۷۹- دوست صمیمی

197 26 9
                                    

رایمون به تیهو کمک کرد و او را به خانه برد،طلوع خانم با دیدن حال نزار تیهو پرسید: چی شده ؟
رایمون گفت:شما فعلا مواظب نیکان باشید و یه سوپ گرم هم برای تیهو آماده کنید
طلوع خانم اطاعت کرد.
رایمون تیهو را به اتاقش برد چند لباس از کمد تیهو بیرون کشید و گفت: بیا این ها رو بپوش ، لباست خیسه سرما می خوری.
تیهو مثل مسخ شده ها با نگاهی تهی به رایمون نگاه کرد؛ رایمون: میگم این لباس ها را بپوش، داری میلرزی
تیهو بدون حرف لباسش را بیرون آورد ، رایمون رو چرخاند ولحظاتی از اتاق رفت، وقتی برگشت تیهو لباس ها را پوشیده و همان وسط ایستاده بود، رایمون کمک کرد روی تخت بنشیند و بعد حوله ای نم دار برداشت و سر و صورت گلی و کثیف تیهو را پاک کرد .پتوی گرمی روی اون انداخت، پس از چند دقیقه تیهو با بغضی در گلویش منتظر بود تا سر انجام درد از راه برسد.
احساس فلج کننده ای بود. حس میکرد سوراخ بزرگی در وسط سینه اش به وجود آمده و باعث شده است که حیاتی ترین اندام های داخلی بدنش را از دست بدهد. به علاوه مثل این بود که زخم های عمیق و شفا نیافته ای در اطراف لبه های این حفره ی بزرگ، به وجود آمده باشد. این زخم ها دردناک بودند و در ذهنش خونریزی داشتند. منطق حکم می کرد که شش هایش هنوز باید سرجای خودشان باشند. گرچه گاهی مجبور می شد برای گرفتن هوا، نفس نفس بزند و پس از آن سرگیجه گرفت .بدون شک، قلبش هم سرجایش بود و کماکان می تپید. اما نمیتوانست صدای ضربان آنرا 
بشنود، دستهایش سرد بودند، بدن لرزانش را به طرف داخل جمع کرد و دنده هایش را در آغوش گرفت تا آرامشی به دست بیاورد.
می دانست که زنده خواهد ماند. او هشیار بود، درد را حس می کرد. دردی که از سینه اش به خارج از بدن ساطع می شد و امواج دردآوری را از اعضای بدن و سرش به اطراف می فرستاد.می توانست جان سالم به در ببرد. آنها کلمه هایی بیش نبودند (عاشقت نبودم) بی صدا بودند ، مثل حروف چاپ شده بر روی کاغذ . آری آنها
واژه هایی بیش نبودند ... اما همین واژه ها قلبش را سوراخ کرده بودند .
بدنش را جمع کردم و صورتش را روی بالشت فشرد و سعی کرد بدون پر کردن شش هایش نفس بکشد .
نمی دانست چنین وضعیتی تا کی طول خواهد کشید ، چند سال بعد از این شاید روزی – زمانی که درد به اندازه ای
کاهش می یافت که قادر به تحمل آن می شد – می توانست نگاهی به عقب بیندازد و خاطره ی آن چند ماهی را که
همیشه به عنوان بهترین بخش از زندگی اش  در حافظه نقش بسته بود مرور کند ، همان چند ماه که خوشبختی و شادی بیشتر از حد انتظارش بود ، بیشتر از آنچه که من سزاوارش بود . شاید روزی می رسید که می توانستم چنین دیدی نسبت به ماجرا داشته باشد .
اما اگر شکستگی قلبش هرگز بهبود نمیافت چه ؟ اگر لبه های ناهموار این زخم ناپیدا هیچ وقت شفا نمیافت چه ؟ اگر
لطمه ای که به او وارد شده بود همیشگی و غیر قابل جبران بود چه ؟
به زحمت می کوشید که بر خود مسلط باشد ، با نا امیدی اندیشید : همه اش بازی بود، نقشه بود.
رایمون با ظرف سوپ گرمی برگشت، به زور تیهو را از بالشت جدا کرد و روی تخت نشاند، موهای آشفته اش را کنار زد و گفت: باید یه کم سوپ بخوری ، امشب سرمای بدی وارد جونت شده
تیهو با چشم های خالی نگاهش کرد. رایمون گفت: لجبازی نکن
قاشق را به طرف تیهو گرفت، مثل وقتهایی که تیهو به نیکان غذا می داد، یعنی انقدر بچه شده بود؟به زحمت برای خوردن آن قاشق رو به روی دهانش تلاش کرد، محتویات را سختی فرو داد،دستهایش را روی سینه جمع کرد و لرزید، رایمون پتو را دورش پیچید و شوفاژ را زیاد کرد ، قاشق دیگری سوپ به دهان تیهو ریخت و گفت : نمیخوای بهم بگی چی شده؟
صدایش ملایم بود، رایمون: کسی حرفی زده؟
تیهو نگاهش کرد ، نمی توانست بگوید، رایمون گفت : میدونم اتفاق بدی افتاده، کسی رو از دست دادی؟
اشک های تیهو با شنیدن این جمله روان شدند، مثل رودخانه هایی که از دل کوهستان می آیند، رایمون بشقاب را کنار گذاشت و با احتیاط تیهو را در آغوش کشید ، تیهو بلند بلند گریه کرد،رایمون پشتش را نوازش کرد و زمزمه کنان گفت: چیزی نیست... آروم باش
تیهو پیراهن رایمون را چنگ زد و سرش را روی سینه ی ستبر او گذاشت ، رایمون اجازه داد لباسش با اشک های تیهو خیس شود.پس ازگذشت زمانی بالاخره از رایمون جدا شد و هق هق کنان کنار کشید رایمون جعبه دستمال را به طرفش کشید و او چند دستمال برداشت و کمی صورتش را پاک کرد، رایمون گفت: از خانواده ات بود خدای نکرده؟
تیهو به علامت نه سرتکان داد، رایمون: پس خانواده ات خوبند؟
تیهو گفت: آره
رایمون : پس کی بود؟ دوستت بود؟
اشکهای تیهو دوباره جوشیدن گرفت، رایمون: به هم‌ نزدیک بودید؟
تیهو : خیلی
رایمون: دوست صمیمیت بود؟؟
تیهو هق هق کرد : به... هم نزدیک.... بودیم
رایمون : پس دوست صمیمیت فوت شده؟
تیهو نگاهش کرد ، بهشاد نمرده بود اما برای او تمام شده بود، این هم نوعی مُردن بود.
سرتکان داد و گریه اش را از سر گرفت.

Last WinterDonde viven las historias. Descúbrelo ahora