۶۴-خانه ی زیبا

198 23 4
                                    

دکتر بار دیگر نیکان را ویزیت کرد و پس از آن اجازه مرخصی داد و گفت که شب را باید بیدار بمانند و مراقب نیکان باشند و هرگونه تب ، استفراغ یا علائم دیگر او را سریعا به بیمارستان برسانند.
نیکان وقتی بیدار شد تمام مدت سعی میکرد باند اعصاب خورد کن را از روس سرش باز کند، دستهای کوچکش را به طرف سرش می برد و گریه می کرد، تیهو نیکان را در آغوش گرفته بود و از راهرو بیمارستان بیرون می رفت که رایمون رسید و گفت: رفتم صندوق تسویه حساب کردم ، این هم داروهاش
تیهو کارت عابربانکش را به همراه دارو ها از چنگ رایمون بیرون کشید ، رایمون گفت: بده من نیکان رو
که تیهو حلقه دستش را به دور نیکان  محکمتر کرد و در حالی که مصمم قدم برمی داشت از رایمون دور شد.
رایمون به دنبالش دوید ، در محوطه ی بیرونی بیمارستان هنوز خسرو و منتظر بودند، با دیدن تیهو به طرفشان آمدند و خسرو گفت: ا مرخصش کردند، خدا رو شکر مثل اینکه خطر رفع شده
تیهو حرفی نزد اما رایمون بی جهت از لطف خسرو تشکر کرد ، تیهو به سمت در خروجی رفت، رایمون گفت: صبر کن برم ماشین رو بیارم
تیهو محلش نگذاشت، رایمون صدایش زد: مگه با تو نیستم، صبر کن
تیهو از در بیمارستان خارج شد و به یکی از راننده تاکسی هایی که داد میزدند در بست اشاره کرد و گفت: آقا سعادت آباد میرین؟
راننده گفت: بله خانم
سوار تاکسی شد ، رایمون خودش را به او رساند و گفت: کجا میری با این بچه ی مریض ؟
تیهو به راننده گفت: آقا لطفا حرکت کنید
و رایمون را پشت سرش جا گذاشت.
تیهو اول میخواست به آپارتمان خودش برود اما یادش افتاد کلید را به بهشاد داده ، پس تصمیم گرفت شب را پیش خواهرهایش باشد.
دو سه باری به خانه ی زیباخانم زن بابای سابقش رفته بود، زیبا خانم رفتار دوستانه ای نداشت، شوهرش بی تفاوت بود اما خواهرهای قشنگش با او خوب بودند.
تیهو پیاده شد و کرایه ی تاکسی را پرداخت زنگ آپارتمان را زد، لحظاتی بعد آیفن را جواب دادند، صدای شیلا یا شوکا را شنید و بعد باز صدای پچ پچ امد و سپس صدای مرال که گفت: بیا تو
وقتی بالاخره درب آسانسور مقابل اپارتمان زیبا باز شد ، تیهو خواهرهایش را دید که به یپشوازش امده اند، هر سه متعجب کنار هم ایستاده بودند و به او نگاه می کردند.
مرال که همیشه با او رابطه ی بهتری داشت جلو آمد و در حالی که تظاهر به خوشحالی میکرد صورت تیهو را بوسید و گفت : چه عجب از این طرفها
و با محبت تعارف کرد تا تیهو به داخل بیاید، دوقلو ها به آرامی سلام کردند. تیهو جواب داد و داخل رفت.
اپارتمان شیک و دلباز بود ، به صورت مدرن دکور شده بود، مرال دوباره تعارف کرد که تیهو راحت باشد و بنشیند، تیهو روی یکی از مبل ها نشست و پرسید: زیبا خانم کجاست؟
مرال از داخل اشپزخانه گفت : هنوز شرکته، تا دیروقت می مونند به کارها برسند، یه سفارش گرفتن برا طراحی داخلی یه هتل که اگه انجام بشه خیلی خوب میشه
تیهو از اینکه زیبا خانه نبود نفس راحتی کشید و نیکان را که باز خوابش برده بود روی پاهایش جابه جا کرد.
