همچنان تیهو و بهشاد مشغول صحبت بودند و تیهو حس خیلی خوبی داشت که صدای رایمون را شنید:
-اینجایی؟
تیهو جا خورد و به پشت سر برگشت ، رایمون با لباس ورزشی در حالی که به در تکیه داده بود صدایش زد.
تیهو بلند شد و حرفها را گم کرد ، بهشاد اما خونسرد و پرسشگر به مردی که در آستانه ی در ایستاده بود نگاهی انداخت، تیهو مقایسه کرد ، رایمون خوش تیپ بود اما بهشاد، خب بهشاد فراتر از این کلمه بود. بهشاد می توانست مدل شود، میتوانست در تبلیغات شامپو، خمیردندان و یا دربرنامه های تندرستی سلامتی بازی کند، بهشاد کم سن و سال تر از رایمون بود،تیهو فکر کرد، شاید دو - سه سال از من بزرگتره، رایمون به تیهو که سرجایش خشک شده بود تشر زد:
- نیکان کجاست؟
تیهو - توی اتاق خواب بود ، طلوع خانم پیشش هست
اضافه کرد: به خدا!
بعد باز به رایمون نگاه کرد و گفت:
- من اومدم به ایشون کمک کنم
رایمون پرسشگرانه نگاهی به بهشاد انداخت ، یک پسرجوان خوشگل! پرسید:
- ایشون؟
بهشاد جلو آمد و گفت:
- من بهشاد پویانفر هستم ، فیزیوتراپیست
رایمون خیلی شل با او دست داد و به تیهو گفت: بهتر نیست هر کی به کار خودش برسه؟
تیهو با حرص از اتاق بیرون رفت و زیر لب غرید: خرمگس فضول! از پله ها بالا رفت و به اتاق رسید ، طلوع داشت پوشک نیکان را عوض می کرد ، کمی پودر بچه به پایش زد و گفت: طفلی بچه عرق سوز شده
تیهو پوفی کشید ، چه اهمیتی داشت؟ گفت: میتونی بری طلوع خانم خودم هستم فعلا
طلوع سنگین جابه جا شد و رفت .
تیهو کمی اتاق را جمع کرد و به نیکان که در گهواره اش خواب بود گفت: همه اش تقصیر توست داداش کوچولو!
نمی دانست به دنیا آمدن نیکان دردسرش بیشتر بوده یا منفعتش؟ وقت و آزادی های او را گرفته و در عوض صاحب خانه و حساب بانکی پر از پول شده بود.
○○○تقریبا دو هفته گذشته بود ، نیکان با شروع سه ماهگی کمی و فقط کمی بهتر شده بود. در حالت خوابیده به روی شكم ، سر وسینه را بلند می كرد. به طرف اشیاء دست دراز می كرد، اما نمی توانست آنها را بگیرد. تیهو حس میکرد نیکان به موسیقی گوش می دهد . مخصوصا وقت هایی که دایی جانش(رایمون) پشت پیانوی بزرگ سفید طبقه پایین می نشست و با مهارت می نواخت. نیکان گوش می کرد.
در طول روزها تیهو دیگر بهشاد را ندیده بود،بهشاد می آمد یک ساعتی کارش را انجام می داد میرفت. تیهو بعد از رفتن او به اتاق نسرین سر می کشید اتاق بوی عطر بهشاد را میداد و طبق معمول چای یا قهوه ای که طلوع برایش برده بود ، دست نخورده بود.
فرجاد صبح ها زود از خانه می رفت و شبها دیر برمیگشت، حتی ساعت ها بعد از تعطیلی شرکت ولی تیهو می دید که پدر حالش خوب است، سرحال ، مرتب و شیک پوش بود. با توصیه پزشک دیگر در خانه سیگار نمی کشید ، شب ها به حیاط بزرگ خانه میرفت و سیگاری دود می کرد. برمی گشت دستی به سر نیکان میکشید از تیهو می پرسید اوضاع چطور است و بعد می گفت مواظب باش! همین
یکی از شبها تیهو کلافه گفت: من توی این خونه با نیکان زندانی شدم ، حتی یه خرید شخصی نمی تونم برم
فرجاد سرتکان داد و گفت: فردا بسپارش به طلوع و برو خرید کن
و بعد تاکید کرد: زود برمی گردیهاا
تیهو خوشحال شد، فرجاد پرسید: پول لازم نداری؟
تیهو متعجب فکر کرد چقدر فرجاد عجیب و غریب شده ، گفت : نه
فرجاد گفت: باشه هر وقت پول خواستی یه کارت بانکی توی کشوی میز کارم هست که رمزش هم همونجا نوشته شده، ولی هرچیز گرونی که خریدی فاکتور بگیر
تیهو گفت : باشه ممنون
روز بعد تیهو طبق گفته ی فرجاد ، نیکان را به طلوع سپرد و راهی خرید شد ، این دلچسب ترین خرید همه ی عمرش بود، هرچه میخواست میتوانست با پول های خودش بخرد، خرید بدون محدودیت و حساب و کتاب.
لباس هایی که دوست داشت خرید ، حتی بیش از اندازه ی نیازش، لوزام ارایش اصل و گران قیمت ، یک گوشی جدید و چند جفت کفش ،سری به کتابفروشی زد و با دست هایی پر تاکسی دربست گرفت و برگشت.
جلوی در خانه بهشاد را دید که ظاهرا کارش تمام شده و داشت از خانه ی آنها بیرون می آمد. با دیدن تیهو لبخند آشنایی زد
خدایا امروز چه روز خوبی بود!
به هم سلام کردند ، بهشادگفت: خیال کردم از خونه بیرون نمی رین
تیهو نفس عمیقی کشید و همه ی عطر او را میخواست ببلعد ، گفت: راستش نمی رم، امروز هم با اجازه ی پدرم بود
بهشاد گفت: چه بد! پس شانس دیدن شما رو بیرون از خونه نخواهم داشت
تیهو که از خوشحالی سر از پا نمی شناخت فکر کرد داره یه جورایی ازم دعوت می کنه؟ میخواد منو بیرون ببینه
بهشاد به کیسه های خرید اشاره کرد و گفت: گوشی هم خریدین؟
تیهو لبخندی زد و گفت : بله ، گوشی قدیمیم دیگه خیلی داغون بود
بهشاد گفت: میتونی شماره منو به عنوان اولین شماره ثبت کنی
تیهو دستپاچه گوشی را از کیسه بیرون کشید و شماره ی بهشاد را ذخیره کرد ، بهشاد انگار از دیدن هول شدن تیهو لذت می برد. لبخندی زد و گفت:
من دیگه میرم ، داره دیرم میشه ، بهم یه تک زنگ بزن
تیهو گفت : باشه خداحافظ
بهشاد سوار ماشینش که یک پژویمعمولی بود شد، تیهو ایستاد و احمقانه برای بهشاد دست تکان داد.
YOU ARE READING
Last Winter
Romanceسرنوشت جوری پیش رفته بود که در یک زمان با مردی ازدواج کرده و عاشق مرد دیگری شده بود. داستان زندگی یک دختر ایرانی که به مادری ناخواسته ، عشق و خیانت می انجامد...