتی غذا پخت، تیهو یواشکی ظرفی درپوشیده آورد و اولین قسمت غذا را برای بهشاد کشید و کنار گذاشت ، دلش میخواست حالا که با زحمت و دقت غذا پخته برای عشقش هم ببرد.
وقتی دور هم شروع به خوردن غذا کردند رایمون گفت: خیلی خوب شده، بیا با هم یه رستوران بزنیم
تیهو خندید و گفت: لوس نشو
رایمون : جدی خیلی خوشمزه اس
و آهسته گفت: چرا همیشه به جای طلوع خانم تو غذا نمی پزی؟؟
تیهو همانطور اهسته جواب داد: دیگه پررو نشو ، همین امروز بود و بس
ناهار دستپخت تیهو به طور خاطره انگیزی  با شوخی و خنده خورده شد.

Last WinterWhere stories live. Discover now