مرال با یک سینی حاوی شربت رنگ پریده ای آمد ، شربت را روی میز گذاشت و روی مبل کنار تیهو نشست ، دوقلوها با کنجکاوی به تبعیت از خواهر بزرگشان امدند و نشستند.
مرال با دلسوزی نگاهی به نیکان انداخت و پرسید: سرش چی شده؟
تیهو دستپاچه گفت : از روی مبل افتاد و سرش خورده زمین
مرال شوکه گفت: وااای چه بد
و دستش را بی هدف به سر نیکان نزدیک کرد اما بدون انکه لمسش کند دستش را پس کشید و گفت: حتما خیلی دردش اومده، برده بودیش دکتر؟
- اره بیمارستان بودیم.
مرال به شربت اشاره کرد و گفت: تا شربتت رو بخوری میرم برات میوه میارم
تیهو گفت: نه ممنون، زحمت نکش
شربت را برداشت جرعه ای نوشید ، بی مزه بود، مرال کمی جابه جا شد و گفت: آقا رایمون کجاست؟
تیهو نمیدانست چه بگوید ، لیوان را روی میز گذاشت و گفت: خونه است
مرال به دوقلو ها نگاهی کرد و گفت: شما مگه درس و مشق ندارین ، برین دیگه
شوکا و شیلا با آن چشم های گربه ای و نگاه کنجکاو به ناچار بلند شدند و به اتاقشان رفتند، مرال خودش را جلو کشید و گفت: دعواتون شده؟
تیهو چشم چرخاند و گفت : یه کمی
مرال : برای همین اومدی اینجا؟
تیهو نگاهش کرد مرال حرفش را اصلاح کرد و گفت : یعنی قدمت روی چشم ولی ...
تیهو : اگه مزاحمم میرم
مرال گفت : این چه حرفیه ، من از خدامه تو اینجا باشی ،اما مامان رو که می شناسی ... البته لازم نیست نگران باشی ها ، من باهاش حرف میزنم، من و شوکا و شیلا خوشحال می شیم تو پیش ما بمونی
تیهو میدانست که زیبا اصلا نمی تواند با او کنار بیاید .
مرال که تردید تیهو را دید لبخندی زد و گفت : ول کن این حرفها رو، فرجاد جریان سفر رو بهت گفت؟
تیهو گفت : نه ، کدوم سفر؟
مرال با ذوق دستهایش را به هم زد و گفت: فرجاد بهم زنگ زد گفت میخواد ببرتمون ترکیه
تیهو متعجب گفت: جدی؟
مرال : آره منم تعجب کردم ، دو سه روز پیش زنگ زد گفت ، مامان نمیگذاره شوکا و شیلا بیان
و مغرور پا روی پا انداخت و گفت: درس و مدرسه دارن ، شوکا خیلی قشقرق به پا کرد   ، شیلا هم گریه و زاری راه انداخت ولی مامان گفته نه، اما من فرق می کنم، دو سه روز دانشگاه رو می پیچونم ، تو ام که از هفت دولت آزادی
و بعد با شک گفت: میایی دیگه؟ اقا رایمون اجازه میده؟
تیهو با اخم گفت: به رایمون چه ربطی داره؟
مرال : واه ، خب شوهرته ، باید اجازه بده تا بتونی از کشور خارج بشی
تیهو: رایمون هنوز اسمش تو شناسنامه ی من نیست و ازدواج مون رسمی نیست که بخواد از این تعیین تکلیف ها با من داشته باشه ، اختیارم با خودمه
مرال لبخند زورکی زد و گفت: چه بهتر ، میریم حسابی خوش میگذرونیم
تیهو گفت: حالا فرجاد برای چی میخواد ما رو ببره ترکیه ؟
مرال شانه بالا انداخت و گفت : من نمیدونم تا یادمه بابا هیچ وقت از این ولخرجی ها نمی کرد
تیهو اخمی کرد و گفت : نیکان رو چه کار کنم؟
مرال : می بریمش دیگه
تیهو: ولی فرجاد هنوز به من حرفی نزده
مرال : حتما میگه دیر نشده
صدای زنگ موبایل تیهو مکالمات انها را نیمه تمام گذاشت ، مرال پرسید: رایمونه؟
تیهو گفت: اره
مرال: جواب نمی دی؟
تیهو گوشی را خاموش کرد و گفت : نه!

Last WinterTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang